eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی آسمان نیست که گاهی از آن تگرگ سختی ببارد , گاهی باران رحمت و خوشی...زندگی جنگلیست سر سبز , حال میتوانی طوری قدم برداری که از زیبایی هایش لذت ببری...یا طوری قدم برداری که شاخه های سختی تو را آزار دهد...زندگی زیباست...همه چیز به تو بستگی دارد...زندگیتون غرق در خوشبختی😊 🌸
💕پروردگارا درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی ‌و حکیمی‌ و علیمی ‌و قدیری خالق خلق‌ و نگارندهٔ ایوان رفیعی خالق صبح ‌و برآرندهٔ خورشید منیری اول هفتتون زیبا❤️ ┄┅┄┅✶◍⃟♥️✶┄┅┄┄ 🖋🖋
. . اَلا یاایُها الحاجے چِها کردے تو با دلهـآ؟ کہ در لبخـندِ تو گیجند توضیحُ المسائلها♥️🙃 ✌️🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مامان و احسان و ساناز تقریبا همش پیشم بودن ... مامان واقعا باورش شده بود که همکارم مرده و شوک عصبی بهم وارد شده ! خدا رو شکر می کردم که تو این چیزا انقدر حساس نیست ... البته هم مامان هم مادرجون همش ریز ریز ازم در مورد همکارم سوال می پرسیدن کلی نصیحت می کردن که مرگ و زندگی دست خداست و این چیزا ... حتی یه بار مامان گفت آدرس بپرسم که برن ختم از طرف من ! ولی خوب پیچوندمشون ... بهشون هم گفتم که دیگه نمیرم شرکت چون طاقت ندارم جایی کار کنم که خاطره بدی ازش دارم حالا ! اتفاقا اونها هم استقبال کردن و ترجیح دادن دیگه نرم سرکار ! این وسط حسان و ساناز که می دیدن کسلم و بی حال فقط سر به سرم می ذاشتن و اذیت میکردن . ولی من داغونتر از این حرفها بودم ... تا یکم تنها می شدم زانوی غم بغل می گرفتم و همه اتفاقات اون روز تو ذهنم چرخ میخورد ... از همه حرفهایی که شنیده بودم دردناکتر حرفهای حق حسام بود ! چون واقعا حس می کردم اشتباهم نابخشودنیه ! نمی دونستم دیگه چجوری میتونم تو روش نگاه کنم ... از دست خودم و ساناز و حتی احسان دلگیر بودم ... خودم که گند زده بودم به زندگیم شاید اگر ساناز یکم دیگه نصیحتم می کرد دعوام می کرد یا حتی احسان اون روز بابا رو نمی پیچوند و مثل یه برادر واقعی به مسئولیتش عمل می کرد و همه ولم نمی کردن به امون خدا الان به اینجا نمی رسیدم ! البته می دونستم اینها فقط برای توجیح خودمه و مقصر اصلی هم خودم بودم ولی خوب آدمیزاده دیگه همیشه دنبال یه مقصر می گرده که اشتباهات و گناهاش رو گردنش بندازه ! اون روز صبح بعد از نماز دیر خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که صدای در باعث شد بیدار بشم . مادرجون رفته بود در رو باز کنه ... صدای حسام بود ... فضولیم گل کرد که ببینم اون وقت صبح چیکار داره . بلند شدم و رفتم از الی در سرک کشیدم . نیومده بود تو ... انگار نون تازه گرفته بود برای مادرجون _دستت درد نکنه پسرم چرا نمیای اینجا صبحونه بخوری ؟ _دیرم شده باید برم . _پس بذار برات یه لقمه بگیرم که تو راه بخوری _نمیخواد مادرجون بالا یه چیزی خوردم کاری ندارید ؟ _نه عزیزم برو خدا به همراهت _راستی الهام اینجاست ؟ گوشام تیز شد ! ترسیدم یه چیزی بگه _آره اینجاست خوابیده مادر _حالش خوبه ؟
🌱اربــاب دلـم ! نزدطبیب‌رفتم‌ودرمان‌تورا‌نوشت یڪ‌کربلا‌مـراببری‌خوب‌میشم 🥀(: 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•✾•|💜✍|•✾• ༉📜🙃༉ خودمونیما ولے خوش بہ حال اون دلےکہ درک کرد بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀 امامــ زمانشہ😞💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|•⭕️•|• فوری یــه تماس از امام زمان دارے باز کن فیلم رو ببین خودتــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍊آرزو دارم در این 🍁عصر پنج شنبه پاییزی 🍊عمرت باعزت و طلایی 🍁دلت خالی از غم و محنت 🍊لبت همیشه خندان 🍁و عصرت زیبا و 🍊دلچسب باشد ☕️ 🍁
‌ _خوب که نبود ولی بهتر شده شکر خدا _آهان خدا رو شکر .. خوب من دیگه برم ...راستی شاید نهار بیام اینجا ... فعلا خداحافظ _پس منتظرتم ... خدا نگهدارت باشه برگشتم سر جام ... خیالم راحت شد که حسام واقعا قصد نداشته آبروی منو ببره ! وای حالا چرا ظهر میخواد بیاد اینجا !؟ من چجوری باهاش رو به رو بشم ؟ خدایا خودت بخیر کن .... از صبح توی آشپزخونه داشتم به مادرجون کمک می کردم .. البته نه توی غذا پختن ! دیدم تا ظهر وقت زیاده منم بیکارم افتادم به جون آشپزخونه و کلی تمییز کاری کردم گرچه مادرجون انقدر تمییز بود که من بیشتر خودمو ضایع کردم ! ولی از هیچی بهتر بود نزدیک ظهر رفتم و لباسام رو عوض کردم ... هنوز بخاطر اومدن حسام استرس داشتم . جلوی آینه روسریم رو سرم کردم ... چقدر قیافه ام داغون شده بود ! صورتم از همیشه لاغر تر شده بود و بخاطر همین چشمهام درشتر از حد معمول دیده می شد ... ترسیدم یکم بیشتر به خودم نگاه کنم و افسردگی بگیرم ! اگر هر وقت دیگه ای بود یکم آرایش می کردم ولی این چند روزه اصلا حس نداشتم که مسواک بزنم درست و حسابی ! مادرجون صدام زد رفتم پیشش _بله مادرجون ؟ _ماشالله چقدر خوشگل شدی با این لباسها مادر _چشماتون قشنگ می بینه وگرنه از همیشه زشت ترم _اون که زشته منه پیرزنم نه تو ... بیا این سالاد رو درست کن سالاد که درست کردم هیچ سفره رو هم انداختم توی سالن و با سلیقه چیدم همه چی رو ... ساعت از 3 هم گذشته بود . عادت کرده بودم که سر ساعت غذا بخورم گرسنم شده بود . معلوم نیست این حسام کجاست دیگه نتونستم ساکت باشم و صدام در اومد _من گشنمه شما مطمئنید حسام گفت میاد اینجا ؟ همونجوری که با تسبیح داشت ذکر میگفت سرشو تکون داد _پس چرا نیومد ؟ نکنه شام دعوت کرده خودشو!؟ _صبر داشته عزیزم میاد .. تو این تهران به این شلوغی بچه ام حتما مونده تو ترافیکی جایی _آخه من گشنمه _خوب پاشو بریم غذای تو رو بدم خندم گرفت _مگه من نی نی کوچولوام ؟
میفرمادڪھ ⇩ - مراقبِ‌اون‌گوشہ‌گوشہ‌هاۍدلتون‌ڪہ‌خالیہ باشید . . 🌿 نڪنہ‌بانامحرم‌پر‌بشھ . . 🍂 خوب‌میگفت . . 🙃 _ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــاهی‌فقط‌بایدبگوییم: خدایاشکـــرت‌بابت‌همه‌چی🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـدایـا🌷 سپـاس برای تمـام شـب‌های زیبـا و غروب‌هایی ڪه دیـدم بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه اجازه داد‌ لحظـه‌های بـزرگ انـدوه را تحمـل کنـم زیـرا زنـدگی بـا وجـود همهٔ غـم‌ها بـاز هـم زیبـاست! هیـچ‌ وقت نگران آینـدهٔ ناشناختـه‌ات نبـاش وقتی خـدای شناختـه شده‌ای داری 🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟