eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
این همه با من تو در جنگ و ستیزی، تا به کی؟ من به دنبالت، تو از من می گریزی، تا به کی؟ دل شود زخمی لبخند قشنگ ساده ات هی نمک با آن قد رعنا بریزی تا به کی؟ این همه شب زنده داری، ذکر و تسبیح و دعا نه مرا در یادت اندازد، نه چیزی، تا به کی؟ من شوم دیوانهء یک لحظه حس بودنت زندگی بی تو نیارزد به پشیزی، تا به کی؟ تا به پایت می رسم، رد می شوی از من چو باد باشد اصلا من عقب، تو تند و تیزی، تا به کی؟ گیرم اصلا من نباشم، هر کسی هم جای من لعنتی بس کن دگر، آخر عزیزی تا به کی؟
*آرش* یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد. مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت: – موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم. وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت: – آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد: –البته بعد از ازدواج تغییر می کنه. – ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم. مژگان پوزخندی زدو گفت: –یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه. من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد. ــ آرش. ــ هوم. ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟ لبخند زدم. –جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش. پوزخندی زد. –بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود. ــ کدوم؟ کلافه گفت: –بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید. ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟ نوچ نوچی کردو گفت: وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمی‌دونی کدوم رو میگم؟ همون که گفتی هم کلاسیمه. –اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطه‌ی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم: –چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگه‌ایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد. بعد اخمی کردم. – تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟ من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم. با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست می‌گوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد. حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد. ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره. از حرفش خنده ام گرفت. – جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟ چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش. یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده. با چشم های گرد شده پرسید: –یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟ ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه. ــ حالا درس خونه؟ ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود. مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه. بامهربونی گفتم: – حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم. صورتش را مچاله کردو گفت: –دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم. ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم... حرفم را برید. – نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن... ✍
کاش معشوق زعاشق طلب جان میکردتاکه هربی سروپایی نشودعاشق ودلدارکسی
زیر باران با تو بودن مثل رویا دیدنی ست خاطرات ما عزیزم تا همیشه ماندنی ست نذر کردم با نگاهت عاشق و شاعر شوم شعرمن با نام زیبای تو تنها خواندنی ست...
راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشی‌ام رابرداشتم و گفتم: –اصلا خودم باهاش حرف می زنم. شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول برداشت و عصبانی گفت: –بله چرا جدیدا مدام عصبانی است. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم: – درود بر برادر عصبانیه خودم، احوال شما؟ یه کم نرم شد. – سلام، فرمایش؟ کم نیاوردم و گفتم: –می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم. بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تربگم و ادامه دادم: –لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدوبر من حقیر منت بگذارید و این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید. خودم از حرف هایم خنده ام گرفته بود، خشن گفت: – خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشی‌ام نگاه کردم که، مژگان پقی زد زیر خنده. –یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت نه؟ ــ بادی به غب غبم انداختم و گفتم: – بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود. اخمی کردو گفت: –حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیهه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو و صبوری، اون برعکسه... خندیدم و گفتم: –والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیهه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی... بعد چشم هایم را ریز کردم. – دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم. اخم کرد. – چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که... با تعجب گفتم: – برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟ به لحنم رنگ شوخی دادم. –اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی. جاری دار، که شدی یادت میده. – یه کم وقت کردی ازش تعریف کن...این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه. مامان و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف می‌کند. مامان با نگرانی گفت: – وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه. وارد آشپزخانه شدم. – مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهده کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟ مژگان با تمسخر گفت: – آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟ با دلخوری گفتم: – مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بارمن و راحیل کرد، دلش خنک نشدو ... مژگان سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته. نچی کردم. – این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت. مامان نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت: –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟ دست هایش را گرفتم و گفتم: – مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته. ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم وبا قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم: –"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره. من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده." هر دوشون از حرف هایم به خنده افتادند و مژگان گفت: –کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت. اخم کردم. –بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، منو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه ... پول شام امشبم میزنم به حسابت. مژگان رو به مادر با اعتراض گفت: –مامان می بینی چی میگه؟ مامان اخمی به من کردو با مهربانی روبه مژگان گفت: –شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟ قیافه ام را متفکر کردم و دستم را به کانتر تکیه دادم و گفتم: –بعد از مرگم متوجه میشید که چه حرف های پر مغزی زدم و شما یک عمر به شوخی گرفتید. مامان کفگیر را برداشت و با صدای کشیده و تهدید آمیز گفت: – آرش...بعد هم به طرفم خیز برداشت. که من فرار رو برقرار ترجیح دادم و در حال دویدن گفتم: –مامان من میرم دوش بگیرم، حوله ام رو برام میاری؟
از من عبور میکنی و دَم نمیزنی ! تنها دلم خوش است، که‌شاید‌ندیده‌ای! ❄️
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
از سپیده دم شاعری می کنم شعرهای من همچون قطرهای باران، می چکد در دامنت تَر می کند روح و تنت باعشق در هر بیت سلامت می کنم این جان ِ ناقابل ، فدایت می کنم ای دلبر محبوب من هر صبح با جان و دل من هم سلامت می کنم ❄️ 🌹
از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمی‌ام نبود. از همانجا تقریبا فریاد زدم: – مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟ مامان گفت: –اونو می خوای چیکار؟ ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن. ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟ قبل ازمن مژگان گفت: – لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ... مامان وارد اتاق شدو گفت: – اونو که دادمش اتو شویی. تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم: –مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود. همونجور که بیرون می رفت گفت: – به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی. ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مادر حواسش به هفته ی دیگر هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست. پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگی‌ام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت: – دیگه داری کم کم مثل آقا دامادا میشیا. لبخندی زدم و گفتم: – اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم. سرش را کج کردو گفت: –عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟ ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم. مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت: – آره مامان؟ خوشگله؟ مادر لبخندش را جمع کردو لبهایش را بیرون دادو گفت: –بد نیست، به هم میان. با تعجب گفتم: – بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست. مژگان اخم مصنوعی کردو گفت: –حالا ببینم اونم مثل تو اینقدرواست غش و ضعف می کنه؟ از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم: –مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم. مژگان خندید وگفت: – ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه. حرفش به من بر خوردو گفتم: –اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه دیگه. ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن. ــ با سر تایید کردم و گفتم: – به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه ی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم. مامان خنده ایی کردو گفت: –چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی رفتی. با تعجب گفتم: – مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟ هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت: –مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی. مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله ی بازوم کردو گفت: – موفق باشی. دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم: –فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه. بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت. بعد از رفتن مژگان، مامان با اشاره صدایم کردو با اخم گفت: – اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه. حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو. باتعجب نگاهش کردم. مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا... تو صورتم براق شد. –من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن. خندیدم. – مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر. ــ به شوخیم نگو. دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم. – چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم. قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.» بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم: – یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره. رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشه‌ی سالن بودکردم و گفتم: –اونجا خوبه. صندلی را برایم عقب کشید. نشستم و گفتم: –برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.» گاهی از این بی خیالی‌اش لجم می گرفت. ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد. به کیارش زنگ زدم و پرسیدم: – کجایی؟ گفت: –چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و فکر کردم که چه حرف هایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دل خوری پیش نیاید. ✍
آن شکوه لحظه ی دیدار یادت مانده است؟ چشمهای تا سحر بیدار، یادت مانده است؟ گردش یک روز زیبا در هوایی دلپذیر ابرهای خیس و باران دار یادت مانده است؟ توی مترو پچ پچ و نجوای زیر گوش هم ایستگاه سعدی و بازار ، یادت مانده است؟ ضلع غربی خیابان، دور میدان ونک آن جوان که می زند گیتار، یادت مانده است؟ من برایت شعر خواندم توی کافه، پشت میز بوی قهوه ، سرفه و سیگار ، یادت مانده است؟ کوچه های ساکت و تاریک ، دست سردتو بوسه بوسه ، پشت هم تکرار ، یادت مانده است؟ مستی آغوشم از عطر نفس های تو بود آن شب دیوانه ی تبدار، یادت مانده است؟ روز بعد اما تو میرفتی ولی گفتم بمان از من اصرار از تو هم انکار، یادت مانده است؟ اشک در چشمت نشست و من یقین دارم که آن ساعت غمگین و محنت بار یادت مانده است 🌹🌹🌹
ای عشق، ای ترنّم نامت ترانه‌ها معشوقِ آشنای همه عاشقانه‌ها ای معنی جمال به هر صورتی که هست مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه‌ها هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه‌ها 🌹🌹🌹
توزیباتـــرین زیبا.... گویاتــرین حرارت شـوق و خواناتــرین اجابت آغوشے که من هرلحظه در تمدید لبهاے تو چشمهایم رامے بندم و لحظه هارا کش مے دهم تاگرمتر ازقله ے احساس شعلـه ورشوم...💞 🌾🌹🌾🌹🌾
You are all my heart need. 🌸🌸🌸 «تو» تمامِ چیزی هستی که قلبم ❤️بهش احتیاج داره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍂🏡 ─━━━━⊱👒⊰━━━━─
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 بگذار که چشمـان تو را وام بگیرم با دیدن دنیـای تو آرام بگیرم تر دستی لب های تو را دیدم و باید از شیوه ی خندیدنت الهام بگیرم در هر قدمم شوق رسیدن به تو جاری است می خواهم از این راه سـرانجام بگیرم من شاعر درباری ام و چشم تو کافی است تا خیره در آن باشم و انعـام بگیرم عمری است که در پیچ و خم زندگی ام کاش یک لحظه در آغوش تو آرام بگیرم
باید تمام زورم را می‌زدم، باید جوری حرف میزدم که بهانه ایی نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانی‌اش نکنم. بالاخره امد، چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخرهم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش امدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم: –خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم. خیلی کم لفظ خان داداش را به کار می‌بردم. فقط گه گاهی که می‌خواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت: – از اولم باید همین کار رو می کردی. ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی... اخمش را پر رنگ کردو گفت: –یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: – از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق می کنه، اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر می کنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟ –وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید. ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام. نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت: – آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه... آرام گفتم: – عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟ با صدای بمی گفت: –بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی. حرفهایش کم‌کم عصبانی‌ام می‌کرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند. کیارش شروع به خوردن کرد. خوبی‌اش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابرغذا نمی توانست طاقت بیاورد. همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد. – اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم و ادامه داد: –امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به دادش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه، البته بیشتر به ضرره خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات توو عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن. از حرف هایش حیرت زده شدم. با دهان باز پرسیدم؟ –خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟ اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش امد. –چاره ی دیگه ام دارم؟ از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم: – نوکرتم خان داداش. هیسی کردو گفت: – بشین بابا زشته. باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. پرسید: – حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟ ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم. کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است. غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم: –داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست. کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد. دنبال یک فرصت می گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی‌ دانم در جز جز صورتم دنبال چه می‌گشت. –کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟ با سر جواب مثبت دادو گفت: –حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟ با احتیاط گفتم: – بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم. ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا. ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ✍
💓بـے تو هیچے🍃 💓سر جاش نیست🍃 💓 حتـے روز و شبِ من🍃        ❤️صبحت_بخیر_نفسسم❤️🌹
صبــــــــح آمد و از عطـــــــر تمنای تو نوشید خورشیــــــــدهم ازجامه لبخنــــــــد تو پوشید دست من و آرامش موزون نــــــگاهت هر حادثه از چشمه چشــــــــمان تو جوشید... ..✌️❤️
تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شده‌اند. با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم. وارد محوطه ی دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که می‌آید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم: – کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است. فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشی‌ام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شماره‌ی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشی‌ام بودم با فردی برخورد کردم. گوشی‌ام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: – ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینه‌ام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم: –خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و... همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاندوحرفم را بریدو آرام گفت: –هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت: – خداکنه چیزیش نشده باشه. گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: – فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشم‌هایش دقیق شدم متوجه‌ی ورمشان شدم. انگارمتوجه ی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت. – برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربی‌اش روی دوشش انداخته بود گرفتم. –یه دقیقه وایسا. بدون این که نگاهم کند ایستاد. مهربان گفتم: – منو نگاه کن. نگاهم نکرد و گفت: – به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس. ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد. با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم: –گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟ بند کیفش را از دستم کشیدو گفت: –میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید. سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد. کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم: – این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو... حرفم را بریدو گفت: – باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. کلا قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس. دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم: – یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه. چشم هایش گرد شدو گفت: – خشونت؟ منظورتون چیه؟ خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم: –یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه. ــ کتک کاری؟ مگه شما... نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم: – آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد. ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. من‌هم ادامه دادم: – نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم. زیر چشمی نگاهم کرد. –آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیونه هستم ولی نه اونجوری، دیونه ی توام... لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت: – شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. ✍ ...
شبِ نبودن تو قد کشیده است کنارم شبی که سایه دوانده‌ست روی صبر و قرارم شبی که آمده از روزهای خاطره‌خیزت شبی که آمده از انتظار روز شمارم شبی که آمده با آیه‌های وحشت و حیرت شبی که آمده تا پلک روی هم نگذارم شبی که آمده با ابرهای دلهره‌زایش که من دوباره بترسم، که من دوباره ببارم شب نبودن تو مردنی‌ست سخت و نفس‌گیر شب نبودن تو شیونی‌ست روی مزارم تو نیستی که ببینی شب نبودن خود را تو نیستی که بگویی چگونه تاب بیارم خزان خزان بزرگی‌ست بی‌مروت و بی‌رحم تو نیستی، خبری نیست از امید بهارم شب نبودن تو، آه این همیشه‌ی غمگین شب نبودن تو، آن شبی که دوست ندارم
از بخت بدم شهره به شیرینی قندی! ای کاش که لازم نشود باز بخندی درگیر توام روز و شب و دلهره دارم جز من نکند دل به کسی ساده ببندی درگیر حسادت شده و درد کشیدم هر بار گذر کرده ز کوی تو لوندی با اینکه شنا هم بلدی! دلهره دارم که غرق شوی! در شب گیسوی کمندی آنقدر تو ماهی که ندارد عجب اینکه هر کس که تو را خواست، رود رو به بلندی یک روز کمی خوبی و یک روز کمی قهر هر روز تو یک جور ز کارم گله مندی من با تو نجنگیدم و هی جبهه گرفتی! برگرد و ببین با دل خود چند به چندی؟ ای کاش بمیرم و نباشم که ببینم دل راحت و بی دغدغه زین رابطه کندی... 🌹🌹🌹
عشق یک سینه و هفتاد و دوسر میخواهد! بچه بازیست مگر؟ عشق،جگر میخـــــواهد 💞 🌾🌹🌾🌹🌾
من عاشق آن دیده چشمان سیاهم بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم گر مستی چشمان سیاه تو گناه است من طالب آن مستی و خواهان گناهم…💞 🌾🌹🌾🌹🌾
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام. لبخندی زدو گفت: _پس درسته که میگن «این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درامد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. اوهم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. – پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: – اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم.
گر تو با بد بد کنے پس فرق چیست؟ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در بین صد هزار، جدا میکنم تو را با واژه‌های شعر، صدا میکنم تو را   از بس که در قنوت خیالم نشسته‌ای هر شب و روز به اسم خاص دعا میکنم تو را
عشق یعنی گرچه از معشوق دلگیری ولی باز هم با خود بگویی: از جدایی بهتر است...
ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم از این غم آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..." با خجالت گفت: – چقدر خوبه که اهل شعر هستید. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – اهل شعرنیستم، اهل تهرانم، روزگارم بد نيست‌. تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد: "مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌. دوستاني ، بهتر از آب روان‌. و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌. من مسلمانم‌." دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم. سربه زیر گفت: – بریم دیگه آقا آرش. همانطور که به سمت دانشگاه می‌رفتیم گفتم: –راحیل. جواب نداد. دوباره گفتم: – راحیل خانم. ــ بله. نچ نچی کردم و گفتم: –الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد. ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم: – ولش کن یه نذری کردم دیگه. نگاهی بهم انداخت و گفت: –الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟ ــ اصرارم کنید نمیگم. ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید. ــ نمیگم. نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت: –می گید، مطمئنم. بعد پا تند کرد و گفت: – من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ. بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم: – امروز خودم می رسونمت. پیام داد: –نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد. گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر می‌کنم می‌بینم شاید جون من زود خودمونی میشم بیجاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است. به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم. بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت: – مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده. پرسیدم: –مامان جان چرا ناراحتید؟ گریه اش گرفت و در همان حال گفت: –دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه. شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت. به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشم‌های مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم: –مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟ – خونه زندگیم همین جاست دیگه. مادر با همان ناراحتی گفت: – من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم: – مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم: –اوه، اوه، چه شود. مژگان اعتراض آمیز گفت: –خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها... کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم. –منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. مادر با تشر گفت: –آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه. نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: – عروس بزرگه افاضه فرمودند؟ مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت: –برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان. – مگه قرار نشد دیگه از این حرکات... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: –هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم، کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: –خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم. مادردلگیر گفت: – آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم. با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم: – این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد. مژگان گفت: – ببینیم. در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم. مژگان گفت: –حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه. –خب کاش فعلا چیزی بهش نمی‌گفتی. –باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم مامان اینقدر براش مهم باشه. با تعجب پرسیدم: –برای تو مهم نیست؟ –چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم. حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می‌آمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم.
سه تارم ،راست میگوید ، کمی ناکوک و بدحالم مخالف میزنم ، زیرا ، مخالف گشته اقبالم دلم می خواهد امشب را در آوایش رها باشم ولی افسوس دلتنگم ، ولی افسوس بی بالم اسیر اشک نافرمان ، اسیر بغض حرمانم گلو را می فشارد دل ، پر از قیلم ، پر از قالم نه آهی و نه سودایی ، نه شوری و نه غوغایی دل آرایی ندارم تا که پرسد حال و احوالم به دامان تو افتادم ولی دامن کشی کردی خدایا عاشقی کن تا ...بفهمی از چه مینالم 🌹🌹🌹