eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️⛔️لطفا ببینید بعد نظربدید⛔️⛔️ 🎥 برخورد عجیب نیروهای نظامی عراق با زوار اربعین! #اربعین #حب_الحسین_یجمعنا #کربلا ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
1_108040143.m4a
4.92M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من... #کتاب_قرار_بی_قرار #فصل_اول_کتاب #قسمت_نهم #نذر_عمویم_عباس #از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید @syed213
عشـق ، تعبیـر قشنگے است برایـم از #تـُـ ورنـہ کمتر سخنے بود که معناے تـُـ داشت...!♥️ ❤️ #تعبیــر‌عشـق ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
Narimani-Shab 19 Ta 21Ramzan1395-005.mp3
4.07M
#کربلا #اربعین ❤️به همین نفس زدن ها قسمت میدم حسین😭😭😭😭 ببرم به #کربلا دیگه پوسیدم حسین...... نمیخوام بهشت برم تا #حرمو دیدم #حسین......😭😭😭 یه نفس میگم حسین..... یه نفس میگم #حــــســـ💔ـــــن... تاکه بی بی فاطمه....یه نیگا کنه به من... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دلبرانهـ🍃🌹 💠فہرستـــــــــــ 💠تمـــامــــــــــــ 💠آرزوهایــــــــــ 💠منیــــــــــــــــ 💠نفسمـــــــــــــ ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمــــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و چهارم: دوم: مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسٺـ بیستـ و پنجم: اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
سلام عزیزای دل....🌹 دارم به نیت سلام الله ازین گلسر ها برای دخترای کوچولوی توی مسیر درست میکنم...👌 که به امید خدا تو مسیر پخش کنیم.....😍 ✅این کار به ۲جهت خیلی زیباست و تاثیرگذار🔰 1⃣اول اینکه کوچولوهایی که برای پیاده روی میان.... با این شکلات ها و گلسر ها کلی تشویق میشن و اینجوری هرسال دلشون میخواد اربعین بیان کربلا.... ( 😜) 2⃣دوم اینکه این ها و شکلات ها... میتونن یه تشکر و خیلی نوبی از دختر بچه های بابت پذیرایی از امام علیه السلام باشه😉 🌀من یه تعدادی از طرف خودم اماده کردم و درحال تموم شدنه.... ⚜اگه کسی میخواد از طرف خودش به نیت حضرت رقیه سلام الله برای این دختر بچه ها گلسر تهیه بشه.... بیاد پی وی🔰 @Mostafaa_sadrzade
#کربلا #اربعین #حب_الحسین_یجمعنا ✨ از گیسوان خاکی ام تا که ببافی  یک چیزهایی مانده اما آنقدر نه . . . 😭😭😭😭😭😭 عکسنوشت: بیاد خانم سه ساله #گلسر ها برای دخترهای مسیر اربعین..... #شکلات برای پسرکوچولوها..... .. السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(س) #السلام علیک یاوعلی اصغر (ع) ❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا