eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_الانم خوبه ، بیاید اینجا تا شما هم این مرسلین وحی رو ببینید دستش رو گرفت و برد سمت نرده ها ، سانی و سپیده که نمی دونستند پایین چه خبره هم چنان جیغ جیغ می کردند و آویزون بودند اما همین که چشمشون افتاد به مادرجون از ترس شایدم خجالت جیغی کشیدن و سه سوته غیب شدند ! مادرجون نگاهمون کرد و با خنده گفت : _الهی که همیشه همینجوری خوش باشین ، ولی پس فردا که رفتین سر زندگی می فهمین که مسخره بازی اونم شب خواستگاری به جای زدن حرفای مهم مهم یعنی چی ... از ما گفتن بود خیلی شب خوبی بود ، مخصوصا از وقتی که رفتیم روی تراس ! قرار شد که تا هفته دیگه فکرامون رو بکنیم و در صورت رضایت همه جانبه مادرجون یه وقت تعیین کنه برای مراسم بله برون . وقتی داشتم می خوابیدم مدام چهره حسام و حرف آخرش می اومد تو ذهنم .... و با هر بار یادآوری کلی خوشحال می شدم . درسته که همه چیز خوب بود ، حسام بهم اطمینان اولیه رو داد ، اما من هنوز یه کار نا تموم داشتم که باید همین روزها تا دیر نشده انجامش می دادم بلاخره تصمیم رو گرفتم ، عزممُ جزم کردم و راه افتادم . می دونستم که این وقت روز بابا و عمو یا بانک رفتند یا انبار یا اینکه رفتند بازار و حاج کاظم تنها توی دفتره باید حتما می دیدمش ، به حسام نگفتم که می خوام برم بنکداری و حرف دلم رو بزنم چون می دونستم که مانعم میشه بخاطر همین خیلی بی سر و صدا رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم حاجی خودش تنهاست در زدم و رفتم توی دفتر شاید بیشتر از همیشه ازش می ترسیدم و خجالت می کشیدم ، ولی مرگ یه بار شیونم یه بار با دیدنم اونم بی خبر تعجب کرد ، سلام کردم ، منتظر بودم ببینم چجوری برخورد می کنه ... بلند شد و اومد نزدیکم ، خیلی خوشرو گفت : _علیک سلام ، شما کجا اینجا کجا ؟ سرم رو انداختم پایین _حرف داشتم باهاتون _خوش اومدی ، بشین تا بگم حسین چای بیاره به احترامش نشستم و گفتم : _دستتون درد نکنه ، خیلی وقتتون رو نمی گیرم فقط اومدم اگر اجازه بدید یه چیزایی رو بگم بهتون همونجوری که می نشست پرسید : _حسام کجاست ؟
_خبر نداره که من اومدم اینجا _خیلی خوب آقاجون ، بسم الله .. می شنوم با دست گوشه های چادرم رو جمع کردم و با تته پته گفتم : _راستش .. راستش می دونم که شما ... خوب فهمید که نمی تونم رک بگم ، تکیه زد به صندلی و مهربون گفت : _راحت باش دخترم ، حرفی رو که بخاطرش اومدی اینجا بدون مقدمه بزن ، منم مثل پدرتم صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم _حاج آقا ، من و حسام از بچگی تو یه خونه بزرگ شدیم زیر سایه شما و مادرجون که بزرگمون بوده و هستین همیشه حرفتون برای همه حکم سند رو داشته ، همه می دونند که شما روی مسائل اعتقادی حساس هستید نمی دونم چجوری بگم که فکر نکنید اختیار زبونم دست خودم نیست ! به خدا حسام هیچ خطایی نکرده ، اون با تربیت شما بزرگ شده ، همیشه حتی بیشتر از احسان بهش اعتماد داشتم اون عکس ها درست بود اما باور کنید یه سو تفاهم بوده که ... نذاشت ادامه بدم ، داشت به تسبیحش نگاه می کرد _قبل از تو ، حسام همه چیز رو برام توضیح داد وگرنه تکلیفش غیر از این بود دخترم حتی اگر اون نامه و اون عکس به دست من نمی رسید باز هم در خونه شما رو می زدم برای پسرم می دونی چرا ؟ اگر تا حالا یک درصد شک داشتم امروز برام قطع به یقین شد که کارم درست بوده ، وقتی که خدا مهر دو نفر رو به دل هم بندازه هیچ دستی نمی تونه با هیچ چاقوی برنده ای این مهر رو از هم جدا کنه حتی اگر اون طناب بریده بشه ، وقتی که خدا و تقدیر دست به دست داده باشند که اون دو نفر قسمت هم بشوند مطمئن باش طناب گره می خوره و بیشتر از قبل بهم نزدیک می شوند من رشته محبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ! اونی که خواست به اسم آبروی من شما رو بد نام کنه و از هم جدا کنه تا به خواسته شومش برسه به حول قوه خدا شد عدویی که بی خبر سبب خیر شد شاید اگر موش نمیدواند این وسط ، من از راز دل پسرم بی خبر می موندم و خدایی نا کرده می شد اونی که نباید بشه ! من انقدرام گیج و گنگ نیستم که همه چی رو زود باور کنم و فقط بخاطر حفظ آبروی خودم با زندگی شما دو تا بازی کنم خیالت راحت باشه که می دونم تو و حسام کاری نکردید و همیشه پی آبروداری بودید ادامه دارد .....
🍃🌼 خدایا تو تمامِ دلخوشیِ منی زمانی که اندوهگین می‌شوم... -🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👇 برای مومنین محتوای و صدور با حمایت‌ بدون محدودیت سنی و جغرافیایی ثبت نام خواهران با ارسال کلمه "معروف" به: بله ble.ir/vajeb123 سروش sapp.ir/vajeb123 ایتا eitaa.com/vajeb123 روبیکا https://rubika.ir/vajeb123 گپ Gap.im/vajeb123 ثبت نام برادران با ارسال کلمه "معروف" به: Eitaa.com/aseman_2020 📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز ✅ آشنایی با مرکز: b2n.ir/Moarefi 💎دانلود اپلیکیشن رایگان آموزش مجازی: 👉 b2n.ir/vajeb1 قرارگاه امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر (ص)
💕 از دلبرِ ما نشان که دارد درخانه مَهی نهان که دارد؟ ....♡
Γ♥️↯ツ حُـسین‌را رهــا‌نکنید؛ هرچقدرهم‌کھ گناهکارباشید (:🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
17.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوجوان دهه هشتادی😎 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دخترم اگر جواب بله رو به حسامم دادی میشی دختر نداشتم ، وقتی مهرت به دل پسرم نشسته میشی تخم چشم من و مادرش یه عمر اگر پای بچه ها بشینی و به دین خودت تربیتشون کنی شاید بتونی افسار عقلشون رو به دست بگیری اما دلُ نه ! من هیچ وقت نگفتم که پسرم حق عاشق شدن نداره مگه دل نداره ! منتها حرفم اینه که وقتی عاشق شدی مرد عمل باش ، برو جلو و زندگیت رو با عشق بنا کن عشقی که رو هوا باشه خونه خراب میکنه آدم رو منم تو و خانواده ات رو امروز و دیروز نیست که می شناسم ، بابات حکم برادرم رو داره می دونم که این بهتون ها به بچه های ما نمی چسبه برو آقاجون .... برو و به آینده ات فکر کن نه به این شک و دو دلی ها ، تردید به دل مومن راه نداره .. دلت که صاف شد خدا خودش راه میذاره پیش پات هیچ وقت نمی دونستم که حاج کاظم با اون همه ابهت و اون گره اخم همیشگیه رو پیشونی که از بچگی ازش فراری بودیم انقدر قشنگ حرف می زنه و این همه مهربونه حالا مطمئن بودم که حسام چرا انقدر خوبه ! چون پدری داشته که الگوی تمام قدش بوده تو تمام این سالها نفهمیدم که چجوری از پای صحبت هاش دل کنم و با کلی شرمندگی از قضاوت بچگانه ام ازش عذر خواستم ، تشکر کردم و اومدم بیرون اما هنوزم لبخند مهربون و پدرانه اش تو ذهنم بود .... حسام گفته بود که باهاش حرف زده ، اما نگفت چیزایی رو به پدرش گفته که شاید اول باید به خود من می گفت شاید اگر از حرف دلش با خبر بودم و می دونستم به قول حاجی مهرم به دلش افتاده اینجوری نمی اومدم جلو ! رفتم که حرف بزنم ... اما فقط شنیدم ! اما چه خوب شد که اومدم وشنیدم ... آروم شدم . انقدر که به یمن شنیدن این همه خبرای خوش ، خودم رو یه بستنی سنتی مهمون کردم بستنی که طعمش جدای از زعفرونی بودن مزه عشقم می داد !!!! به حسام نگفتم که رفتم پیش حاجی ، دلم نمی خواست بدونه که چه چیزای جدیدی فهمیدم ... منتظر بودم تا خودش بیاد جلو و مردونه بگه که اونم عاشقم شده البته با توجه به اخالقش که کلی تودار بود بعید می دونستم ! تازه رسیده بودم خونه ، بوی خوب پیاز داغ تو یه روز بارونی قشنگ خستگیم رو از بین برد ، چادرم رو درآوردم و رفتم تو آشپزخونه _سلام مامانی خسته نباشی _علیک سلام ، تو خسته نباشی عزیزم
Ꮺــــو جان ❤️دادن در راـہ ۅصاݪ بـہ امام زمان، بِـہ از نفس ڪشیدنِ بدۅن اۅست... :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای لشکر صاحب الزمان آماده باش ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💡 •|تقوا •|یعنے←با گناهـ→ •|مثل↶ برخورد ڪنے✨:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چہ‌کسی‌گُفتہ‌ڪہ‌گُمنـامۍ‌ مادَࢪ‌جـانَم ؟!؟ تـو‌ میان د‌ل ما "دارُالزَّهرا" داری ......♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•