دقت کردین توی ایتا جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد بخاطر مطالب غیر مفید مجبور به لفت میشه ، حالا میخوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو ایتا نمونهاش نیست ولی از اکثر کانالای ایتا مفیدتره.
این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است.
🕐 به مدت چند دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال.
مطمئنم همون کانالیه که برای تغییر بهش نیاز داری و دنبالش میگردی
این کانال برای تمام زندگیت برنامه داره و جواب تمام سوالاتتو توی این کانال پیدا میکنی😊👇
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
ظرفیت فقط ۲۳ نفر دیگه
#قرار_عاشقی
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
↻ به حشر هم که
↻ برانی مرا زِ خویش هنوز
↻ از اینکه نام تو بردم؛
↻ به تو بدهکارم
#روزتون_حسینیــــــ【♥️】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#عاشقانه_مذهبی
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل🤷🏻♀🙄
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی✨💞
♥️|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت220
من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم.
بلعمی با صدای بلند تکرار کرد.
–تیر خورده؟
بیتا خانم همانطور که اشک میریخت سرش را تکان داد.
بلعمی گفت:
–خدا ازشون نگذره، حتما کار پریناز و دارو دستشه...
با شنیدن این جملهی بلعمی بیتا خانم گریهاش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم.
بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است.
بیتا خانم پرسید:
–همین پرینازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟
بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد:
–با توام، اون این بلارو سر بچهی من آورده؟
بلعمی گفت:
–نمیدونم. من همینجوری یه چیزی گفتم.
–اصلا تو از کجا میشناسیش؟
کار کمکم به جاهای باریک میکشید.
آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمیخواستم پای من وسط کشیده شود.
به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد.
داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم.
متوجهی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخیاش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح میشنیدم که چه میگوید. چند لحظهی بعد به طرفم چرخید و پرسید:
–شما هم اینجا مریض دارید؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت.
پرسیدم:
–خیلی وقته میایید اینجا؟
–آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام.
–خب چرا نمیبریدش خونه؟
– چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم.
–شوهرتون مشکلش چیه؟
–سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار میکرد خرج زندگیمون رو درمیاورد.
متاسف پرسیدم.
–حالا تونست خاموشش کنه؟
–نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد.
–اینجا که سوانح سوختگی نیست.
–میدونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم:
–حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده.
پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت.
– میخواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
–انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه.
با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفتهام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید.
–هر چی میکشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین.
با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد:
–باشه توکل میکنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم میخواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه.
به مِن و مِن افتادم.
–ببخشید...من...منظورم این بود...که...
حرفم را برید.
–منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی میدونم چیه.
چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت:
–آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو از دین زده کردید و...
شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم.
چرا اینقدر حرفهای بیربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بیپولی میخواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودییام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟
در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت میکرد. با دیدن پلیسها نمیدانم چرا ترسیدم و گوشهایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم.
به طرفم آمد.
–شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم:
–آقارضا اونا کی بودن؟چی میگفتن؟ اینجا چیکار میکردن؟
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت221
–یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟
حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن.
نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم:
–کی این پلیس بازیها تموم میشه؟
آقا رضا پرسید:
–با من کاری داشتید؟
–بله، تو کارتتون پول دارید؟
–پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟
–میخواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید.
هاج و واج نگاهم کرد. حرفم برایش عجیب بود.
–الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی میخواهید؟
به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم:
–یه لحظه بیایید، میخوام یه کسی رو نشونتون بدم.
دنبالم آمد.
–نمیخواهید بگید چی شده؟
کارتم را به طرفش گرفتم:
–هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم.
–فکر نمیکنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم.
سرش را کج کرد و پرسید:
–آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم.
–یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه.
–خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید.
–آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره.
بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمیآورد.
پرسید:
–آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟
–نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید میشناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا میشناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه.
هنوز هم بهت زده نگاهم میکرد.
–این چه جور نشونی دادنه، بعد بیمیل به طرف پذیرش راه افتاد.
همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگهایی که دستش بود به طرف صندوق رفت.
سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد.
چشمهایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا میخواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا میزند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند.
–آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟
صدای آقا رضا واضح میآمد که گفت:
–یه بنده خدا.
–میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا میشناسید؟
آقا رضا چیزی نگفت.
آن خانم گفت:
–آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمیدارید. دارم حرف میزنما.
–بله میشنوم.
–وا! مگه جزام دارم نگاه نمیکنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟
عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همهجا نگاه میکرد جز صورت طرف مقابلش.
آقا رضا گفت:
–بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد.
– جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال...
آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده.
–اونا یا خیلی علیهالسلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانمهای جوون سلام نمیکردن اونوقت من...
–خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی.
–من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم.
صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت223
به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شدهاش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشیاش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف میکرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشیاش نگاه میکرد که انگار چیز خیلی عجیبی میبیند. البته حق داشت. همهی اتفاقهای مهم و عجیب زندگیاش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچهات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار میشوم.
چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند.
ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد.
زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف میزند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور میکردم که به مشکلی برمیخوردم. آن موقع بود که میرفتم در خانهاش را میکوبیدم و میگفتم:
–خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره میخوابید. غافل از این که من هستم که خوابیدهام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم میکند و میگوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست.
پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود.
از مادر پرسیدم:
–اون پرستار چی گفت؟
مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه میکرد.
– گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره.
بلعمی ناخنهایش را میجوید. ضربهی آرامی روی دستش زدم.
–این چه کاریه؟
فوری گفت:
–پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه.
روی صندلی نشاندمش.
–ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو میدونی تیر به کجای شوهرت خورده؟
–من که ندیدم. مامان میگفت انگار طرف قفسهی سینش بوده.
با تعجب پرسیدم:
–مامان؟
–منظورم مادر شهرامه. میگفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته.
نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم.
–از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جملهام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
بلعمی گفت:
–آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، میترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد.
طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سهی ما را هراسان کرد.
بلعمی بلند شد و گفت:
–وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید.
من هم دنبالش دویدم و گفتم:
–کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر...
با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم.
بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت:
–بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش...
بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد.
از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم.
مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد.
آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت:
–تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت:
–چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشیام را درآوردم و شمارهی پدرم را گرفتم.
بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت:
–تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار میخواستم دعواش کنم. میخواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد:
–به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت میکرد ولی تا بهش اخم میکرد میومد دستم رو میبوسید عذرخواهی میکرد. میگفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
💥 #تلنگر
✍ ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های مجانی خدا تغذیه میکنن ، ماستش را به بهانه دلار گران میکند ..!
باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای مجانی چشمه ها تولید شده اند میوه هایش را گران میکند..!
برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده جنسش را گران میکند..
پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر میکند.
این دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزاان شده ..!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥 #تلنگر
° بعضیا ميگن: بابا دلت پاک باشه!
° جواب از قرآن ؛
اون کسی که تو رو خلق کرده ،
اگر دل پاک براش کافی بود
فقط میگفت " آمنوا "
در حالیکه گفته :
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات »
یعنی هم دلت پاک باشه ،
هم کارت درست باشه ...
° اگرتخمه کدو رو بشکنی
و مغزش رو بکاری سبز نمیشه.
پوستش رو هم بکاری سبز نمیشه.
مغز و پوست باید با هم باشه.
♡هم دل ؛ هم عمل !
#آیت_الله_مجتهدی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پویش_محمدرسولالله
#محمدرسولالله
عــشــقِ♥️بـه مــحــمــدﷺ
نورِشمع🕯و فانوسنیست
ڪه با فـوتهـای🌬بـچـهگـانـهی
شـارلــــیابــدو خـامـوششـود.
ما عــشــق بـه مــحــمــدﷺ🌱 را
روی قابسینههایمان✋🏻حڪڪردهایم.
برای خـامـوششـدنـش😵باید
قـلـبهاے مـا را خــُردڪـنـیـد.👊🏻
#من_محمد_را_دوست_دارم❣
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت222
خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد.
–آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید.
آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش میداد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمیشنیدم. ایستادن آنجا بیفایده بود. به طرف طبقهی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم.
بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش میکرد.
مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود.
نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت:
–باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟
بلعمی همین که من را دید گفت:
–ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه.
بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت:
–من از تو خیلی شرمندهام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم میگفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو...
مادر حرفش را برید.
–بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور میکردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش میزدید و میگفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه.
بیتا خانم سرش را تکان داد.
–بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریمخانم بگه، به شماها بگه...گریهاش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد:
–این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد میدادم یه کلمه نمیگفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن میگرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی میخواستم بدم، بالاخره که همهچی معلوم میشد.
موقع حرف زدن هم مدام روسریاش را در دستش مچاله میکرد.
بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت:
–مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه.
ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد.
با صدای زنگ گوشیام چشم از بلعمی برداشتم.
آقا رضا پشت خط بود.
وصل کردم.
–چی شد آقا رضا؟
–پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار میکنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام.
تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و میخواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت226
–این یکی چی نوشته؟
صدف برایش توضیح داد.
امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت:
–چرا بعضیها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن.
صدف گفت:
–منظورشون چیه این عکس رو زدن؟
خندهام گرفت:
–منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بودهها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن.
امیرحسین گفت:
–شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید.
صدف گفت:
–کاش زنده بود ازش میپرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده.
–میتونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو مینوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که میخندید گفت:
–بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگهها.
صدف گفت:
–یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن.
گفتم:
–اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست.
صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم.
وروجک همراه شاخهی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم.
–چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد.
شاخهی درخت را برداشتم و گفتم:
–بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟
بی مقدمه گفت:
–اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم.
از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفتهها خیره ماندم.
آن روز عصر خسته از خانهی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. بچهداری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچهایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژیام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمیآمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت میشود.
تازه چشمهایم گرم شده بود که گوشیام به صدا درآمد. با چشمهای نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–الو، اُسوه خودتی؟
پریناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم.
–آره خودمم. راستین کجاست؟
–گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش میلرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد.
–چی شده پریناز؟
–هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچهی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمیبینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمیتونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیاییها.
نمیدانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید:
–با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟
به زحمت گفتم:
–آره، آره. شنیدم.
–خوبه، آدرس رو الان برات میفرستم. همین الان راه بیفت.
#ادامهدارد...