.
.
#پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم.
من میرم تو #کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای #عاشقونه بزنیم......
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و #گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
مثلا بابام نذاشت بیام!!! .😄 .
.
#مامانبزرگشیطونکیبودیتو
#بابابزرگباداشتنتمحالهپیربشه❤️😊
#یادموننرهعشقمراقبتمیخواد😌
#اینجوریپیرشیم؟ .
.
.
#عشق #عاشقانه #دونفره #لاو
#اربعین
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦ 🌹#مریم_سرخه_ای🌹
قسمٺـــــ بیست و یڪم:
#بخش دوم:
ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم...
خواب عجیبی دیدم...
خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد...
نفهمیدم معنی این خواب چی بود...
ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب...
شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم...
بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام...
باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده...
خونه ی علی اینا هم که فروش رفت...
خودشون هم که شهرستانن...
اون هم بیخیال من شده ...
باید فراموش کنم...
از همین حالا شروع میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
صدا ۰۴۵.m4a
3.49M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_اول_کتاب
#قسمت_هفتم
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از یاس، رفیق پزشک سید ابراهیم از کرمانشاه...
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #زمینه احساسی #اربعین
🌴فقط حسین میمونه
🌴فقط حسین #اربعین
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#حب_الحسین_یجمعنا
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
بازهم مصاحبه #قریشِ ایران (سحر قریشی)🤣
‼️‼️حمله گرینگو به #سحرقریشی😶
توصیه میشود در مصاحبه
با این #خانم از کلمات #انگلیسی استفاده نکنید😅😂
http://eitaa.com/joinchat/4061790232C79a9babcdd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم
حضرت رقیه رو میشناسی؟!
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
🚩 @IslamLifeStyles
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـــــ بیستـ و دوم:
#بخش اول:
❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣
صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم...
از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه...
دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و...
سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه...
بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا...
دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم...
مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن...
پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت...
برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد...
پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم...
کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد...
امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد...
بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه...
امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت...
مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید...
مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟
من_هعی از این ورا...
بابا_خوش گذشت بدون ما...
یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم:
-واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود...
مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟
-نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه...
بعد همگی زدیم زیر خنده...
بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد...
من و امیرحسین هم رفتیم اتاق...
من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا...
امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم...
من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی...
امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن...
یه دونه زدم توی بازوش و گفتم:
من_تو که راستی میگی...
امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت:
-ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-تاچی باشه؟؟؟
-ابجی علی کیه!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
-داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی...
امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:
-هیییسسسسس ساکت شو میشنون...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
❣ #مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ا
❤️ پارت ساعت 18👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـــــ بیستـ و دوم:
#بخش دوم:
❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣
دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟
با بغض روبه من گفت:
-چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم...
چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم:
-زود باش هرچی شنیدی بگو...
-مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!!
چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم:
-چرا اینجوری میکنی...
یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده...
از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت:
-از اتاق برو بیرون...
امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت:
-بشین کارت دارم...
یواش و با نگرانی نشستم روی تخت...
مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت:
-من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن...
نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت:
-توام دوستش داشتی؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-داشتم و دارم...
سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم:
-مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش...
-حالا میخوای چیکار کنی...
-چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم...
-پس از همین حالا شروع کن...
چشمامو بستم و گفتم :
-چشم...
بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
1_108678840.amr
3.09M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_اول_کتاب
#قسمت_هشتم
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
@syed213
#بســــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـ بیستـ و دوم:
#بخش سوّم:
❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️⛔️لطفا ببینید بعد نظربدید⛔️⛔️
✅حمله عراقی ها به ایرانی ها😭😭😔😔
⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#کربلا
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســــم_ربِّ_العشــــــــــق رمـــــان #طــعم_سیبــ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمٺـ بیستـ و دوم
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــق
رمــــــان #طـــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـ بیستـ و سوّم:
❣راوے : علـــــے❣
❣10ماه بعد...❣
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
هدایت شده از شرکت تبلیغاتی بارثـــاوا™
👈 ببین آدمها تو «PV» چی بهم میگن!!😬🙈
🚫 داستانها و استوریهایی که نمیخوان شما بفهمین...🤭
🔻🔻از اینجا دانلودشون کن و بخون 🔻🔻
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــق رمــــــان #طـــعم_سیبــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمٺـ بیستـ
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ بیستـ و چهارم:
#بخش اول:
مامان_باید برای کاری بری تهران...
من_چی؟؟؟تهران!!!!
-آره...
-نه...نه...نه نه تهران نه!!
-علی بس کن...چرا؟؟
-مامان تو که درکم میکنی!
-علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده...
آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد...
روکردم به مامان...
چشماش دنبال رفتن من بود...
روبهش گفتم:
-بهم فرصت بده فکر کنم...
بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم...
عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم...
نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم...
نیم ساعتی گذشت...
گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت:
-بله؟؟؟
من_قبوله...میرم تهران...
بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه...
هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود...
اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی...
نه زهرا دوستم نداره...
ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد...
نمیدونم نمیدونم...
وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت:
-علی؟؟؟
من فقط نگاهش کردم...
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-چمدونم کجاست...؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️⛔️لطفا ببینید بعد نظربدید⛔️⛔️
🎥 برخورد عجیب نیروهای نظامی عراق با زوار اربعین!
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#کربلا
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
1_108040143.m4a
4.92M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_اول_کتاب
#قسمت_نهم
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
@syed213