eitaa logo
☘حدیث دوست☘
159 دنبال‌کننده
170 عکس
5 ویدیو
0 فایل
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد صفحه اینستاگرام https://instagram.com/hadisedust.64?igshid=YmMyMTA2M2Y= صفحه شخصی جهت دریافت نظرات شما @hadisedust
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم هیچ‌وقت دوست نداشت من شاعر شوم. معتقد بود شاعرها همه از دم یک تخته‌شان کم است. یک مشت آدم افسرده‌ی منزوی غم‌زده که به یأس فلسفی دچارند و از آن‌جایی که افسرده‌دل، افسرده کند انجمنی را، دیگران را هم با خود به این ورطه‌ی نابودی و هلاکت می‌کشانند. هر چه من بیشتر کتاب‌های شعر و ادبیات می‌خریدم و می‌خواندم، مادرم سر سجاده برای عاقبت‌بخیری‌ام بیشتر دعا می‌کرد. روزی که اولین شعر درست درمان و به قاعده‌ام را گفتم، روی پا بند نبودم. پیش از این گمانم بر این بود که شعر باید به آدم الهام شود تا بعد عنوان شاعر بگیرد و توی این وادی بیفتد اما شرکت در جلسات متعدد شب شعر و معاشرت با اهالی این حوزه به من قبولاند که برای شعر گفتن هم باید سواد پیدا کرد و تلاش کرد و کلنجار رفت. حالا من توانسته بودم یک غزل بسرایم با وزن و عروض و قافیه‌ی اصولی. کم‌کم جرئت پیدا کردم در محافل ادبی پشت جایگاه بروم و شعرهایم را بخوانم و صدای اکو شده‌ی خودم را از بلندگوها بشنوم و بازخوردهای تشویقی و تحسینی دریافت کنم. توی خانه اما اوضاع به گونه‌ای کاملا واژگون بود. مادرم شعرهایم را که با ذوق برایش می‌خواندم، با بی‌میلی گوش می‌داد، لب برمی‌چید و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن می‌گفت: "خوب که چی؟" بعد حیرت‌زده و ناامید با خودش فکر می‌کرد: "این بچه به کی رفته؟"
من از وقتی خودم را شناختم عاشق شعر و شاعری و نویسندگی و ادبیات و کتاب بودم. در خانواده‌ی پدری و مادری اما کسی را یاد ندارم چنین بوده باشد. شاید مثل این فیلم‌های آبکی تلویزیون یک روز معلوم شود بچه سر راهی بوده‌ام و خانواده‌ی اصلی‌ و نسبی‌ام، جد اندر جد ادیب و شاعر بوده‌اند و ریشه‌ام حتی به حافظی، سعدی‌ای، خیامی... می‌رسد، نمی‌دانم. یک روز باید بنشینم و از آب در هاون کوبیدن‌هایم در این وادی بنویسم. از مسابقات فراوان نویسندگی که در دوران مدرسه شرکت می‌کردم و برنده می‌شدم تا آن پویش سفرنامه‌نویسی سفری که اصلا نرفته بودم و فقط بر اساس تعریف یکی از دوستانم سفرنامه‌اش را من نوشتم و اول شدم و یک ربع سکه جایزه بردم که الان برای خودش دُر گران‌بهایی است، تا سردبیری مجله‌ی بی‌نام و نشان دانشگاه، تا شب شعرها و محافل کوچک و بزرگ ادبی و شعری و ... من هر جا رایحه‌ای از ادبیات و شعر به شامه‌ام خورده بو کشیده‌ام و مست و لایعقل و بی‌اراده به آن سمت رفته‌ام، لبی ترکرده‌ام و سرگردان تا میکده‌ی بعدی دور خودم چرخیده‌ام اما هیچ‌جا پاگیر نشدم، همیشه بی‌خانمان بودم. انگار زور دعاهای مادرم بر سر آن سجاده‌ی همیشه معطرش به همه‌ی این دست و پا زدن‌ها چربیده بود و دست آخر مرا از منجلابی که هر لحظه بیشتر در آن فرو می‌رفتم نجات داد. من سال‌ها به بهانه‌ی درس و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه و زندگی و... از قافله‌ی ادبیات جا ماندم و از قطار هزار کوپه‌ی آن پیاده شدم. بماند که در انتخاب رشته، زبانم را هم که عوض کردم اما ادبیات گویی عین یک وصله‌ی ناجور به من چسبیده بود و من در رشته‌ی زبان و ادبیات عربی ادامه تحصیل دادم. مادرم خیالش که از من راحت شد کم‌کم سر سجاده لای صفحاتی از مفاتیح را که با پارچه‌ی سبز و تای مثلثی گوشه‌ی ورق و حدیث کسای پرس شده، علامت گذاشته بود و هرروز می‌خواندشان دیگر باز نکرد. به خیالش من سر به راه شده بودم و تخم این فتنه‌ها را داده بود ملخ بخورد. این عشق اما آتش زیر خاکستری بود در جان من. گاهی نسیمی که می‌وزید، هرم گرمابخشی از آن زیر به بیرون درز پیدا می‌کرد. کم‌کم حس کردم دوباره دارد باریکه‌هایی از عطری قدیمی و آشنا، شامه‌ام را قلقلک می‌دهند. مثل رد کم‌رنگ عطری اصیل زیر تای یقه‌ی لباس که ماه‌ها در کمد مانده. دلتنگ بودم. عجیب دلم برای چیزی که هم نمی‌دانستم هم می‌دانستم چیست می‌تپید. شاید آن‌ها که حافظه‌شان را از دست می‌دهند و می‌خواهند چیزی را به یاد بیاورند چنین حالی دارند. آن روزها اینستاگرام را تازه نصب کرده بودم. محیطش برایم جذاب بود. یادداشت‌های زیر عکس‌ها دلرباتر. انگار آلبوم قدیمی خاک خورده‌ای را ورق می‌زدم و دانه دانه‌ی عکس‌ها مرا به یاد کسانی، مکان‌هایی، حال و هوایی دور می‌انداخت. کم‌کم آدم‌هایی را پیدا کردم که سال‌ها قبل می‌شناختمشان و انگار جایی زیر همان خاکسترها دفنشان کرده بودم. هر کدام را که بیرون می‌کشیدم هنوز گرم بودند و ملتهب. و شعله‌ای که در دلم داشت خودی نشان می‌داد. این بار به رفیق بی‌کلکم چیزی نگفتم. خدا را خوش نمی‌آمد دوباره هول و ولا به جانش بیندازم. تازه دل‌خوش شده بود که دخترش سر عقل آمده و سرش به خانه و زندگی‌اش گرم است. "مبنا" را یکی از همان آدم‌های زیر خاکستر معرفی کرد. یک مدرسه‌ی مجازی نویسندگی، بهترین فرصت برای من بود که پنهانی و دور از چشم این و آن، دوباره بنشینم پای بساط رمل و اسطرلاب ممنوعه‌ام و آن‌قدر با آن‌ مهره‌های جادویی ور رفتم تا کم‌کم توانستم من هم از آستینم مار و از کلاهم خرگوش دربیاورم. نوشتن چیز عجیبی است. مثل زایش که درد دارد، خونریزی دارد اما لذتش مثل زور دعای مادرم به همه چیز می‌چربد. گفتم مادرم؛ طفلک از روزی که فهمید از هنرجویی به استادیاری مدرسه‌ی مبنا رسیدم دیگر نگفت "خوب که چی؟" آن‌قدر به مرگ شاعری گرفته بودمش که به این تب نویسندگی‌ام رضایت داد. حالا مدت‌هاست می‌داند من کثیرالسفر این جاده‌ام. مدام می‌روم توی همان ایستگاهی که یک روز قطارش را پیاده شدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. می‌داند حالا زیاد توی این ایستگاه چشم می‌دوزم به سیاهی لغزان انتهای ریل و گوش می‌سپارم به جیغ قطاری که می‌آید تا من سوارش شوم. حالا دیگر نمی‌پرسد من به که رفته‌ام، فقط مرا از زیر قرآن رد می‌کند و کاسه آبی که پشت سرم می‌ریزد، بوی گلبرگ‌های معطر جانمازش را می‌دهد. من ماه‌ها توی کوپه به کوپه‌ی این قطار با آدم‌هایی نشستم که گاه بسیار شبیه هم بودیم، توی راهرو‌های آن فاصله‌‌ام با هم‌قطارهایم گاهی قد مویی بوده، گاه با هم از پنجره‌ به پنجره‌اش بیرون را تماشا کرده‌ایم. و حالا داستان هم را از حفظیم.
مادرم چند روز پیش، پشت تلفن می‌گفت: "یادداشت صفحه‌ات رو خوندم و زار زار گریه کردم. (توی پرانتز بگویم، طفلک دیگر خودش داوطلبانه می‌رود متن‌های دست و پا شکسته‌ی مرا می‌خواند) چه‌قدر قشنگ نوشته بودی. خدا رو شکر که شاعر نشدی، همین نویسندگی بیشتر بهت میاد. الهی موفق باشی مادر" هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش @hadise_dust
گمان نکنم کسی باشد که با زبان و ادبیات عربی سر و کار داشته باشد و گذارش به کتاب "مبادی العربیة" رشید شرتونی نیفتاده باشد. همه‌ی آن‌هایی که پا به دنیای پر قواعد زبان عربی می‌گذارند دست‌کم ایامی را هرچند کوتاه، با یکی از چهار جلد این مجموعه دم‌خور می‌شوند. رشید شرتونی در تأليف این مجموعه‌ شیوه‌ای متفاوت‌تر از شیوه‌های مرسوم را پیاده کرده است. او وقتی دارد درباره‌ی یک قاعده صحبت می‌کند، این‌طور نیست که تمام تبصره ماده‌های آن را هم یک‌جا بیان کند و به قول معروف قال قضیه را بکند و برود سراغ مبحث بعدی. او از اول رک و پوست‌کنده مثلا به ما می‌گوید ماضی، مضارع، امر؛ هیچ فرقی با هم ندارند. اگر می‌خواهی عربی بدانی باید سوار بر این زمان‌ها باشی. رشید شرتونی اهل پنهان‌کاری نیست. به دنبال جذب مخاطب نیست، اما مخاطب شناس زیرکی است و به هر کس به فراخور تقاضا و طلب و عطش و نیازی که دارد پاسخ می‌دهد. او گرچه وسعت درندشت زبان عربی را در همان لحظه‌ی ورود به تو نشان می‌دهد اما عمق را نه. چیزهایی که تو در جلد اول می‌بینی بُعد ندارند. همه صاف و تخت و یک‌دستند. مثلا ماضی فقط ضرباهنگی از ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبوا یی است که حتی به قدر زنده کردن خاطره‌ای قدرت ندارد و مضارع که در رقابت با همان ماضی سعی می‌کند تا پا به پای نوایی اهنگین از قافله جا نماند.
به خیال خام گمان می‌کنی چه‌ مباحث سختی را داری می‌آموزی و همین‌ها را که بدانی می‌توانی ادعا کنی زبان جدیدی آموخته‌ای اما همین که پای یک متن عربی بنشینی تازه می‌فهمی هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهی و این پوسته‌ای که تو آن را لمس کرده‌ای گوشت و مغز و استخوانی دارد که تا لایه لایه پرده از آن برنداری و به عمق نفوذ نکنی به هسته‌ی اصلی نخواهی رسید و در سطح باقی می‌مانی. رشید شرتونی نخود، لوبیا و سبزی و ادویه‌ی آشش را از همان ابتدا یک‌جا توی دیگ می‌ریزد و همه چیز را نشانت می‌دهد. اولش تصور می‌کنی آشپزی از این ساده‌تر نداریم اما همین که ساعتی پای دیگ بایستی و پاهایت شروع به ذُق ذُق کنند و تیره‌ی پشتت داغ شود و کمرت تیر بکشد تازه می‌فهمی هر چه‌قدر هم مواد خام و اولیه‌‌ی در دسترس داشته باشی، تا زمانی که به مرحله‌ی پختگی وجاافتادگی نرسند، آش راحت الحلقوم قابل هضمی که هر لقمه‌اش ممد حیات و مفرح ذات باشد، حاصل نمی‌شود. نخود، لوبیا و سبزی آش همان است، چیزی را از دیگ نه کم می‌کند نه زیاد اما این کجا و آن کجا. به گمانم شرتونی قبل از آن که خواسته باشد به ما قواعد صرف و نحو عربی بیاموزد، نیت کرده تا صبوری یادمان بدهد. @hadise_dust
وقتی کسی خبر بارداری‌ یا تولد فرزندش را می‌دهد تعمدا از جنسیت آن سؤال نمی‌کنم. فقط تبریک می‌گویم و دعا می‌کنم. گاهی برچسب بی‌ذوقی به من می‌زنند و حتی به اعتراض می‌گویند نمی‌پرسی دختره یا پسر؟ روایات می‌گویند معصومین هم هرگز از جنسیت سوال نمی‌کردند و فقط از سلامت آن فرزند می‌پرسیدند. من دوست دارم همین مسیر را بروم و جا پای معصوم بگذارم. دوست دارم همین‌قدر کلیشه‌ای بگویم دختر و پسر فرق ندارد، همین که سالم و صالح باشد کافی است. خدا را شکر.
تازه تصمیم گرفته بودیم که بچه‌دار شویم. برای تقویت احتمال دختر یا پسر شدن، هیچ دستور تغذیه‌ای و رژیم خاص را دنبال نکردم. سمت دعاهای واردشده در این مقوله در مفاتیح و مثل آن نرفتم. حتی یک‌بار در دل آرزویی نکردم و بعد از نمازهایم برای نوع جنسیت دعا نکردم. باردار که شدم مدام می‌گفتم هر چه خیر است، هر چه صلاح است، همین که سالم و صالح باشد شکر. یک گریز عجیبی از این دامِ حالا پسر است یا دختر داشتم که حوالی‌اش پرسه هم نمی‌زدم و احیانا اگر بنا به شرایطی غافل می‌شدم ناگهان به خودم نهیب می‌زدم که برگرد، دور شو، نایست. رسیده بودم به هفته‌ی بیستم بارداری. متخصص سونوگرافی، مُبدّل دستگاه را روی شکم من می‌سُراند و اصطلاحات پزشکی و ارقامی را که تقریبا چیزی ازشان سرم نمی‌شد تند تند ادا می‌کرد. ضرباهنگ بی‌وقفه‌ی دکمه‌های صفحه کلید از آن‌سوی تخت می‌گفت که کسی با سرعت دارد این‌ها را تایپ می‌کند. من از چندی قبل با خودم عهد کرده بودم که چیزی از جنسیت جنین نپرسم. سوالی که خیلی‌ها در دوازده‌ هفتگی توقع دریافت پاسخ آن را دارند. شنیده بودم بعضی دکترها تا ازشان نپرسی چیزی به تو نمی‌گویند. انگار خودم را انداخته بودم در مسیر هر چه پیش آید خوش آید. دوست نداشتم هیچ دخل و تصرف انسانی در این مسیر طبیعی بکر و ناب خللی وارد کند ولو به قدر پرسیدن یک سوال. دوست داشتم هدیه‌ی خدا را همین‌طور کادوپیچ شده ببینم و مثل بچه‌ها از هیجان این که حالا داخلش چیست، قند توی دلم آب شود. شناور میان یک خلسه‌‌ای بودم که دکتر گفت: "بچه‌تم دختره". حبابی که دورم را گرفته بود ترکید. مثل بغضی که یادم نیست اصلا یک‌هویی از کجا پیدایش شده بود. انگار حجم رحمتی که از درهای بی‌شماری بر من نازل می‌شد از حد گنجایش من فراتر بود. جایی ته دلم حتی داشت به وضوح می‌لرزید. من در شکر نعمت‌های تو مانده‌ام، بگو با رحمتت چه کنم؟ @hadise_dust
را دوست دارم، یک آنی دارد که مثل صابون مدام از دست آدم لیز می‌خورد. پنج‌شنبه‌ها مبدأ و مقصد ندارند، چشم باز می‌کنی می‌بینی معلق در مسیری. فقط جاده‌ است و تماشا. اصلا همه‌ی لذتش در این است که در مسیر رسیدن به آن لحظه‌ی شناور شگفت، پا سست کنی، قدری بیشتر بمانی و هر دقیقه از این شوق دلت غنج رود. @hadise_dust
دکتر برایم آزمایش نوشته است. چند ماه است تمام تنم درد می‌کند. صبح‌ها که بیدار می‌شوم حس می‌کنم یک عده در خواب ریخته‌اند بر سرم و تا می‌خوردم مرا زیر مشت و لگدهایشان گرفته‌اند. خستگی انگار در جانم چرک‌مُرده شده است. دکتر جواب آزمایش را که می‌بیند ابرو بالا می‌اندازد. نمی‌دانم تعجب می‌کند یا اختلال تیک است. با مکثی کوتاه می‌گوید: "این برگه نشون میده با آفتاب بیگانه‌ای. ویتامین دی خونت در حد صفره." توصیه‌ی اکید می‌کند روزانه حداقل ده دقیقه خودم را در معرض تابش بلاواسطه‌ی آفتاب قرار دهم. امروز هوا ابری بود؛ مثل دیروز؛ مثل هر روز که تو از پشت هزار لایه ابر به ما و خستگی‌های ناتماممان می‌تابی. دکتر معتقد بود دوای تمام دردها و ضعف‌ها و خستگی‌ها در آفتاب محض است. @hadise_dust
پنج‌شنبه زنی است به اسم طاهره که وقتی نفس می‌کشد همچون نامش پاکیزگی در هوا می‌پراکند. @hadise_dust
شنبه‌های معروفی را که همه قرار است در آن‌ تصمیم‌های مهمشان را عملی کنند، من با پنج‌شنبه‌ها تجربه می‌کنم. @hadise_dust
من یک را کُشتم! راستش خودم هم نفهمیدم چه‌طور این اتفاق افتاد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. درست است که من یک قاتل زنجیره‌ای‌ام که دیگر خودم هم از دست ندانم‌کار‌ی‌هایم خسته شده‌ام و حریف خودم نمی‌شوم اما این بار برخلاف دفعه‌های قبل جا خوردم چون اصلا توقعش را نداشتم. در این سال‌ها هر بار که یکی‌شان را کشته‌ام دلم تاب نیاورده جای خالی‌‌اش را ببینم. به دو روز نکشیده رفته‌ام و آن‌قدر گشته‌ام تا یکی لنگه‌‌اش را پیدا کرده‌ام و سر جای قبلی گذاشته‌ام. بارها به خودم قول داده‌ام تا این یکی را دیگر نکُشم، خوب باهاش تا کنم، شرایط و حساسیت‌هایش را بشناسم، هر چه می‌خواهد برایش فراهم کنم، ادا اطوارها و لوس‌بازی‌هایش را تحمل کنم اما باز تا غافل می‌شوم و به یکی‌شان می‌گویم بالای چشمت ابروست قهر می‌کند و لب برمی‌چیند و دیگر هر چه قربان صدقه‌اش می‌روم و دورش می‌چرخم، فایده‌ای ندارد که ندارد. جوری در اوج زیبایی و لطافت پیش چشمانم پرپر می‌شود و می‌سوزد و می‌خشکد و داغش را به دلم می‌گذارد که با خودم عهد می‌کنم دیگر عاشق نشوم، اما مگر عاشقی دست خود آدم است؟ به قول شاعر: "گرچه این دلبستگی‌های زمینی خوب نیست/ اتفاق است و می‌افتد، دل که سنگ و چوب نیست"
فردوس اما با همه‌ی قبلی‌ها فرق داشت. اصلا بیشتر از این که عاشق جمالش شوم، شیفته‌ی کمالاتش شدم. این بار سعی کردم احساسات را کنار بگذارم و عاقلانه تصمیم بگیرم. تجربه می‌گفت من آدمِ سر کردن با نازک‌نارنجی‌ها نیستم. اگرچه دیگر بعد از سال‌ها سر و کله زدن، زیر و بم خیلی‌هاشان را شناخته بودم و دستم کم‌تر به خونشان آلوده می‌شد اما دلم می‌خواست با یکی هم‌نشین باشم که اگر یک روز حوصله‌ نداشتم، سرم درد می‌کرد، پُرمشغله بودم، سفر رفتم... سریع به تریج قبایش برنخورد و به جای اخم و تخم کمی درک و سازگاری داشته باشد. همه می‌گفتند فردوس بهترین انتخاب است؛ حاضر است به هر ساز تو برقصد، برخلاف قبلی‌ها مراقبت و توجه زیادی نمی‌خواهد، سال‌ها در کنارت می‌ماند و ... فردوس را که خانه آوردم فکر کردم بگذارمش همان گوشه‌ی خانه که از چند وجه در دیدرسم باشد. قبلی‌ها که هیچ‌کدام‌ آن‌جا را دوست نداشتند و هر کدام یک جور بازی درآوردند. فردوس اما صبور بود و کم‌توقع. راستش اولش خودم هم باورم نمی‌شد بتواند در آن کنج تاریک و دلگیر، تک و تنها دوام بیاورد. مدام منتظر بودم او هم تو زرد از آب دربیاید و به جمع طنازهای خانه یکی دیگر هم اضافه شود که دائم بایست نازش را بخرم. اوایل او را زیر نظر داشتم اما کم‌کم ایمان آوردم که فردوس قانع‌ترین و صبورترین و مهربان‌ترین گیاهی است که تا آن روز داشتم، آن‌قدر که گاهی یادم می‌رفت پایش آب بریزم، دستی به سر و گوشش بکشم و غبار از رویش بزدایم، خاکش را تازه کنم، از همه مهم‌تر نور بود که از همان روز اول از او دریغ کردم. مگر نه این که او گیاه مقاومی بود؟ البته حواسم هم‌چنان به آن افاده‌ای‌ها بود مبادا دوباره داغ به دلم بگذارند، فردوس اما انگار اصلا آن‌جا بود که حواسم بهش نباشد. اولین برگش که افتاد، شاید چند روز بعد دیدم. خشکیده و چروک، لول خورده‌ بود پای گلدان. یادم نیامد آخرین باری که بهش آب دادم دو هفته‌ پیش بود یا سه هفته قبل. این بار به جای این که خودم را سرزنش کنم و ببینم کجا به خطا رفته‌ام، دلخور شدم. از فردوس دیگر توقع این حرکت را نداشتم. انگار تنش خورده بود به تن آن نازپرورده‌ها و داشت خودش را لوس می‌کرد. زیاد جدی نگرفتم. آبی به حلقومش ریختم و ‌به حال خودش رهایش کردم. دو هفته بعد معتمدی داشت توی خانه می‌خواند: "زخمم مزن، با دیگران خندیدنت از دور/ هرگز مکن کاری که باز آرد پشیمانی... " فردوس را که حالا بیشتر به یک چوب خشک شبیه بود تا یک گیاه مهربان و صبور و مقاوم، گذاشته بودم در نورگیرترین جای خانه. در طول این مدت حسابی بهش رسیده بودم؛ انواع و اقسام آفت‌کش‌های مجرب، کودهای تقویتی، آبیاری منظم، نور کامل... اما هر روز لاغرتر و رنگ‌پریده‌تر از قبل می‌شد. دیگر خبری از آن برگ‌های سبز خال‌قرمز نبود. چندباری تلاش کرد سرپا شود، دو بار حتی جوانه زد اما هنوز فِرِ برگ‌ها باز نشده سرشان سیاه شد و سوخت. انگار می‌خواست به من بفهماند قهر نکرده است، قصد آزارم را ندارد که بالعکس قدردان هم هست اما دیگر جسمش یاری نمی‌کند. فردوس‌ها صبورند، مقاومند، قانعند، خوش‌قلبند اما برای همه‌ی این‌ها بودن باید دست‌کم باریکه نوری باشد که ببلعند، جرعه آبی که نفسشان تازه بماند و اندک بستر خاک پاکیزه‌ای که ریشه‌هایشان فاسد نشود. همین. من یک فردوس را نکشته بودم اگر واژه‌ها را برایم درست و کامل تعریف کرده بودند. من یک فردوس را کشتم. پ.ن. چندی قبل یادداشتی از بزرگواری خواندم که جرقه‌ای شد برای این یادداشت. می‌توانید با هشتک و در صفحه‌ی @hornou یادداشت اول را بخوانید. @hadise_dust
من معتقدم هر کس مثل منحصر بفرد است.
من بارها ظرف شستن مادرم را دیده‌ام، به نظرم یک جورهایی تماشا کردن دارد، طوری اسکاچ را روی لبه‌ی گرد بشقاب‌ها حرکت می‌دهد و همزمان بشقاب را در دست می‌چرخاند که انگار یک وسیله برقی را روشن کرده‌ای و دستگاه بلافاصله و خودکار، نرم و یکنواخت، بی‌هیچ توقف و کندی شروع به کار کرده است. لیوان‌ها را که می‌خواهد آب بکشد همه‌ را دقیقا از یک نقطه‌ی مشخص زیر شیر آب قرار می‌دهد. لیوان‌ها با یک حرکت کوچک موجی تاب برمی‌دارند و می‌چرخند. چندبار از آب پُر و خالی می‌شوند و در یک مسیر ثابتی داخل آبچکان قرار می‌گیرند. گویی یک نوار نقاله در یک کارخانه‌ که بخشی از وظایف خط تولید را انجام می‌دهد. نوبت به آب کشیدن پُرهیاهوی دسته‌ی قاشق چنگال‌ها که می‌رسد‌ شک ندارم تک‌تکشان به یک میزان از آب سهم می‌برند. صدای برخورد دائم النگوهای ظریف و باریکش با سینک هم جزء لاینفک این روند است. داستان من اما کمی متفاوت است. من موقع ظرف شستن تَه وسواسی قلقلکم می‌دهد؛ ظرف‌ها باید توی گودی سینک از بزرگ به کوچک روی هم سوار شوند و مخروطی بالا بیایند. قاشق‌ها باهم، چنگال‌ها باهم، لیوان‌ها یک‌جا... ظرفها باید جوری در آبچکان چیده شوند که کاملا مهندسی شده باشد و کمترین هدررفت در فضا را داشته باشیم. همه چیز از بلند به کوتاه، از ریز به درشت، همه چیز از جلو نظام. کوچکترین بی‌نظمی هم قابل چشم‌پوشی نیست و اقدامات اصلاحی چندفوریتی انجام می‌شود. در آخر نتیجه باید چیزی شبیه به خلق یک اثر هنری دقیق شود که از سبک و مکتبی که پیرو آن است، حرفی برای گفتن داشته باشد. همسرم اما درست نقطه‌ی مقابل من است، این‌ همه دنگ و فنگ برای بقول خودش گربه‌شور کردن چهارتا کفگیر ملاقه کاری عبث است. ظرف شستن از نظر او اصلا قد و قواره‌ای ندارد که بخواهیم عرصه‌ای برای عرض اندام به آن بدهیم. هیچ چشم انداز یا پیش‌بینی‌ای برای کارش ندارد. برنامه‌ای که شروعش معلوم است اما پایانش ناپیداست، مبدأ مشخص است اما مقصد ناپیداست؛ سه قاشق ته سینک، رویش یک قابلمه، داخل قابلمه هر آن‌چه جا شود از لیوان و چنگال و پیش‌دستی و پیاله، کنارش سه لیوان، داخل یکی از لیوان ها یک چنگال، آن طرف چند بشقاب با اندازه‌های مختلف... آبچکان هم که همیشه با دو قابلمه‌ی حجیم پُر می‌شود و باقی ظرف‌ها در سینی سینک و کنار ظرفشویی بی‌هیچ هم‌صحبت هم‌سنخی باید تا صبح یک لنگه پا بایستند و خشک شوند. آخر یک لیوان خیس دمر روی پارچه که از درون هی عرق می‌ریزد و کلافه است چه صنمی با یک درِ قابلمه می‌تواند داشته باشد؟! ظرف شستن با خواهرم شاد و هیجان‌انگیز معنا می‌شود. او ظرافت‌ها و ترفندهای خاص مادرم را ندارد، خودش را با قواعد خشک و دست و پاگیر من محدود نمی‌کند، اما به اندازه‌ی همسرم هم آن را هیچ نمی‌انگارد. خواهرم ظرف‌هایش را با‌هم جمع می‌کند و در سینک می‌ریزد درست مثل کودکی که اسباب‌بازی‌هایش را بغل می‌کند و همه را به یک‌باره روی زمین می‌ریزد. بعد دست می‌کند توی سینک و تصادفی یک ظرف را بیرون می‌کشد و خودش را غافلگیر می‌کند. قبل از آب کشیدن ظرف‌ها یک برآیند کلی می‌کند تا همه را در آبچکان جا دهد اما اگر در میانه‌ی راه محاسباتش غلط از آب دربیاید، حتما قابل اغماض است. ظرف‌ها که همیشه نباید در آبچکان خشک شود، گاهی تنوع در کار بد هم نیست... من مطمئنم ظرف شستن هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیست، چون اصلا هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیستند. و این خیلی عجیب است. یک دنیا پر از های منحصر به فرد با های اختصاصی! @hadise_dust
‌بابا هیچ‌وقت اهل هدیه دادن و تبریک گفتن روز زن به مامان نبود. در این یک مورد اصلا دوست نداشتم‌ جای مامان باشم؛ روز زن باشد و تنها مرد زندگی‌ام مثل روزهای عادی بیاید خانه؟ نه شاخه گلی، نه جعبه‌ی فریبنده‌ و پر زرق و برق کادویی، نه حتی لبخند کمرنگی؟ حاشا و کلا! مامان اما به دل نمی‌گرفت. لباس قشنگ می‌پوشید، گیره‌ی نگین‌دار روی موهایش می‌نشاند، گوشواره‌های بلندش را تاب می‌داد، غذای ویژه می‌پخت، خانه را برق می‌انداخت...انگار نه انگار که باید از بابا توقعی داشته باشد و بابت برآورده نشدنش رو ترش کند. شب هم که بابا می‌آمد شوخ و شنگ سر به سرش می‌گذاشت و بساط مفصل و خوش عطر و رنگ پذیرایی‌اش به راه بود. من اما خاطرم از بابا مکدر بود. در همان عالم بچگی خودم دل دل می‌کردم کاش بابا برای یک بار هم که شده شب میلاد حضرت زهرا، لااقل با یک جعبه شیرینی خانه بیاید، خودش دست کند توی جعبه و در قبال این‌همه مهر بی‌دریغ مامان، لابلای آن خنده‌ها و خوشامدها شیرینی به کامش بنشاند.
آن‌ شب هم میلاد بود. خانه، مامان، من و خواهرم همه سراسر عید بودیم و نور و روشنی. بابا که از در آمد دست خالی بود. مامان شربت آلبالو به دست به استقبالش رفت. نور مامان افتاده بود توی بلور یخ‌های لیوان که داشتند خوش‌رقصی می‌کردند. لبخندش هم افتاد روی خستگی صورت بابا. بابا یک قلپ از شربت را سر کشید. عرق سرد لیوان را که به دست‌هایش نشسته بود به پهلوهای پیراهنش مالید. بعد دست کرد توی جیب شلوارش و یک پاکتِ از سه جا تا خورده را درآورد و به مامان داد. کارش اصلا خنده‌دار نبود اما خودش داشت می‌خندید. از ذوق بود یا خجالت نفهمیدم. انگار می‌خواست "روزت مبارک" ی را که گفت لابلای آن خنده‌ها گم کند. من فکر کردم بعد از این همه سال چشم‌انتظاری چه چیزی می‌تواند داخل آن پاکت باشد که چروک و تا خوردگی‌اش را به آن ببخشم؟ نمی‌شد بابا پاکت را مرتب‌تر به مامان می‌داد؟ نمیشد برگ گلی معطر ضمیمه‌اش می‌کرد؟ نمی‌شد کمی با سلیقه‌تر؟ ظریف‌تر؟ دلرباتر؟... شاید اگر مثل الان اصطلاح "فرم و محتوا" بلد بودم، می‌‌توانستم یادداشتی اعتراضی بنویسم در نکوهش قربانی کردن فرم به پای محتوا. اما وقتی مامان پاکت را باز کرد در چشم‌هایش خواندم: "تمام فرم‌های عالم به فدای چنین محتوایی" مامان هر سال ایام حج، روزی چند بار زنگ می‌زند خانه‌مان و اصرار می‌کند تلویزیون را روشن کنیم و بزنیم فلان شبکه. بعد با هر تصویری که روی صفحه نمایش می‌آید، با آب و تاب یک خاطره تعریف می‌کند از حج دو نفره‌اش با بابا. خاطره‌ها را جوری تعریف می‌کند انگار دارد از ایام جوانی و خاطرخواهی‌ها و عاشقانه‌‌هایش با بابا می‌گوید. بین هر خاطره هم مدام می‌گوید: "روحت شاد مرد، روحت شاد، اگر تو منو نمی‌بردی من کجا دیگه می‌تونستم هم‌چین سفری رو برم، روحت شاد..." و پشت‌بندش خاطره‌ی بعدی. خاطراتی که هر کدامش را هزار بار از زبان مامان شنیده‌ایم اما مامان انگار بار اول است که دارد برایمان تعریف می‌کند. با همان شور و شوق و حرارتی که آن شب وقتی پاکت را باز کرد فهمید بابا یک سفر حج به او هدیه داده است... @hadise_dust
تلفن که زنگ می‌خورد می‌توانم حدس بزنم چه کسی پشت خط است. همیشه برنامه همین است، اولش را خوب شروع می‌کنند اما نقطه‌ی پایان را من باید بگذارم. - سلام، جانم؟ - سلام عزیزم، خوبی؟ -الحمدلله -چه خبر؟ چه کار می‌کردی؟ - داشتم جارو می‌کشیدم _ خسته نباشی...اومممممم _چی شده؟ باز حنانه برنمی‌گرده؟ _ نه، می‌تونی بیای؟ من از پسش برنمیام، می‌ترسم گریه زاری کنه آبروریزی شه. وحید گریه زاری یک بچه‌ی سه چهار ساله وسط جمع را از مصادیق آبروریزی می‌داند. ترجیح می‌دهد کم‌رنگ‌ترین حضور را در این بساط رسوایی داشته باشد و همیشه من را در این عرصه به خط مقدم می‌فرستد و خودش فقط نقش پشتیبانی را ایفا می‌کند. یک قمقمه پر از آبمیوه، یک کرم بیسکوییت رنگارنگ و دو سه عدد شکلات با خودم برمی‌دارم. این‌ها تنها جایگزین‌های پرزرق و برقی است که به ذهنم می‌رسد شاید چشم حنانه را پر کند و رضایت بدهد در کمال صلح و صفا دست از تاب و سرسره بکشد و با ما به خانه برگردد. کالسکه‌اش را هم با خودم میبرم تا در روند سرعتی این مأموریت به کمکمان بیاید. وحید را از دور می‌بینم؛ خسته، آویزان، مستأصل. مثل سربازی شکست‌خورده که منتظر نیروهای کمکی است. کمی جلوتر حنانه را هم از صدایش رصد می‌کنم که بی‌محابا بین بچه‌ها می‌دود و می‌چرخد و ‌می‌خندد. یک آن چشم‌هایم خطا می‌بینند که از هیجان پاهایش به زمین نرسیده بالا می‌پرند.
وحید از دیدن من انگار جان تازه می‌گیرد. سریع سمتم می‌آید و در حالی‌ که روی کالسکه را به سمت خروجی پارک می‌چرخاند سوژه را به من نشان می‌دهد و چیزی در گوشم می‌گوید و بی‌درنگ دور می‌شود. حرفش در هیاهوی بچه‌ها گم می‌شود و هر چه سعی می‌کنم آن تکه‌پاره‌های به جامانده را به هم بچسبانم نمی‌توانم. جز یک وصله ناجور چیزی به جا نمی‌ماند. با این پیش‌فرض که چیز مهمی نگفته است رهایش می‌کنم و سمت حنانه می‌روم. قبل از این که من بخواهم او را غافلگیر کنم او با دیدن من می‌فهمد نقشه چیست و بی‌ هیچ مقدمه چینی شروع می‌کند به فریاد زدن که من خانه نمی‌آیم، من می‌خواهم بازی کنم و ... حوصله‌ی چک و چانه‌زنی ندارم. هیچ توطئه‌ای هم جواب نمی‌دهد. این یک سناریوی تکراری است که دست همه در آن رو شده است. تمام علم روان‌شناسی کودکان را زیرسوال می‌برم و متوسل به زور می‌شوم و در یک حرکت آکروباتیک‌وار حنانه را زیر بغل می‌زنم و با شتاب به سمت وحید می‌دوم. حنانه با تمام قوای بالقوه و بالفعلش لگد می‌زند و جیغ می‌کشد. یک پارک با تمام درخت‌ها و گل‌ها و سبزه‌ها و گنجشک‌ها و تاب‌ها و سرسره‌ها و بچه‌ها و بزرگترهایش تماشایمان می‌کنند. یک نمایش خیابانی با  موضوعی شاید شبیه به یک بچه‌دزدی در زمین بازی پارک. من هر چه می‌دوم به وحید نمی‌رسم. فاصله‌مان از هم نه کم می‌شود نه زیاد. هر دو داریم می‌دویم. او می‌دود تا بگوید هیچ نسبتی با این جنایت ندارد. من می‌دوم تا زودتر این نمایش به پرده‌ی آخر برسد. @hadise_dust
برید کنار زخمی نشید 🦁 از فردا با بچه‌های حلقه کتاب می‌خوایم بریم سراغ خوندن کتاب زخمم بزن که زخم مرا مرد می‌کند اصلا برای عشق سرم درد می‌کند زخمم بزن که لااقل این کار ساده را هر یار باوفای جوانمرد می‌کند (شعر از مرحوم نجمه زارع) @hadise_dust
دیده‌اید این آدم‌هایی را که مدیریت بحران بلدند؟ فرقی نمی‌کند آن بحران کوچک باشد یا بزرگ، بلای آسمانی باشد یا خطای انسانی؛ همین که اتفاق افتاد، سریع دست به کار می‌شوند. اصلا انگار خلق شده‌اند برای چنین لحظاتی. فکر نمی‌کنند، درنگ نمی‌کنند، گَرد واقعه هنوز معلق میان آسمان و زمین دارد دور خودش چرخ می‌خورد که می‌بینی وسط معرکه‌، آستین‌ها را بالا زده‌اند و به تکاپو افتاده‌اند. اگر دیواری فرو ریخته، آجر به آجر مشغول آواربرداری می‌شوند، اگر سیلی سرازیر شده، دست کسی در دستشان است که از زیر آب او را بیرون بکشند، اگر عزیزی از دست رفته، تسلای خاطر بازماندگانند، اگر... من اما از اینان نیستم، هرگز نبوده‌ام. من بحران که می‌آید، بلا که نازل می‌شود، غم که قلبم را در مشتش فشار می‌دهد، راه عبور نفسم تنگ می‌شود، فشارخونم بازی درمی‌آورد، نبضم، نظم ضرباهنگش را گم می‌کند و دوتا یکی و یکی در میان، دیوانه‌وار فقط می‌کوبد. بعد کم‌کم از یک جایی به بعد لال می‌شوم. گنگ و گیج و سردرگم هم. من هیچ‌وقت نفهمیدم کجا باید آب‌قند دست کسی بدهم؟ کجا باید شانه‌های کسی را بمالم؟ کجا باید سیلی بزنم به صورت کسی که از بُهت بیرون بیاید بعد به او بگویم بیا سر بگذار روی شانه‌هایم و سیر گریه کن، گریه نکنی دق می‌کنی، یا نه دستش را بگیرم بلندش کنم بگویم بس است، به خودت بیا، الان وقت زاری نیست، قوی باش.