•| #دلنوشـته|•
•••
نگران نباشید...
خدایـی ڪه آمار تڪ تڪ برگهاۍعالم را دارد
از احوال شما هم خبردار است!🍂🧡
•••
[براساس برداشتی ازآیه ۵۹ سوره انعام]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سیر و سلوک در ایام جوانی
در کلام حضرت امام خمینی رحمةاللهتعالی
🔆 هزاران جوان اصلاح میشود ولی یک پیر - اصلاح - نمیشود. نگذارید برای ایام پیری! حالا که جوان هستید، حالا سِیر خودتان را شروع کنید👌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت117
_چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟
_خوبم
_الهی شکر ...
با تعجب از اینکه کسی اونجا نیست پرسیدم
_مامانم کجاست ؟
_الان یه زنگ میزنم بهش که بیاد ببینت ... همین یه ساعت پیش به زور فرستادمش بالا یکم استراحت کنه
داشت می رفت سمت تلفن ...
دستام رو گذاشتم کنارم و خودمو کشیدم بالا نشستم و به تخت تکیه دادم ..
سرم گیج میرفت ... معده ام خیلی ضعف میزد ! گوشی رو که برداشت سریع گفتم :
_من گشنمه !
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد ... ریز خندید زیر لب چیزی گفت و گوشی رو دوباره گذاشت سر جاش
_خوب منم اگه از دیروز لب به چیزی نمی زدم هم چشمهام سیاهی می رفت هم معده ام به قار و قور میفتاد عزیز
دلم .
الان یه چیزی میارم بذاری دهنت ...
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم ... پس خیلی وضعم خراب نبود !
از دیروز تا حالا اینجا بودم فقط ... چه روز بدی بود دیروز ... از یاداوریش دوباره بغض کردم .
بوی عطر سوپ زودتر از مادر جون رسید تو اتاق ...
_قدیما مادر خدا بیامرزم میگفت هر وقت یه مریضی از خواب بیدار شد و گفت گشنمه یعنی حالش خوبه خوب شده
.
راستم میگفت ... آدم مریض که تبش نمیبره غذا بخوره .
منم تا تو اینو بخوری قرآنم می خونم بعد به مامانت زنگ می زنم که سرحال باشی ببینت خیالش راحت بشه .
بعد دو روز به زور فرستادمش بالا یکم بخوابه میشناسیش که ...
سینی رو گذاشت روی پام ... سوپ داغ با جعفری روش و لیمو ترش برش زده کنارش اشتهام رو تحریک کرد
با قاشق اول بغضم رو قورت دادم در واقع ... اما از اونجایی که خیلی خوشمزه بود و منم که عاشق سوپ جوی
مادرجون بودم
نفهمیدم چجوری ته کاسه رو در آوردم ! سینی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت و دوباره دراز کشیدم ...
همینجوری که به صدای قشنگ قرآن خوندن مادرجون گوش می دادم فکر کردم گاهی توی یه اتاق کوچولو با یه
کاسه سوپ و یه صدای خوش آرامشی بهت دست میده
که با هیچی توی دنیا حاضر نیستی عوضش کنی !
خیلی زود چشمهام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
دو روز گذشت ...دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم . حتی اصرارهای مامان و بابا هم تاثیری نداشت
#بیـــــــᏪــــو
•
މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ♥️ خدا جۅݩ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❌بر اساس واقعیت❌
احسان مردیه که میخواد با زور ساره رو به دست بیاره ولی......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
احسان: خانوم من خودش خونه داره...
الهه: لج نکن داداش.. ساره مراقبت میخواد میریم خونه من...
احسان: خودم مراقبشم!
یوسف: توئه بی غیرت نکشیش، مراقبت پیش کِشت!
فشار دستش روی شونم..منو مجبور میکنه به قدم برداشتن...از اتاق که بیرون زدیم..
یوسف:تو حرف حالیت نمیشه نه؟
_احسان با صدای خش دارش میگه: تا حالا کجا بودین؟ که حالا میخواین زنمو ببرین!
اونم زن منو!....ساره منو....!❤️
.🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
پایان خوش💖
♨️💢♨️💢♨️💢♨️💢♨️
https://eitaa.com/joinchat/3389521964Cdc370781f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی آسمان نیست که گاهی از آن تگرگ سختی ببارد , گاهی باران رحمت و خوشی...زندگی جنگلیست سر سبز , حال میتوانی طوری قدم برداری که از زیبایی هایش لذت ببری...یا طوری قدم برداری که شاخه های سختی تو را آزار دهد...زندگی زیباست...همه چیز به تو بستگی دارد...زندگیتون غرق در خوشبختی😊
#صبحتون_بهشت🌸
.
.
اَلا یاایُها الحاجے
چِها کردے تو با دلهـآ؟
کہ در لبخـندِ تو گیجند
توضیحُ المسائلها♥️🙃
#شهیدقاسمسلیمانـے
#عاشقانہزینبیون✌️🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت118
مامان و احسان و ساناز تقریبا همش پیشم بودن ... مامان واقعا باورش شده بود که همکارم مرده و شوک عصبی بهم وارد شده !
خدا رو شکر می کردم که تو این چیزا انقدر حساس نیست ... البته هم مامان هم مادرجون همش ریز ریز ازم در
مورد همکارم سوال می پرسیدن
کلی نصیحت می کردن که مرگ و زندگی دست خداست و این چیزا ... حتی یه بار مامان گفت آدرس بپرسم که برن
ختم از طرف من !
ولی خوب پیچوندمشون ... بهشون هم گفتم که دیگه نمیرم شرکت چون طاقت ندارم جایی کار کنم که خاطره بدی
ازش دارم حالا !
اتفاقا اونها هم استقبال کردن و ترجیح دادن دیگه نرم سرکار !
این وسط حسان و ساناز که می دیدن کسلم و بی حال فقط سر به سرم می ذاشتن و اذیت میکردن .
ولی من داغونتر از این حرفها بودم ... تا یکم تنها می شدم زانوی غم بغل می گرفتم و همه اتفاقات اون روز تو ذهنم
چرخ میخورد ...
از همه حرفهایی که شنیده بودم دردناکتر حرفهای حق حسام بود !
چون واقعا حس می کردم اشتباهم نابخشودنیه ! نمی دونستم دیگه چجوری میتونم تو روش نگاه کنم ...
از دست خودم و ساناز و حتی احسان دلگیر بودم ... خودم که گند زده بودم به زندگیم
شاید اگر ساناز یکم دیگه نصیحتم می کرد دعوام می کرد یا حتی احسان اون روز بابا رو نمی پیچوند و مثل یه برادر
واقعی به مسئولیتش عمل می کرد
و همه ولم نمی کردن به امون خدا الان به اینجا نمی رسیدم !
البته می دونستم اینها فقط برای توجیح خودمه و مقصر اصلی هم خودم بودم
ولی خوب آدمیزاده دیگه همیشه دنبال یه مقصر می گرده که اشتباهات و گناهاش رو گردنش بندازه !
اون روز صبح بعد از نماز دیر خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که صدای در باعث شد بیدار بشم .
مادرجون رفته بود در رو باز کنه ... صدای حسام بود ... فضولیم گل کرد که ببینم اون وقت صبح چیکار داره .
بلند شدم و رفتم از الی در سرک کشیدم . نیومده بود تو ... انگار نون تازه گرفته بود برای مادرجون
_دستت درد نکنه پسرم چرا نمیای اینجا صبحونه بخوری ؟
_دیرم شده باید برم .
_پس بذار برات یه لقمه بگیرم که تو راه بخوری
_نمیخواد مادرجون بالا یه چیزی خوردم کاری ندارید ؟
_نه عزیزم برو خدا به همراهت
_راستی الهام اینجاست ؟
گوشام تیز شد ! ترسیدم یه چیزی بگه
_آره اینجاست خوابیده مادر
_حالش خوبه ؟
#بیوگࢪافے
🌱اربــاب دلـم !
نزدطبیبرفتمودرمانتورانوشت
یڪکربلامـراببریخوبمیشم 🥀(: 💔
#كرونا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•✾•|💜✍|•✾•
#دلــــنـوشـــتــــ༉📜🙃༉
خودمونیما
ولے خوش بہ حال
اون دلےکہ درک کرد
بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀
امامــ زمانشہ😞💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|•⭕️•|• فوری
یــه تماس از امام زمان دارے
باز کن فیلم رو ببین خودتــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍊آرزو دارم در این
🍁عصر پنج شنبه پاییزی
🍊عمرت باعزت و طلایی
🍁دلت خالی از غم و محنت
🍊لبت همیشه خندان
🍁و عصرت زیبا و
🍊دلچسب باشد ☕️
#عصرتون_بخیر 🍁
#الهام
#پات119
_خوب که نبود ولی بهتر شده شکر خدا
_آهان خدا رو شکر .. خوب من دیگه برم ...راستی شاید نهار بیام اینجا ... فعلا خداحافظ
_پس منتظرتم ... خدا نگهدارت باشه
برگشتم سر جام ... خیالم راحت شد که حسام واقعا قصد نداشته آبروی منو ببره !
وای حالا چرا ظهر میخواد بیاد اینجا !؟ من چجوری باهاش رو به رو بشم ؟
خدایا خودت بخیر کن ....
از صبح توی آشپزخونه داشتم به مادرجون کمک می کردم .. البته نه توی غذا پختن !
دیدم تا ظهر وقت زیاده منم بیکارم افتادم به جون آشپزخونه و کلی تمییز کاری کردم
گرچه مادرجون انقدر تمییز بود که من بیشتر خودمو ضایع کردم ! ولی از هیچی بهتر بود
نزدیک ظهر رفتم و لباسام رو عوض کردم ... هنوز بخاطر اومدن حسام استرس داشتم .
جلوی آینه روسریم رو سرم کردم ... چقدر قیافه ام داغون شده بود ! صورتم از همیشه لاغر تر شده بود
و بخاطر همین چشمهام درشتر از حد معمول دیده می شد ... ترسیدم یکم بیشتر به خودم نگاه کنم و افسردگی
بگیرم !
اگر هر وقت دیگه ای بود یکم آرایش می کردم ولی این چند روزه اصلا حس نداشتم که مسواک بزنم درست و
حسابی !
مادرجون صدام زد رفتم پیشش
_بله مادرجون ؟
_ماشالله چقدر خوشگل شدی با این لباسها مادر
_چشماتون قشنگ می بینه وگرنه از همیشه زشت ترم
_اون که زشته منه پیرزنم نه تو ... بیا این سالاد رو درست کن
سالاد که درست کردم هیچ سفره رو هم انداختم توی سالن و با سلیقه چیدم همه چی رو ...
ساعت از 3 هم گذشته بود . عادت کرده بودم که سر ساعت غذا بخورم گرسنم شده بود . معلوم نیست این حسام
کجاست
دیگه نتونستم ساکت باشم و صدام در اومد
_من گشنمه شما مطمئنید حسام گفت میاد اینجا ؟
همونجوری که با تسبیح داشت ذکر میگفت سرشو تکون داد
_پس چرا نیومد ؟ نکنه شام دعوت کرده خودشو!؟
_صبر داشته عزیزم میاد .. تو این تهران به این شلوغی بچه ام حتما مونده تو ترافیکی جایی
_آخه من گشنمه
_خوب پاشو بریم غذای تو رو بدم
خندم گرفت
_مگه من نی نی کوچولوام ؟
#تلنگـر
میفرمادڪھ ⇩
- مراقبِاونگوشہگوشہهاۍدلتونڪہخالیہ باشید . . 🌿
نڪنہبانامحرمپربشھ . . 🍂
خوبمیگفت . . 🙃 _
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــاهیفقطبایدبگوییم:
خدایاشکـــرتبابتهمهچی🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#آرامش_الهی
خـدایـا🌷
سپـاس برای تمـام شـبهای زیبـا
و غروبهایی ڪه دیـدم
بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه
اجازه داد لحظـههای بـزرگ انـدوه را
تحمـل کنـم
زیـرا زنـدگی بـا وجـود
همهٔ غـمها بـاز هـم زیبـاست!
هیـچ وقت نگران آینـدهٔ
ناشناختـهات نبـاش
وقتی خـدای شناختـه شدهای داری
🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
در این صبح چهار شنبه پاییزیی
براتون دوتا آرزو دارم🙏
اول سلامتی و کانونی گرم
برای شما خوبان 😊
دوم آرامش و دل خوش💕
امیدوارم خداوند هر دو را
به شما عزيزان عنایت بفرماید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
|•خدا؎من🤲🙂•|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-مےگفتند تنها چیزے کہ :
همہ ےِ دردها را
دوا مےکند عشـق است!
پیدا بود هنوز مبتلا نشده بودند..
واژه عشق را همگآن
از پریشان حالیَش مےشناسند :)🍂
#عشآق_الزینب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت120
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که !
تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا .
کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک!
_من برم در باز کنم ؟
با خجالت گفتم :
_نه مادرجون خودم میرم
دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی
سکوت شکسته نشد !
سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت :
_سلام
با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم :
_سلام
_خوبی ؟
_مرسی
کفشهاش رو در آورد و گفت :
_بیام تو ؟
تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار
_بفرمایید
_ممنون
رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود
باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم !
موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات
بد اون روز لعنتی
دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده
ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم !
_پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟
ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم :
_من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه
_تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور
_بخدا سیر شدم
_اصلا صبر کن الان میام
بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم
_الهام ؟
همیشہ یادمان باشد
کہ وضعیت کنونے ما
سرنوشت نهایے مان نیست
روزهاے خوب خواهند آمد
تا زمانے کہ ریشہ داریم ، جوانہ
مےزنیم، همیشہ راهے هست :)🌻
#انگیزشۍ
••🐼🐾••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچہ بودیم..
میگفتن هر یہ دونہ
صلواتے کہ بفرستین
یہ آجر الماس میشہ
براے ساختن خونتون تو بهشت!
ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون
صلوات مےفرستادیم!
و براے فرشتہ ها ، نقشہ
خونمون رو مےکشیدیم..🍃💒
+هَمینقَدر زیـبآ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلآ سخت است
چون فرمـانده عاشق
امیر یك سپاه
امآ اسیرِ یك نـفر باشے..🤕♥️
#عاشقونہ_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
| لا تَبْذَلُّنَّ وُدَّكَ
إذا لَم تَجِد مَوضِعاً |
مُحَبَّتت را
اگر جايگاهے برايش نيافتے
نثار مكن!!
#مولاعلے،؏،
- -🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی در حقیقت
مثل قهوه است
سیاه
تلخ
و داغ!
اما میشه توش
شیر ریخت تا روشن بشه
توش شکر
ریخت تا شیرین بشه
و میشه کمی
صبر کرد تا خنک بشه
عصرتون بخیر 😊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت121
نگاهش کردم
_بله ؟
_بیا اینو بگیر
یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دستم رو بردم جلو و گرفتم . سیم کارت بود ... با تعجب گفتم :
_این چیه ؟
_سیم کارت جدید . شماره اون خط رو پارسا داره فکر نکنم بخوای دوباره روشنش کنی
لحنش یه تهدید نامحسوس هم داشت ! خوشحال شدم از اینکه به جای برخورد بد داشت راهکار میذاشت پیش پام .
_مرسی ... اصلا بهش فکر نکرده بودم فقط پولشو ..
با چشم غره ای که بهم رفت ساکت شدم . مادرجون با یه کاسه پر ترشی اومد و گفت :
_بیا مادر ... ترشی اشتها رو باز میکنه فقط زیاد نخوری بیفتی رو دستم
راست میگفت ... البته نمی دونم تاثیر ترشی بود یا اینکه فهمیده بودم حسام رفتارش باهام عوض نشده ... ولی هر
چی بود باعث شد بیشتر از همیشه غذا بخورم !
خیلی خوبه که آدم های اطرافت بفهمنت و درکت کنند ... سرزنش تا یه جایی جواب میده از حد که بگذره میشه
تحقیر و سرخوردگی !
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
حتی ته دلم از مادرجون هم سپاسگذار بودم که باعث شده بود تو این روزهای سخت یه امید تازه داشته باشم
چون وقتی سر اذان می ایستاد به نماز و کلی دعا میخوند و قرآن تازه حس میکردم این چند وقته دوستی با پارسا
همه جوره از همه دورم کرده بود .. حتی از خدا !
منم وضو می گرفتم و مثل بچگی هام پشت مادرجون می ایستادم به نماز و دعا کردن بعدش
_خدایا کمکم کن ... خودت از دلم خبر داری میدونی چقدر داغونم و پشیمون ... دستمو ول نکن ... میدونم خیلی
ازت دور شدم
تو منو از خودت دور نکن ... شاید الان بدترین شرایط عمرم باشه تنهام نذار من قدرت و صبر زیادی ندارم .
خدایا تو چقدر خوبی که نذاشتی آبروم بیشتر از این بریزه ... تو مواظبم بودی هوامو داشتی الانم حواست بهم باشه
انگار وقتی از یه جریانی میای بیرون و از دور نگاه میکنی به قضیه تازه می بینی چی بوده و چی شده !
منم از وقتی دست پارسا برام رو شده بود تازه می فهمیدم همه چیز چقدر مشکوک بوده از اول حتی تک تک
رفتارهای پارسا !
و این که می دیدم چقدر احمقانه و راحت پا گذاشتم توی بازی به این مزخرفی خوردم می کرد ...
تازه می فهمیدم من اصلا حس خاصی به پارسا نداشتم نه عشق نه دوست داشتن نه حتی هوس !
شاید می تونستم بگم به دیدنش عادت کرده بودم ... و دیگه اینکه گول ظاهر جذابش رو خوردم ...