خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
#صبحتون_زیبا
بازگشت میخواهم.
برای ناامیدان بازگشت امید،
برای رنجکشیدگان بازگشت مهربانی،
برای همهی آنها که نگرانند بازگشت آرامش و امنیت،
برای هرکس دلسرد است بازگشت انگیزه و اراده،
برای هرکه زانوی اندوه بغل گرفته شادی،
برای چشمهای نمناک بازگشت لبخند،
برای دلهای پر از ترس بازگشت پروا،
برای أدمهای تنها بازگشت دوست،
برای سوگواران بازگشت دل خوش،
و برای خودم و تو بازگشت همهی آنچه دلتنگش هستیم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت122
من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت
بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون !
درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل
پارسا !
من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به
سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم !
نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود
اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد ....
خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ...
گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون
رو به دست می گیره
اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم .
متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم
غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم
من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی
خبریش غرق بشه
اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم
رو نجات بدم !
این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش !
چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت :
_وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده
دور همی
_چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟
_گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم
_حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟
_باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
_من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال
_غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه
_برو بابا ..
_رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون
از مضحکهی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟!
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تو
با قلب ویرانه ی من چه کردی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«أنت تستحقُ شخصاً
يخافُ أن يخسرك»
تو لیاقت کسے رو دارے
کہ از اینکہ از دستت بده بترسہ!😌
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبودیـت
مقدمهی #پرواز است
و عروج بدون #اخلاص ممکن نیست
#نمازاول_وقت
#_دفاع_مقدس
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم از بانوی متدین بااخلاصی که توفیق پیدا کرد در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجد گوهرشاد را بناکند.
ونیز کارگر جوانی که عاشق این بانوی باکرامت می شود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🇮🇷رفیقعارفحاجقاسم
درموردظهورچیمیگه؟💔
#شهیدیوسفالهی
#انتخابات_آمریکا
#مرگ_بر_آمریکا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت123
طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت :
_مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام !
با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت :
_خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره
یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی
سانی با دست کوبید تو سرم
_بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟
_نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره !
مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش
میگذره ... همین !
و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ...
سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم
هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم !
چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل ..
همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود .
اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو
همون الهام همیشگی نشون بدم .
این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم !
صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰
مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ...
با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم
کسی بهم گیر نده
احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده
چشم غره ای بهش رفتم
_مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟
_دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا
_قیافته