eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
165 –دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم. ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم. ــ قدمت روی چشم. ــکاری نداری پسرم؟ ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید: –آرش میری خونه؟ ــ آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطی‌ام رو تموم کنم. ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. ــ باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم. ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی‌است. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگی‌ات رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون می‌رود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت: ــ دارم میرم مهمونی، –کجا؟ –یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم: –این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم: – تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: –آرش. با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت: –تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت: – دارم میرم. به مادر سلام دادم و گفتم: –شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت. ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. –من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ –خب منم امدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. ــ خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره. آسانسور را زدم و گفتم: ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: –ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت: ــ یدونه ایی. دستش را پس زدم و گفتم: ــ این چه کاریه؟ مادر خندید و گفت: – زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوزاخم هایم در هم بود. پوفی کردو نگاهم کرد. –بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد: – همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم. ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه. دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را می‌دادم. ماشین را روشن کردم و گفتم: ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟ ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت: ــ من رو باش که به فکر توام. ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟ مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی. ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده. ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~You pretty the most by the My life ~تُ قشنگ تریـن بهونہ ی زندگیـمی...❤️❤️ سلام صبحت بخیر دلبرجانم ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🎀 🎀 یادمون باشه تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم. اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم، بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت اون رو پاک کنیم و مجددا با قلم افکارمون شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم یادمون باشه که بزرگترین مسائل رو آدمها خودشون با طرز فکر و دیدشون نسبت به دنیای اطراف میسازن. پس بهتره عدسی و لنز دوربین فکرمون رو با دستمالی از جنس محبت و عاطفه و عشق و بخشش، پاک کنیم تا عکس زندگیمون شفافتر و زیباتر بیفته...🍃 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: ــ به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبرو خیره شدو گفت: –خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و ازمژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم. دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: – ساعت دوازده میام دنبالت. ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه. تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زدو گفت: –خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشی‌اش انداخت وپیاده شدو رفت. به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم. مهمانها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم. وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم: ــ کسی تو اتاقم نیست؟ ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. بلند شدم که بروم، به مادر گفتم: –مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه. ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مادر بی تفاوت گفت: –خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم: –چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. –اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم. مادر با اخم گفت: – چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم. ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخم هایش غلیظ تر شدو گفت: –خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: – مهمون تو خونس. دستم را روی سرم گذاشتم. –من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. – الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم. بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم. همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزارجور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد. دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود. آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند. صدای گوشی‌ام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شدوبادیدن حالم گفت: – چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد. نگاهی به گوشی‌ام که در دستش بود انداختم و گفتم: –چیزی نیست، کیه؟ گوشی را طرفم گرفت و گفت: –کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ✍ ...
سعی کنیم در این ایام که جز در خانه ماندن راهی نداریم، بیشتر با قرآن و کتب مذهبی مأنوس شویم، با معنی بخوانیم، و از خدا نزدیک شدن ظهور و همچنین رفع بلایا و مشکلات را طلب کنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
حاج آقا مجتبی به نقل از حضرت_علی(ع) می گفتند: «که منتهی رضای الهی تقوی ست. شهادت خوب است و تقوا بهتر؛ تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز می کند.» مرد تویی که چون عشق علی را در دلت داشتی علی‌وار زندگی کردی و بنای زندگی ات را گذاشتی بر تقوایی که امام علی(ع) فرموده بود... شهید مدافع حرم شهید روح الله قربانی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹h
ــ جانم داداش. نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ اینجوری امانت داری می کنی؟ ــ چی شده؟ ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟ با دهان باز به مادر نگاه کردم. ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی. "من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده." دوباره با فریاد گفت: –اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو. "عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم: –اگه راضی نیستیدالان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و ... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: – فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه. دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش. بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. بلند شدم. –به من استراحت نیومده. مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست. –فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره. –ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانه‌ایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هن گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره. مادر آهی کشیدو گفت: –این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند. با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم: –این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده. ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین. ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردیدکه اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده. با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان ردوبدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت. با عصبانیت سوارماشین شدوگفت: –زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کردو کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت: –چیه؟ فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گردشده گفت: – چیکار می کنی؟ چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. بازکردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است. بهت زده نخ‌های سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم. کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم: –اینا چیه؟ رنگش پریده بودو او هم به دستم زل زده بود. سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بودومن متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: – عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟ ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش. سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند. ــ از کی می کشی؟ دوباره سکوت کرد. دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شو ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم. ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه می دونی چی میشه؟ ــ بغض کردو گفت: –هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد: –دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم می کشم. ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟ چرا باید عصبی بشی؟ ساکت شدو دیگر حرفی نزد. نزدیک خانه که رسیدیم پرسید: – قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟ ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره. ــ قول میدم. ــ قسم بخور. ــ به چی قسم بخورم؟ ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه. ــ به جون تو دیگه نمی کشم. متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زدو به روبرو خیره شد. ✍ ...
باران ببارد... عشق هم باشد یک یارِ شیرین در بَرَت باشد 🌧❤️👫 اصلا چه بهتـر زیرِ این باران وقتی که عشقَت همسرت باشد 💏 ☔ |مـــــ🌙ـــــاه دخت ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
‏تو آنقــــــــــدر کاملـــــی✅ که نمیتوانـــــی❌ نیمـــــه ی گمشـــــده باشـــــی... تـــــــــ❤️ــــــو ; همـــــه ی گمشــــــــده ی منـــــی💞 💞 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
📌هر ڪس خدارا در مسیر پرپــیـچ‌خــم‌دنــیـا‌ ‌فرامــوش‌کـرد بـہ‌اوآدرس شلمچه رابدهید... 😞 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
✴️👇چند روز در منزل قرنطینه هستیم؟ ✴️👇حوصله مان سر رفته ؟ ✴️👇 تحملمان تمام شده ؟ ✴️👇خیلی خسته شدیم؟ لطفا این متن را با دقت بخوانید :👇🏼 از خاطرات خلبان لشکری اولین نفري كه با سقوط هواپیما به اسارت رفت و نه سال پس از بقیه اسرا ازاد شد درحالی که هجده سال مفقود الاثر و در انفرادی و دور از دیگر اسرای ایرانی بود و صدام هرگز نگذاشت کوچکترین خبری از او و حتی زنده بودنش به خانواده برسد . 1️⃣ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... 2️⃣ همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 3️⃣ اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود... 🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: 4️⃣ *برنامه ریزی کرده بودم و : ✅ هرروزیکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم ✅ سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت ✅ قرآن راکامل حفظ کرده بود ✅ زبان انگلیسی می دانست ✅ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود... 5️⃣ حسین می گفت: ✅ از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!! ✅ بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! 🔰 عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم.... 6️⃣ *این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم *اما واقعا امثال شهید لشگری برای همین مدت یکماه که تقریبا اکثرش احتمالا برای اکثریت ما به بطالت و خواب .... گذشت ، نمونه و الگو نیست؟میزان خوبی نیست؟ ✳️🔰🔰حبیب احمد زاده ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁