eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که ! تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا . کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک! _من برم در باز کنم ؟ با خجالت گفتم : _نه مادرجون خودم میرم دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی سکوت شکسته نشد ! سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت : _سلام با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم : _سلام _خوبی ؟ _مرسی کفشهاش رو در آورد و گفت : _بیام تو ؟ تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار _بفرمایید _ممنون رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم ! موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات بد اون روز لعنتی دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم ! _پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟ ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم : _من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه _تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور _بخدا سیر شدم _اصلا صبر کن الان میام بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم _الهام ؟
همیشہ یادمان باشد کہ وضعیت کنونے ما سرنوشت نهایے مان نیست روزهاے خوب خواهند آمد تا زمانے کہ ریشہ داریم ، جوانہ مےزنیم، همیشہ راهے هست :)🌻 ••🐼🐾•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچہ بودیم.. میگفتن هر یہ دونہ صلواتے کہ بفرستین یہ آجر الماس میشہ براے ساختن خونتون تو بهشت! ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون صلوات مےفرستادیم! و براے فرشتہ ها ، نقشہ خونمون رو مےکشیدیم..🍃💒 +هَمینقَدر زیـبآ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلآ سخت‌ است چون فرمـانده عاشق امیر یك سپاه امآ اسیرِ یك نـفر باشے..🤕♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| لا تَبْذَلُّنَّ وُدَّكَ إذا لَم تَجِد مَوضِعاً | مُحَبَّتت را اگر جايگاهے برايش نيافتے نثار مكن!! ،؏، - -🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی در حقیقت مثل قهوه است سیاه تلخ و داغ! اما میشه توش شیر ریخت تا روشن بشه توش شکر ریخت تا شیرین بشه و میشه کمی صبر کرد تا خنک‌ بشه عصرتون بخیر 😊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهش کردم _بله ؟ _بیا اینو بگیر یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دستم رو بردم جلو و گرفتم . سیم کارت بود ... با تعجب گفتم : _این چیه ؟ _سیم کارت جدید . شماره اون خط رو پارسا داره فکر نکنم بخوای دوباره روشنش کنی لحنش یه تهدید نامحسوس هم داشت ! خوشحال شدم از اینکه به جای برخورد بد داشت راهکار میذاشت پیش پام . _مرسی ... اصلا بهش فکر نکرده بودم فقط پولشو .. با چشم غره ای که بهم رفت ساکت شدم . مادرجون با یه کاسه پر ترشی اومد و گفت : _بیا مادر ... ترشی اشتها رو باز میکنه فقط زیاد نخوری بیفتی رو دستم راست میگفت ... البته نمی دونم تاثیر ترشی بود یا اینکه فهمیده بودم حسام رفتارش باهام عوض نشده ... ولی هر چی بود باعث شد بیشتر از همیشه غذا بخورم ! خیلی خوبه که آدم های اطرافت بفهمنت و درکت کنند ... سرزنش تا یه جایی جواب میده از حد که بگذره میشه تحقیر و سرخوردگی ! واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده .... واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده .... حتی ته دلم از مادرجون هم سپاسگذار بودم که باعث شده بود تو این روزهای سخت یه امید تازه داشته باشم چون وقتی سر اذان می ایستاد به نماز و کلی دعا میخوند و قرآن تازه حس میکردم این چند وقته دوستی با پارسا همه جوره از همه دورم کرده بود .. حتی از خدا ! منم وضو می گرفتم و مثل بچگی هام پشت مادرجون می ایستادم به نماز و دعا کردن بعدش _خدایا کمکم کن ... خودت از دلم خبر داری میدونی چقدر داغونم و پشیمون ... دستمو ول نکن ... میدونم خیلی ازت دور شدم تو منو از خودت دور نکن ... شاید الان بدترین شرایط عمرم باشه تنهام نذار من قدرت و صبر زیادی ندارم . خدایا تو چقدر خوبی که نذاشتی آبروم بیشتر از این بریزه ... تو مواظبم بودی هوامو داشتی الانم حواست بهم باشه انگار وقتی از یه جریانی میای بیرون و از دور نگاه میکنی به قضیه تازه می بینی چی بوده و چی شده ! منم از وقتی دست پارسا برام رو شده بود تازه می فهمیدم همه چیز چقدر مشکوک بوده از اول حتی تک تک رفتارهای پارسا ! و این که می دیدم چقدر احمقانه و راحت پا گذاشتم توی بازی به این مزخرفی خوردم می کرد ... تازه می فهمیدم من اصلا حس خاصی به پارسا نداشتم نه عشق نه دوست داشتن نه حتی هوس ! شاید می تونستم بگم به دیدنش عادت کرده بودم ... و دیگه اینکه گول ظاهر جذابش رو خوردم ...
🍃🍁پـروردگارا ! بہ مـا بـردبـاری، فروتنـی و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت عـطا فرما و بر ما منت گذار و تمام گرفتاری‌ها، سختی‌ها و غـم‌ها را از ما و همهٔ بنـدگانت دور بگـردان 💫شبتون در پناه الهی💫 ‌─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی سه ستون دارد: فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز امیدواری به فرصت های فردا الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
بازگشت می‌خواهم. برای ناامیدان بازگشت امید، برای رنج‌کشیدگان بازگشت مهربانی، برای همه‌ی آنها که نگرانند بازگشت آرامش و امنیت، برای هرکس دلسرد است بازگشت انگیزه و اراده، برای هرکه زانوی اندوه بغل گرفته شادی، برای چشمهای نمناک بازگشت لبخند، برای دل‌های پر از ترس بازگشت پروا، برای أدمهای تنها بازگشت دوست، برای سوگواران بازگشت دل خوش، و برای خودم و تو بازگشت همه‌ی آنچه دلتنگش هستیم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون ! درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل پارسا ! من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم ! نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد .... خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ... گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون رو به دست می گیره اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم . متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی خبریش غرق بشه اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم رو نجات بدم ! این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش ! چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت : _وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده دور همی _چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟ _گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم _حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟ _باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟! شونه هامو انداختم بالا و گفتم : _من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال _غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه _برو بابا .. _رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون