eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🧡✋🏻 ۰○آغازِ ما تویی و سرانجام ما تویی بی تو، مسیر عشق به آخر نمی‌رسد ۰○بر سردرِ سرای محبت نوشته اند: با سر، کسی به محضر دلبر نمی‌رسد... ⊰᯽⊱┈─°╌❊╌─°┈⊰᯽⊱ @mojaradan ⊰᯽⊱┈•─╌❊╌─•┈⊰᯽⊱
•]🌿 ❤️ دلبرڪم💚😌 . ▷|تُ|هَمآن دِلبَرِ مَعروفِ دِلَم بآشـ مَنَم‌آن‌دِلدآدِه‌یِ‌مَجنون‌و‌پَریشآن◁👰🏻💞🤵🏻 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🙈💕🌸ـ ـ ـ ـ ـ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🌸🙈 . بودنٺ... حټے‌زمسٺانے‌تریڹ‌روزم‌را بہار‌وار‌عاشقانہ‌میکند ... مݩ،نہ‌اهݪ‌بارانم‌نہ‌باد! نه‌عاشق‌زمستان! نه‌تابستان! مݩ‌هوایے‌را‌دوسٺ‌دارم‌که بند باشد به نفسہایت...😌💓 • ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
عزیزان دل وقتتون بخیر❤️ 👇آرشیو رمانی هایی که برای خواندنش دعوت شدید😍😍 رمان زیبای پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/2 ❤️🍃❤️ رمان زیبای پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/618 ❤️🍃❤️ رمان فوق العاده زیبای پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1164 ❤️🍃❤️ رمان واقعی 🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1977 ❤️🍃❤️ رمان زیبای پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1979 ❤️🍃❤️ کانال دوم رمان ما😍 🔰 http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
فَلْیَضْحَكُوا قَلیلاً وَ لْیَبْكُوا كَثیراً جَزاءً بِما كانُوا یَكْسِبُون به سزاى اعمالى كه انجام داده اند باید كه اندك بخندند و فراوان بگریند توبه / ۸۲ - وقتی در معصیَتَت ... پ.ن : این آیه در باب منافقین نازل شده است،کسانی که سر باز زدند از همراهی پیامبر(ص)در جنگ تبوک ، به بهانه گرما! (همیشه دنبال بهانه اییم!) در هر صورت آیه ای هست که مبتلاییم به آن !
من قاسم سلیمانی هستم.pdf
7.14M
📚معرفی کتاب: من قاسم سلیمانی هستم مروری بر زندگینامه ، تا پس از شهادت ، با تصاویر زیبا ... جهت مطالعه در فضای قرنطینه؛ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر... –اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه. مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد. با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم. شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمی‌خواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفته‌اند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟ نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه. اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد می‌شود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم. اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه‌ نیستم. صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید. –راحیلم. نگاهش کردم. دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود. سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم. پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد. «آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.» انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: –هر چی آقامون بگه... فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت: –ممنونم راحیل... همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همه‌ی فکرهایی که در موردش کردم. چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش. من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم می‌ریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام می‌کوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد. نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت: –راحیل. نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم. شاکی پرسید: – زبون نداری عزیزم؟ با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم: –جانم. روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت: –نگام کن. آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت: –بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد. –من... من...می پرستمت راحیل... بعد آرام از در بیرون رفت. نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت: –چرانمیای پس؟ بلند شدم و گفتم: –امدم. مشکوک نگاهم کردو پرسید: –آرش خان چرا نموند؟ با تعجب پرسیدم: :–رفت؟ –آره، گفت زودتر باید برم سرکار... ✍ ...
♡ اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ❤️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
💚پیامبر رحمت صلی‌الله علیه و آله: 🌙شعبان ماه من است هر که ماه مرا روزه بدارد، در روز قیامت من شفیع او خواهم بود.😍😊 📚بحار‌الانوار ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
📌 عملیات جهانی طوفان توئیتری در شب 💢 با هشتگ همگانی 📝 ❗️ نکته مهم: لطفا تمام سعی خود را انجام دهید که در قالب یک توییت، به غربی ها امام زمان حقیقی را معرفی کنید که آنچه هالیوود به آنها شناسانده، حقیقت ندارد. و سعی کنید به یک مترجم برای ترجمه‌ی خود به متن انگلیسی رجوع کنید. ولی اگر امکان این ترجمه برای شما فراهم نبود، میتوانید از توییت های انگلیسی مندرج در سایت www.ThePromisedSaviour.com استفاده نمایید. 🗓 وعده ما: چهارشنبه ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ به وقت ایران 🌍 در سایر کشورها از ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ به وقت گرینویچ
عزیزترین آدمها مثل پازل میمونن اگه نباشن . . . نه جاشون پر میشه نه چیزی جاشونو می گیره قدر یکدیگر را بدانیم...☺️🌸
مثل باران بهاری که نمی گوید کِی بی خبر در بزن و سر زده از راه برس ..🌸
بیاید حالا ک این نعمت ازمون گرفته شده ک در جمع باشیم و مهمونی بزرگی بگیریم برا نیمه شعبان هر خونه مونو ب یک مهدیه کوچیک تبدیل کنیم. کارهایی ک میتونیم بکنیم: 📝 برخی ایده ها: -اول از همه نیت کنید از آغاز شب عید هر کاری ک انجام میدین در جهت رضایت و خشنودی دل امام زمان باشه -دوم اینکه سعی کنید مدام با وضو باشید. -سوم صدقه برای شادی دل امام زمان.. فراموش نشه... میتونین صدقه تونو از طرف امام رضا برای سلامتی امام زمان بدین😊 -آذین بندی منزل به مناسبت نیمه شعبان🎉🎊🎈 -آذین بندی سر در منزل.ورودی کوچه.🎉🎊🎈 -اگر براتون مقدور ورودی منزل تون اهنگ مولودی بزارین تا در کوچه پخش بشه. -شام شب عیدتون یا ناهار روز عید رو نذر امام زمان و مادرشون درست کنید. اینطوری دو بار غذای نذری در شب و روز عید خوردین☺️ -چون خونتون میشه مهدیه. حتی چای صبحانه و عصرانه تونو ب نیت نذری بزارین☺️ -برگزاری احیاء شب نیمه شعبان در منزل. -اگر میتونین روزه بگیرین... -ذکر صلوات و مدام تکرار کنید. -سر ی ساعت خاص شب نیمه شعبان همه خانواده رو صدا کنید رو ب قبله بایستید و دعای فرج رو باهم زمزمه کنید -برگزاری جشن نیمه شعبان در منزل(آهنگ مولودی بگیرین از اینترنت و پخش کنید. با خانواده کوچک تون یک مولودی کوچک گرفتید.) -خانواده رو دور هم جمع کنید... دوره قران خانوادگی... در حد یک ساعت ن بیشتر ک حوصله بچه هاتون سر بره.... نفری ی سوره کوچیک بخونید. بخشی از مناجات شعبانیه ر با معنی بخونید. دعای برای فرج فراموش نشه. برای بیماران و رفع گرفتاری همه. -بازی مهدوی با کودکان در منزل(اگر بچه کوچیک در منزل دارین از اینترنت رنگ آمیزی مخصوص نیمه شعبان بگیرین. بدین رنگ کنه. یا ی شعر جدید در این رابطه بهش یاد بدین...) -اجرای سرود مهدوی در منزل -ضبط دکلمه مهدوی کوتاه از کودک -تهیه یک نذری به نیت امام زمان (عج)(این نذری میتونه هر چیزی باشه. کمک به خرید بسته های معیشتی. تهیه شکلات و پخش اون بین همسایه های ساختمان تون. برین سوپری سر کوچه. حساب یکی از مشتریا ک مشکل داره صاف کنید. غذا برا پاکبان محله ببرید. باقی مانده غذا تونو برا گنجشک ها بریزین. ووو موارد دیگه ک در بحث نمیگنجد.) -تهیه کیک با تزیین نام امام زمان (عج)🎂🎂🎂 - در روز عید لباس های نوتونو یا لباس مهمانی بپوشید.. 👚👕👗 -اگ میتونید برای بچه هاتون بخصوص نوجوونا کادو تهیه کنید. - بازی های خانوادگی انجام بدین. (مثل گل یا پوچ. ادا بازی یا همون پانتومیم). - خیلی عالی میشه اگ بنید نماز هاتونو تو خونه ب جماعت بخونید. اخرشم. ی نکته تربیتی یا احکام ی دقیقه ای بگین... -و اما مهم ترین و بهترین کاری ک میتونید تو این روز انجام بدین... ترک یک گناه ب نیت خشنودی امام زمان. خلاصه گل خانما کم نزارین این روز ها..... این کنار خانواده بودنا این مریضی همش امتحانه... مبادا کم بزاریم و شرمنده اقا بشیم. انشاالله همگی سرباز امام زمان بشیم و چشم مون ب جمال نورانی اقا روشن بشه.انشاالله این اخرین جشن نیمه شعبان باشه ک بدون حضور اقا برگزار میکنیم... وان شالله سال های بعد خودشون باشن
من قاسم سلیمانی هستم.pdf
7.14M
📚معرفی کتاب: من قاسم سلیمانی هستم مروری بر زندگینامه ، تا پس از شهادت ، با تصاویر زیبا ... جهت مطالعه در فضای قرنطینه؛ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
♡ اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ❤️ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
حضرت محمد صلی الله علیه و سلم فرمودند: خواندن چهار رکعت نماز [دو نماز دورکعتی] بین نماز مغرب و عشا بدین کیفیت: در هر رکعت یک‌بار سوره حمد و ده بار سوره توحید (در روایتی یازده بار آمده) بعد از اتمام نماز این اذکار را بگوید: «يَا رَبِّ اِغْفِرْ لَنَا» (۱۰بار) «يَا رَبِّ اِرْحَمْنَا» (۱۰بار) «يَا رَبِّ تُبْ عَلَيْنَا» (۱۰بار) سوره توحید (۲۱بار) «سُبْحَانَ الَّذِي يُحْيِي الْمَوْتَى وَ يُمِيتُ الْأَحْيَاءَ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» (۱۰بار) و هرکه این نماز را بخواند،‌ خداوند اجابتش می‌کند و حاجات دنیوی و اخروی‌اش را برمی‌آورد و نامه عملش را دست راستش می‌دهد و تا سال آینده از جانب خداوند محفوظ می‌ماند. 📚اقبال‌الاعمال ، ج۲ التماس دعا😭😭🙏🙏
طرح همگانی 🤲🏻🌱🦋 بخوان دعای فرج را....... دعا اثر دارد؛ این زمین چه‌قدر تو را کم دارد🌥 🕚🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ شاید آن روز که سهراب نوشت: تا شقایق هست زندگی باید کرد. خبری از دل پر درد گل یاس نداشت. باید این طور نوشت: چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس،‌ جای یک گل خالیست، 🥀🌺🌸🌼🌻 تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است..... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️میلاد منجی موعود حضرت مهدی صاحب الزمان عج مبارک♥️🌹 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجانم❤️ تمام دنیا بی تو محال است ... محال ... 🌹 😍 عج مبارکبادعاشقان و منتظران‌ِ یوسف فاطمه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎍یه سرود زیبا تقدیم نگاه زیباتون 🌸☘🌸☘ 👏👏👏کروناهم نمیتونه رو درهیج جای جهان کمرنگ کنه😍😍 🌹 و امامِ جانمان❤️
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی. بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت: –روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی. عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید. عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم می‌آمد. اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت می‌کرد. فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمی‌گذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم. چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت. با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید. چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست. چشم هایم را باز کردم. گوشی‌اش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت. با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت: –صداش بیدارت کرد؟ –نه، بیدار بودم. کی آمدی؟ –همین الان. بعد گوشی‌اش را جواب داد. –سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم. باشه، باشه. حرفش که تمام شدگفت: –پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان. رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کردوگفت: –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم و گفتم: –نه. دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندیدو گفت: –بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛ –بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت: –فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن. از حرفش خنده ام گرفت. –آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندیدو گفت: –خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد. –آقا آرش. کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت: –دیگه نشنوم ها... –آخ، چی رو؟ –آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام. خنده ام گرفت. –چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم. –دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد. –عه... یعنی چی؟ –باجدیت گفت: –همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره. –آهان، بین خودمون دوتا نگم؟ –نه، کلا نگو. –خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟ –می‌خوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم. –ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها... –چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن. –چشم. آرش جان. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس. کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت: –باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش. با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم. پقی زد زیر خنده و گفت: –خیلی بامزه شدی. با شیطنت گفتم: –خوبه که، اونوقت فکر می‌کنن خیلی با هم صمیمی هستیم. –نه دیگه، هر چیزی اندازه داره. بعد انگشت سبابه‌اش رو جلوی صورتم نگه داشت. –اندازه نگه دار که اندازه نکوست. با ابروهای بالا رفته. نگاهش ‌کردم. آرش هم با بد جنسی خنده‌اش را کنترل می‌کرد. ✍ ...
❤️ ❤️ هوای جمڪران تو دل مارا هوایےڪرد دلــــم را گنبد فیروزه‌ای رنگے طلایےڪرد من از شبهای ڪوه خضر زیباتر نخواهم دید از آن جا هم حرم هم جمڪران را مےتوان بوسید
Rafigh Ghadimi! - @khodahafez_refigh.mp3
1.88M
من همون امام حسینِ بچگیهامو می خوام ! ❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁