از این حس پاک گشتن و خالی شدن، یک گریز پنهانی داریم.
همیشه انباری ذهنهایمان را از پوسیدهها و زنگزدهها و چرکمردههایی انباشته کردهایم که هرگز به کارمان نیامدهاند اما هر بار در دور ریختنشان مردد ماندهایم. گاه تا پشت پنجرهها و نورگیرها هم پیش رفته ایم و از حفرهها و روزنهها هم نگذشتهایم.
یک نیروی مغناطیس قوی باید بیاید، این برادههای آهن را از جان ما بکند؛
یک باغبان کهنه کاری باشد که جگر هرس کردن داشته باشد؛
یک رمضانی که "وَاسْلَخْ عَنَّا تَبِعَاتِنَا" یی از عهدهاش برآید؛
شاید که گل سرشتمان سبک شد، نفس کشید، نور بلعید. شاید از نو جوانه زدیم، تازه شدیم...
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ امْحَقْ ذُنُوبَنَا مَعَ امِّحَاقِ هِلَالِهِ ، وَ اسْلَخْ عَنَّا تَبِعَاتِنَا مَعَ انْسِلَاخِ أَيَّامِهِ حَتَّى يَنْقَضِيَ عَنَّا وَ قَدْ صَفَّيْتَنَا فِيهِ مِنَ الْخَطِيئَاتِ ، وَ أَخْلَصْتَنَا فِيهِ مِنَ السَّيِّئَاتِ
خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست و چون هلال این ماه ناپدید شود، گناهان ما را نیز محو نما، و چون روزهای آن به پایان رسد، آلودگیهای ما را نیز از میان بردار، تا در حالی آن را پشت سر گذاریم که تو ما را از هر خطا پیراستهای و از هر گناه پاکیزه ساختهای.
#شهر_الرمضان
#دعای_چهل_و_چهارم_صحیفه_سجادیه
#زین_العابدین
#دعا_پردازی
مادرم هیچوقت دوست نداشت من شاعر شوم. معتقد بود شاعرها همه از دم یک تختهشان کم است. یک مشت آدم افسردهی منزوی غمزده که به یأس فلسفی دچارند و از آنجایی که افسردهدل، افسرده کند انجمنی را، دیگران را هم با خود به این ورطهی نابودی و هلاکت میکشانند.
هر چه من بیشتر کتابهای شعر و ادبیات میخریدم و میخواندم، مادرم سر سجاده برای عاقبتبخیریام بیشتر دعا میکرد.
روزی که اولین شعر درست درمان و به قاعدهام را گفتم، روی پا بند نبودم. پیش از این گمانم بر این بود که شعر باید به آدم الهام شود تا بعد عنوان شاعر بگیرد و توی این وادی بیفتد اما شرکت در جلسات متعدد شب شعر و معاشرت با اهالی این حوزه به من قبولاند که برای شعر گفتن هم باید سواد پیدا کرد و تلاش کرد و کلنجار رفت. حالا من توانسته بودم یک غزل بسرایم با وزن و عروض و قافیهی اصولی. کمکم جرئت پیدا کردم در محافل ادبی پشت جایگاه بروم و شعرهایم را بخوانم و صدای اکو شدهی خودم را از بلندگوها بشنوم و بازخوردهای تشویقی و تحسینی دریافت کنم.
توی خانه اما اوضاع به گونهای کاملا واژگون بود. مادرم شعرهایم را که با ذوق برایش میخواندم، با بیمیلی گوش میداد، لب برمیچید و به بیرحمانهترین شکل ممکن میگفت: "خوب که چی؟" بعد حیرتزده و ناامید با خودش فکر میکرد: "این بچه به کی رفته؟"
من از وقتی خودم را شناختم عاشق شعر و شاعری و نویسندگی و ادبیات و کتاب بودم.
در خانوادهی پدری و مادری اما کسی را یاد ندارم چنین بوده باشد. شاید مثل این فیلمهای آبکی تلویزیون یک روز معلوم شود بچه سر راهی بودهام و خانوادهی اصلی و نسبیام، جد اندر جد ادیب و شاعر بودهاند و ریشهام حتی به حافظی، سعدیای، خیامی... میرسد، نمیدانم.
یک روز باید بنشینم و از آب در هاون کوبیدنهایم در این وادی بنویسم. از مسابقات فراوان نویسندگی که در دوران مدرسه شرکت میکردم و برنده میشدم تا آن پویش سفرنامهنویسی سفری که اصلا نرفته بودم و فقط بر اساس تعریف یکی از دوستانم سفرنامهاش را من نوشتم و اول شدم و یک ربع سکه جایزه بردم که الان برای خودش دُر گرانبهایی است، تا سردبیری مجلهی بینام و نشان دانشگاه، تا شب شعرها و محافل کوچک و بزرگ ادبی و شعری و ...
من هر جا رایحهای از ادبیات و شعر به شامهام خورده بو کشیدهام و مست و لایعقل و بیاراده به آن سمت رفتهام، لبی ترکردهام و سرگردان تا میکدهی بعدی دور خودم چرخیدهام اما هیچجا پاگیر نشدم، همیشه بیخانمان بودم.
انگار زور دعاهای مادرم بر سر آن سجادهی همیشه معطرش به همهی این دست و پا زدنها چربیده بود و دست آخر مرا از منجلابی که هر لحظه بیشتر در آن فرو میرفتم نجات داد.
من سالها به بهانهی درس و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه و زندگی و... از قافلهی ادبیات جا ماندم و از قطار هزار کوپهی آن پیاده شدم. بماند که در انتخاب رشته، زبانم را هم که عوض کردم اما ادبیات گویی عین یک وصلهی ناجور به من چسبیده بود و من در رشتهی زبان و ادبیات عربی ادامه تحصیل دادم.
مادرم خیالش که از من راحت شد کمکم سر سجاده لای صفحاتی از مفاتیح را که با پارچهی سبز و تای مثلثی گوشهی ورق و حدیث کسای پرس شده، علامت گذاشته بود و هرروز میخواندشان دیگر باز نکرد.
به خیالش من سر به راه شده بودم و تخم این فتنهها را داده بود ملخ بخورد.
این عشق اما آتش زیر خاکستری بود در جان من. گاهی نسیمی که میوزید، هرم گرمابخشی از آن زیر به بیرون درز پیدا میکرد. کمکم حس کردم دوباره دارد باریکههایی از عطری قدیمی و آشنا، شامهام را قلقلک میدهند. مثل رد کمرنگ عطری اصیل زیر تای یقهی لباس که ماهها در کمد مانده.
دلتنگ بودم. عجیب دلم برای چیزی که هم نمیدانستم هم میدانستم چیست میتپید. شاید آنها که حافظهشان را از دست میدهند و میخواهند چیزی را به یاد بیاورند چنین حالی دارند.
آن روزها اینستاگرام را تازه نصب کرده بودم.
محیطش برایم جذاب بود. یادداشتهای زیر عکسها دلرباتر. انگار آلبوم قدیمی خاک خوردهای را ورق میزدم و دانه دانهی عکسها مرا به یاد کسانی، مکانهایی، حال و هوایی دور میانداخت. کمکم آدمهایی را پیدا کردم که سالها قبل میشناختمشان و انگار جایی زیر همان خاکسترها دفنشان کرده بودم. هر کدام را که بیرون میکشیدم هنوز گرم بودند و ملتهب. و شعلهای که در دلم داشت خودی نشان میداد.
این بار به رفیق بیکلکم چیزی نگفتم. خدا را خوش نمیآمد دوباره هول و ولا به جانش بیندازم. تازه دلخوش شده بود که دخترش سر عقل آمده و سرش به خانه و زندگیاش گرم است.
"مبنا" را یکی از همان آدمهای زیر خاکستر معرفی کرد. یک مدرسهی مجازی نویسندگی، بهترین فرصت برای من بود که پنهانی و دور از چشم این و آن، دوباره بنشینم پای بساط رمل و اسطرلاب ممنوعهام و آنقدر با آن مهرههای جادویی ور رفتم تا کمکم توانستم من هم از آستینم مار و از کلاهم خرگوش دربیاورم. نوشتن چیز عجیبی است. مثل زایش که درد دارد، خونریزی دارد اما لذتش مثل زور دعای مادرم به همه چیز میچربد.
گفتم مادرم؛ طفلک از روزی که فهمید از هنرجویی به استادیاری مدرسهی مبنا رسیدم دیگر نگفت "خوب که چی؟" آنقدر به مرگ شاعری گرفته بودمش که به این تب نویسندگیام رضایت داد.
حالا مدتهاست میداند من کثیرالسفر این جادهام. مدام میروم توی همان ایستگاهی که یک روز قطارش را پیاده شدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. میداند حالا زیاد توی این ایستگاه چشم میدوزم به سیاهی لغزان انتهای ریل و گوش میسپارم به جیغ قطاری که میآید تا من سوارش شوم. حالا دیگر نمیپرسد من به که رفتهام، فقط مرا از زیر قرآن رد میکند و کاسه آبی که پشت سرم میریزد، بوی گلبرگهای معطر جانمازش را میدهد.
من ماهها توی کوپه به کوپهی این قطار با آدمهایی نشستم که گاه بسیار شبیه هم بودیم، توی راهروهای آن فاصلهام با همقطارهایم گاهی قد مویی بوده، گاه با هم از پنجره به پنجرهاش بیرون را تماشا کردهایم. و حالا داستان هم را از حفظیم.
مادرم چند روز پیش، پشت تلفن میگفت: "یادداشت صفحهات رو خوندم و زار زار گریه کردم. (توی پرانتز بگویم، طفلک دیگر خودش داوطلبانه میرود متنهای دست و پا شکستهی مرا میخواند) چهقدر قشنگ نوشته بودی. خدا رو شکر که شاعر نشدی، همین نویسندگی بیشتر بهت میاد. الهی موفق باشی مادر"
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#ما_یک_خانوادهایم
#هم_رویاییم
#هم_مبنا
#سالگرد_استادیاری
#هفت_اردیبهشت
#نویسنده_یعنی_کسی_که_نتوانسته_شاعر_شود
#مدرسه_نویسندگی_مبنا
#مدرسه_مهارت_آموزی_مبنا
@hadise_dust
گمان نکنم کسی باشد که با زبان و ادبیات عربی سر و کار داشته باشد و گذارش به کتاب "مبادی العربیة" رشید شرتونی نیفتاده باشد. همهی آنهایی که پا به دنیای پر قواعد زبان عربی میگذارند دستکم ایامی را هرچند کوتاه، با یکی از چهار جلد این مجموعه دمخور میشوند.
رشید شرتونی در تأليف این مجموعه شیوهای متفاوتتر از شیوههای مرسوم را پیاده کرده است.
او وقتی دارد دربارهی یک قاعده صحبت میکند، اینطور نیست که تمام تبصره مادههای آن را هم یکجا بیان کند و به قول معروف قال قضیه را بکند و برود سراغ مبحث بعدی. او از اول رک و پوستکنده مثلا به ما میگوید ماضی، مضارع، امر؛ هیچ فرقی با هم ندارند. اگر میخواهی عربی بدانی باید سوار بر این زمانها باشی. رشید شرتونی اهل پنهانکاری نیست. به دنبال جذب مخاطب نیست، اما مخاطب شناس زیرکی است و به هر کس به فراخور تقاضا و طلب و عطش و نیازی که دارد پاسخ میدهد. او گرچه وسعت درندشت زبان عربی را در همان لحظهی ورود به تو نشان میدهد اما عمق را نه. چیزهایی که تو در جلد اول میبینی بُعد ندارند. همه صاف و تخت و یکدستند. مثلا ماضی فقط ضرباهنگی از ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبوا یی است که حتی به قدر زنده کردن خاطرهای قدرت ندارد و مضارع که در رقابت با همان ماضی سعی میکند تا پا به پای نوایی اهنگین از قافله جا نماند.