برای شهدای مظلوم حرم حضرت شاهچراغ (ع)
خورشید گرفت و مه سیه کامل شد
خون شهدا ریخت و تربت گل شد
خونابه به فیروزه کاشی پاشید
آیات به دیوار حرم نازل شد
دیدار حرم قسمت زوار نبود
دیدار شه کرببلا حاصل شد
تا شاهِ چراغ روشنی بخشاید
نور شهدا چراغ هر محفل شد
از خون شهیدان حرم لاله دمیده
با خون حرم سحر عدو باطل شد
احزاب بمیرید که خندق پیش است
چون ضرب کلنگ مصطفی نازل شد
خیبر بنشین که مرتضی می آید
با ضربه او بد به درک واصل شد
تا فتح حجاز و روم راهی نبوَد
با صبر و بَصَر نصرت حق کامل شد
"علی اصغر مرتضایی راد"
به نام خدا
جلسه بودم و گوشی همراهم گذاشته بودم حالت پرواز. ساعت 19 جلسه تمام شد. به محض اینکه گوشی همراه را از حالت پرواز بیرون آوردم متوجه شدم کلی تماس داشتم. شماره مادرم هم بود. توی همین حین یکی از دوستان گفت به حرم شاهچراغ حمله تروریستی شده و سه نفر با اسلحه کلاش وارد حرم شدن و ملت را به گلوله بستن. شماره مادرم را گرفتم. سریع گفت کجا هستی. گفتم دفترم و حالم خوبه.
بعدش با یکی از دوستان رفتیم حرم حضرت شاهچراغ تا اگر توانستیم گزارش میدانی از شاهدان عینی بگیریم. از کوچه پس کوچه ها خودمون را رساندیم به حرم شاه چراغ. اولش رفتیم سمت درب ورودی از سه راه احمدی که به در بسته خوردیم. رفتیم از سمت بابالرضا. باب الرضا هم مثل همه درهای حرم بسته بود. فقط قسمت وی آی پی برای رفت و آمد آمبولانس باز و بسته میشد. نیروهای امنیتی هم مردمی را که سمت وردی همان در وی آی پی بودن کنار میزدن و به کسی اجازه ورود نمیدادن. به نیروهای امنیتی گفتم برای تهیه گزارش امدیم. خیلی محکم گفت نمیشه. توی همین حین یکی از دوستان گفت اخباری که داره منتشر میشه عمدتا از شبکههای خارج نشین هست و عمدتا اخبار فیک است. همین حرفها را باز به مامورها گفتم. گفتن یکی از مسئولین که حرفش برش داره را پیدا کن و اگر اونها اجازه بدن میذاریم بری داخل.
آمدم سمت در وی آ پی. یکی از دوستان از در آمد بیرون. تا موضوع را بهشون گفتم در جواب گفت که الان وقت نداره و مصاحبه باشه برای بعد. توی همین یکی از آشناها را دیدم و میدونستم که خادم حرم شاهچراغ است. بهش موضوع را گفتم. گفت بریم سمت در وی آی پی. رفتیم و باز هم راهمون ندادن. در همین لحظه یکی از خادمها با گریه از در وی آی پی آمد بیرون. از آنجا که آشنامون میشناختش رفت پیشش و بهش دلداری داد. بعد گفت که چطور شده. اسم یکی از همکاران خادمش را آورد که شهید شده. بهش موضوع را گفتم. گفت نمیتونم صحبت کنم و اجازه مصاحبه ندارم. در نهایت آشنا ما گفت بعد که حالش بهتر شد موضوع را بهت میگم.
دوباره آمدم سمت بابالرضا. خانمی با حالت گریه و اضطرار به مامورها خواهش میکرد که اجازه بدهند برود داخل. رفتم کنارشان و موضوع را پرسیدم. گفت برادرم سرباز بوده و هیچ خبری ازش ندارم. مامور امیدوارش کرد و بهش گفت انشالله برادرت سالمه و بعد راهنماییش کرد که به در وی ای پی برود و سراغ برادرش را از آنجا بگیرد. خانم گفت شاید بین زخمی ها باشد و مامور گفت زخمی بیمارستان مسلمین هستند.
با دوستم مشورتی کردیم. قرار شد برویم سمت بیمارستان مسلمین و با مجروح ها و خانواده ها صحبت کنیم. هر دو در بیمارستان مسلمین بسته بود و اجازه ورد نمیدادند. در سمت قسمت اورژانس شلوع بود. خانوادههایی آمده بودند و برخی حتی نمیدانستن عزیزانشان در بیمارستان هستند یا خیر. یکی از مامورها آمد و از خوانواده ها خواست ارامش خودشان را حفظ کنند بیرون باشند تا کار امداد رسانی بهتر انجام شود. خانمی میانسال گریه میکرد و میگفت هیچ خبری ازش (احتمالا فرزندش) ندارد. جوانی که نگران عزیزش بود کنترل خود را از دست داد. به مامور پرخاش کرد که پدرش آن زمان که مجروحهای جنگ را اینجا میآوردند در بیمارستان خدمت میکرده و حالا چرا به او اجازه نمیدهند برود داخل. باز هم مامور جا افتادهای آمد و جوان را آرام کرد. از چندین نفر که عزیزانشان داخل بودند خواستیم مصاحبه بدهند اما هیچکدام حاضر نشدند به ما که کارت خبرنگاری نداشتیم مصاحبه بدهند. ناگفته نماند ماموران امنیتی ایراد گرفتند که کارت خبرنگاریتان کجاست. حق هم داشتند که البته به خیر گذشت.
یک جوان سمت دیگر خیابان صدای گریهاش بلند شد. از اطرافیان علتش را پرسیدم. گفتند مسافر بوده و با دوستش زیارت رفته بودند. دوستش شهید شده و ناراحت است. از طرفی خبر شهادت دوستش را هم نمیتواند به خانواده بدهد و آمادگی ندارد.
همینجا بود که آن آشنامان که خودش خادم حرم شاهچراغ بود زنگ زد و آماری را که از حادثه دستگیرش شده بود به داد: یک نفر تروریست از باب الرضا وارد حرم میشود که برود سمت شبستان امام خمینی که به در بسته میخورد. به سمت ضریح میرود و چند نفر را به رگبار میبندد. از سمت ضریح به سمت شبستان میرود و نماز گزاران را به رگبار میبندد. باهاش درگیر میشوند به سمت حیاط فرار میکند. داخل حیاط درگیر میشود و حالش خوب نیست. امار شهدا هم تا ان لحظه 13 شهید و بیش از 20 زخمی که حال دو نفرشان وخیم است.
روایت میدانی رسول محمدی
محقق دفتر تاریخ شفاهی شیراز
@hafezeh_shz
آقوی آقام! بَبِهی بَبَم! کاکوی کاکام! یا شاچراغ
چیشَم به را(ه) خشک شده تا بازم بیام یا شاچراغ
سلام به سمت آسونه، به میرمحمدت کنم
از کوچههوی سر دُزَک نیگا به گنبدت کنم
نَنَم بهم میگف(ت) اگه برات کربلا بخوی
شبای جمعه شاهچراغ باید چهل وخمه* بیوی
میگن به چند تا کفترت یه هدیهی سوا دادی!
بجای زیارت بهشون خودِ خودِ کربلا دادی!
آقو میگن به کفترات تازگیا سنگ میزنن!
بال و پراشون رو یه مشت شغال و کرکس میکنن!
به ما نگی بی مَرفَتا!(بیمعرفت) نگی لاتای گود ندیده!
شیرازی که میدونی خودت! جون واسه مهمونش میده
کاشکی میمردیم که نشه صورت زائرات کبود!
بی هوا از پشت میزنن! ای(ن) بزدلای بی وجود
اَی نه بچهِی قدمگاه و گِلکوه و پشت دلگشا
نَمیذاره نگاه چپ بیافته سمت زائرا
قرار دعوای ما لاتا اینجو که نه! یه جای دیگَهن
قرارمون تو خیبر و یه یا علی نعره زدن!
وخمه: شب زیارتی مخصوص در گویش شیرازی
✍امین شفیعی
#شیراز_تسلیت
@hafezeh_shz
قرار بود دیشب با زن و بچه برم شیراز طبق معمول هم نماز مغرب میرسیدم شیراز و یه راست میرفتم حرم، مشغله کاری اجازه نداد و کنسل شد بعد از شنیدن خبر حمله تروریسیتی حالم خیلی بد شد
تو جلسه بودم یکی از دوستان زنگ زد گفت یکی از اقوام که از بهمئی رفته بودن شیراز به همراه زن و بچش موقع حمله تو حرم بودن هرچی زنگ میزنیم خبری ازشون نیست چیکار کنیم غریبیم کسی رو نمیشناسیم
گفتم باشه خبرت میکنم از طریق چندتا از دوستان پیگیری و تونستم با پزشکی قانونی شیراز تماس بگیرم، در میان همهمه و شلوغی بیمارستان
اقایی جواب داد و خیلی کوتاه گفت متاسفانه شهید شدن به خانواده ش اطلاع بده بیان بیمارستان مسلمین؛ برق از سرم پرید
بنده خدارو میشناختم تو خونواده رو اسمش قسم میخوردن
دنیا دور سرم چرخید اخه چطور به یه خانواده غریب و تنها اطلاع بدم نفس عمیقی کشیدم تماس گرفتم گفتم شهید شدن، بیمارستان مسلمین، یاعلی
روایت عارف درخشان از شهادت هوشنگ و امید خوب که از بهمئی به شیراز آمده بودند
@hafezeh_shz
حافظهـ
با یه تیم از بچهها خودمون رو رسوندیم بیمارستان نمازی
یکی از بیمارستان هایی که بهمون گفته بودن مجروحین رو بردن اونجا
داغ تازه بود و سنگین. تا برسیم بخش اتفاقات، کلی با خودمان مرور کردیم چه بگوییم چه نگوییم که همان ورودی اتفاقات خوردیم به یک جمع شلوغ، به نظر یک خانواده می رسیدن، چون مدام ریش سفیدشان داشت جو را آرام می کرد و بهشان دلداری می داد.
مستأصل شدیم.
شک داشتیم اینها اصلا خانواده شهدا یا مجروحین باشند یا نه.
به قدری صدای زجه و فریادهاشان بلند بود و به اندازه ای حال همگی خراب که صحیح ندانستیم وارد حریمشان بشویم برای سوال و جواب کردن.
همانجا بغل بوفه ایستادیم تا حساسیتی ایجاد نکرده باشیم.
تنها کاری که کردم رکوردم را روشن کردم.
فقط زجه و مویه و گریه های بلند بود که داشت ظبط میشد.
چندی بعد راننده تاکسی که روی نیمکت اتفاقات نشسته بود مطمئنمان کرد که این جمع از خانواده حادثه دیده شاهچراغ هستن.
همزمان جلوی در اتفاقات چند تا ماشین پارک شد
دو خانم چادری،
دو خانم مانتویی،
زیر بغل خانم مسنی را گرفته و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریختند وارد اتفاقات شدند.
خانم مسن عزاداری می کرد و با غم جانکاهی مدام میگفت: «آرتین» «آرتین»
تازه داشت چیزهایی دستگیرمان می شد که بچه های حفاظت فیزیکی بیمارستان به ما نزدیک شدند و ما را بستند به تفتیش کردن که: «خودتان را معرفی کنین.
از کجا هستین؟
کارت شناسی بدین؟
هر چه جواب می دادیم سوال دیگری می پرسیدن و آخر سر هم گفتن: «افراد دیگری هم اومدن برای مستندسازی ما بهشون اجازه ندادیم»
با ما هم همکاری نکردند.
با حراست علوم پزشکی، حوزه هنری، صدا سیما و همکاران تاریخ شفاهی و هر که میشناختیم لینک زدیم تا بتوانیم روایتی بگیریم.
نشد.
فقط یکی از بچه های حراست که متوجه شد ما که هستیم و نیتمان چیست بهمان گفت: «این ها همگی خانواده آرتین پسر هفت هشت سالهای هستن که الان تو اتفاقات بستریه»
گفتم: «چرا انقدر گریه و زاری می کنن پس، مگه حال آرتین وخیمه»
گفت: «نه آرتین رو به راهه ولی پدر و مادر و برادرش هر سه تا شهید شدن...»
بامداد ۵ آبان ۱۴۰۱
روایت میدانی سید محمد هاشمی
محقق تاریخ شفاهی
بیمارستان نمازی
#آرتین_سرداران
@hafezeh_shz
حافظهـ
قرار بود دیشب با زن و بچه برم شیراز طبق معمول هم نماز مغرب میرسیدم شیراز و یه راست میرفتم حرم، مشغله
داشتیم با هم حرف میزدیم و به سمت بیمارستان مسلمین میرفتیم که صدای جیغ و نالهٔ زنان، برق از سرمان پراند.
هفت هشت ده نفر زن روی زمین نشسته بودند، مویه میکردند و بر سر و صورت خودشان میزدند. نالههایشان سوزناک است. نمیتوانم تحمل کنم. ازشان فاصله میگیرم و کمی دورتر میایستم.
مرد جوان قدبلندی به در بیمارستان تکیه داده بود و گریه میکرد. چند متر آنطرفتر هم چند گروه از مردان ایستاده بودند.
نگهبان، پشت میلههای بیمارستان ایستاده بود و چندبار اسم مجروحین را خواند. از پنج شش نفری که خواند، فقط یک نفرشان بود. نگهبان رو کرد به بقیه و گفت:
بزرگواران! این چندنفر مجروحینی هستن که توی این بیمارستان بسترین. بقیه توی بیمارستانهای دیگه هستن. اگه هم شهید شده باشن، الان پزشک قانونین.
نای حرف زدن نداشتم. فضای حرف زدن هم نبود. هر چند ثانیه یک بار صدای مویهٔ زنان بالا میرفت و فضا را به هم میریخت. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو.
سلام کردم:
-شما از خانوادهٔ مجروحین هستین؟
- نه. آشنای ما رو شهید کردن
- شهید شدن؟
- آره. دو نفرشون شهید شدن. پدر و بچهش بودن.
- همونکه عکسشون منتشر شد؟
-آره. بدبختا از بهمئی اومده بودن اینجا. فردا عمل داشت. اومده بود شاهچراغ برای زیارت.
خشکم زد. همینطوری حرفم نمیآمد. وقتی فهمیدم غریب بودند حالم بدتر شد. زبانم قفل شده بود.
اشک توی چشم مرد پر میخورد.
-اسمش هوشنگ بود. هوشنگ خوب. اینم پسر خواهرشه.
پسر قدبلند چهارشانهای را در آن سمت خیابان نشانم میدهد که به ماشینی تکیه داده و گریه میکند.
سرم را به نشانهٔ تاسف پایین میاندازم. دوباره صدای زنها بالا میرود. وسط ضجهها یک نفرشان این جمله را مدام تکرار میکند:
-عامو درد زده به قلبُم. عامو دلُم درد گرفته.
نمیتوانم خودم را کنترل کنم. درد به قلب من هم اصابت کرده.
بامداد ۵ آبان
روایت میدانی *محمدحسین عظیمی* از مصاحبه با خانواده شهید هوشنگ و امید خوب
@hafezeh_shz
505224960_658225129 (2).mp3
4.7M
شیون خانواده خوب در پی شهادت پدر و فرزند
@hafezeh_shz
دلم کباب شد
یه بچه سه ساله آوردن تو دفتر اسمش امیر بود رنگش مثه گچ
گفتم خاله با کی اومدی
گفت با مامان بابام
گفت مامانم تیر خورد تو دست و پاش
بابامم تو کمرش
مامانشو تو آمبولانس بردن
روایت یکی از خدام خواهر حرم احمد ابن موسی شاهچراغ(ع)
@hafezeh_shz
حافظهـ
شیون خانواده خوب در پی شهادت پدر و فرزند @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم شیون و ناله خانواده *شهیدان خوب* اهل بهمئی به گویش لری اطراف بیمارستان مسلمین شیراز
شامگاه ۴ آبان و بامداد ۵ آبان
روایت شهادت را در مطالب قبل بخوانید.
@hafezeh_shz
ماشین را بعد از انتقال خون پارک کردیم. به بچهها گفتم برید داخل و با مردم مصاحبه بگیرید.
من میشینم توی ماشین و هماهنگیها رو انجام میدم. سرم توی گوشی بود که تیبای سفیدرنگی کنارم پارک کرد.
دو زن چادری ازش بیرون آمدند و رفتند سمت انتقال خون. چهرههایشان گرفته و ناراحت بود.
دو سه دقیقه بعد، پراید زیتونی رنگی، سمت چپ ماشین پارک کرد. دو زن که روسری سرشان نبود، پیاده شدند. سریع روسری را روی سرشان انداختند.
رانندهشان هم پسری با موهای دماسبی بود که پیاده شد و همراهشان به سمت انتقال خون رفت.
راوی: محمدحسین عظیمی
@hafezeh_shz
*روایت مادر و همسر دو شهید از استان کهگیلویه و بویراحمد که در حادثه تروریستی شاهچراغ شیراز به شهادت رسیدند* :
به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی صبح زاگرس غروب روز گذشته زائران حرم مطهر حضرت احمدبنموسی (ع) در شیراز هدف یک حمله تروریستی قرار گرفتند تا در این حادثه تروریستی دو تن از هم استانی های عزیز به نام شهید والا مقام هوشنگ خوب از اهالی شهرستان بهمئی در استان کهگیلویه و بویراحمد و فرزند دلبندش شهید امید خوب از فعالان فضای مجازی این استان به درجه رفیع شهادت نائل آیند.
همسر شهید هوشنگ خوب و مادر امید خوب از فعالان فضای مجازی استان در گفتگو با صبح زاگرس در خصوص جزئیات این حادثه تروریستی گفت: همراه با همسر و فرزندم برای زیارت و خواندن نماز،قبل از اذان مغرب وارد صحن حرم شاهچراغ شدیم، پس از زیارت و خواندن نماز از درب صحن خارج شدم و مننظر همسرم و فرزندم در حیاط حرم بودم که ناگهان با صدای مهیب صدای گلوله درب های حرم بسته شد و زائران وحشت زده به گوشه ای پناه می بردند.
مادر شهید والا مقام خوب درخصوص شهادت همسر و فرندش گفت: فردی با ورود به داخل حرم زائران را به رگبار گلوله بست که همسر و فرزند جگرگوشه ام را که در داخل حرم مشغول زیارت و خواندن نماز بودند، به ضرب گلوله به شهادت رساند.
مادر این شهید والا مقام در ادامه نتوانست بیش از این به گفتگو بپردازد و مویه کنان به شهادت همسر و فرزندش که بالاترین درجه فضیلت ها است افتخار کرد.
@hafezeh_shz
http://sobhezagros.ir/News/211525.html?catid=4&title=روایت-مادر-و-همسر-دو-شهید-کهگیلویه-و-بویراحمدی-از-حادثه-تروریستی-شیراز
*روایت خادم شاهچراغ از وقایع بعد از حادثه تروریستی*
یک ساعت بعد از حادثه رسیدم حرم
دوستانم تلفنی مرا خبردار کرده بودند
به اندازه ای روبهروی حرم شلوغ بود که تا خودم را ورودی باب الرضا رساندم زمان زیادی گذشت.
مردم هجوم آورده بودند و چسبیده بودند به درها
هم قصدشان کمک بود و هم می خواستند ببینند چه خبر شده. ساعتی شد تا با دیگر خدام و با کمک نیروهای امنیتی مجابشان کردیم که کمی عقب تر بروند. مدام سوال می کردند چند نفر کشته شده؟
چه شده؟
بگذارید برویم داخل.
نمیشد بگذاریم بروند داخل ممکن بود جان آنها هم در خطر باشد.
ساعتی طول کشید تا مردم متفرق شدند و به هر ترتیبی بود داخل حرم شدم.
همهجا پر از خون بود..
جسد بچه ی کوچکی کنار مادرش
اجسادی که روی یک قالی ردیف کنار هم گذاشته بودند با ملحفه های خونی پیچیده دورشان
صحنه ی تأثرامیزی ایجاد کرده بود که قلبم را به درد آورد.
اما باید حواسمان به بازماندگان و دیگر زوار بود.
فورا با کمک خادمان زائران وحشت زده و داغ دیده را با امنیت کامل از درهای دیگر حرم خارج کردیم. عده ای از زائران را که خیلی ترسیده بودند. سوار ماشین های خدام کردیم و خادم ها خودشان آنها را تا خانه هایشان همراهی کردند.
کم کم اجساد را به بیرون منتقل کردند و مجروحان هم که همان ابتدا برده بودند بیمارستان.
ما ماندیم و صحن های غرق خون و قالی های آغشته به خون و قرآن ها و مهرهای ریخته روی زمین و شیشه های شکسته. با کمک خادم های افتخاری که مثل همیشه پشتیبان حرم هستند، همه جا را تمیز کردیم و حرم را شست و شو دادیم. نیمه های شب تولیت آستان و امام جمعه و نیروهایی از استانداری و دیگر مسئولین شهر شیراز همه و همه آمدند و برای تسکین قلبشان عزاداری و سینه زنی کردند.
ساعت چهار صبح بود. حرم امن و طاهر و همه چیز مهیای برپایی نماز صبح...
مصاحبه با آقای توکلی
خادم شاهچراغ
تدوین: خانم اسما میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
هماکنون :
مراسم سنج و دمام زنی درب منزل خانواده شهدای سرایهداران
شاپور جان
@hafezeh_shz
-1695473918_-1810601381 (1).opus
167.2K
سنج و دمام زنی
در میان عزاداری خانواده شهدای سرایهداران
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم سنج و دمام زنی درب منزل خانواده شهدای سرایهداران
خانواده #آرتین
روستای شاپور جان
@hafezeh_shz
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی خواهر #آرتین باشد، اما روز ۴ آبان عروسی خواهر به عزا تبدیل شد.
عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
ورودی باب الرضا
از بازرسی میگذریم،صحن خلوته
هر زائری رد میشه در باره موقعیت تروریست و شبستان و.. صحبت میکنه
وارد صحن قدیمی میشیم،پرچم های سیاه،پرچم ایران و ناگهان...
چادر های خونین آویزان...
با دیدن خونها،میروم به ۸۷،حسینیه،رهپویان،انفجار..
دیوار های خونین حسینه جلوم مجسم میشه..عرفان،علیرضا،راضیه،نجمه....
جای جای حرم گل گذاشتن،روی مقتل شهدا... و قاب عکسی از لحظه شهادتشون...
فضای غریبیه...
یه پیرمرد خوش ذوق توی ایوون نشسته،جمله هایی خطاطی میکنه و میده دست زائرا
بین خدام حرم مربی پرورشی دوران دبیرستان رو میبینم،همون سال های ۸۷ ۸۸
سلام میکنم،میشناسه،هردو با چشم های پر اشک...
دعا می کنیم #برای خون های ریخته پای انقلاب
#برای دوری دشمنا از سر خاکمون
#برای زن برای زندگی برای شهادت
روایت سرکار خانم اسما دشتکیان از حال و هوای امشب حرم شاهچراغ(ع)
@hafezeh_shz
تصمیم میگیرم بریم زیارت شاهچراغ
از پارکینگ که بالا میایم همه چیز انگار در حالت " آهسته" است.
خبری از جنب و جوش همیشگی نیست.
شایدم چون ساعت ۸ شبه و دعای کمیل و مراسم شام غریبان شهدا تمام شده.
خادم بازرسی ازم عذرخواهی میکنه که بچه بغلتون هست لطفا بذارین پایین. دخترم رو میگذارم پایین. اما دستی به دخترم نمیزنه و بعد از بازرسی مفصل باز هم عذرخواهی میکنه
از بازرسی خیلی دقیق و با احترام و خوش اخلاقی رد میشیم
ورودی صحن خانواده ای دارن رد میشن، با هم درب وردی مصلی رو از توی فیلم هایی که دیدن تشخیص میدن. یکی میگه خوب شد بسته. اون میگه نه اگه میرفت اونجا کسی چیزیش نمیشد، دور ضریح شلوغ تر بوده.از صحبت هاشون مشخصه مسافرن و نمی دونن شبستون محل برگزاری نماز بوده
وارد صحن اصلی که میشم، پرچم های سیاه و پرچم ایران چشمم رو میگیره اشک تو چشمام جمع میشه..
خانومم داره با تمام بغض گریه میکنه؛ از نگاهم میفهمه که میپرسم چی شده؟؟
چادرهای خونین آویزون شده به ایوون حرم رو نشونم میده و منم اشکم جاری میشه...
ساعتی رو اجازه دادن خانم ها از ورودی آقایون وارد بشن تا محل شهادت همشهری ها و هم وطن هاشون رو ببینن...
جای جای حرم،تاج گل هست...روی مقتل شهدا... و قاب عکس از لحظه شهادت شهدا در همان مکان...
جای جای حرم بوی شهادت هست...
بالاسر حضرت آقا شاهچراغ، تاج گل های بیشتری گذاشتند...
همان کنار اسپیلت که چند نفر پناه گرفته بودند اما وقتی نامرد از راه میرسه همه رو به رگبار میبنده...
ظاهرا تنها قسمتی که تیر مستقیم به قسمت خواهران اصابت شده، همینجاست...
توی حرم همه دارن از شیوه شهادت حرف میزنن...
یک نفر داره داره با جزئیات تعریف میکنه و چندین نفر هم دورش جمع شدن.
توضیح میده که در رواق بین ضریح و شبستان امام خمینی( محل نماز) ایستاده بوده و دیده چه اتفاقاتی افتاده.
دقیقا موقع اذان بوده و این باعث شده صدای تیر رو نمازگزاران نفهمند و بعدتر متوجه اتفاقات بشن
بیشتر از اینکه حرف بزنه،جواب سوال میده؛ بس که مردم دنبال جزئیات حادثه هستند. البته به لطف همان کلیپ دو دقیقه ای که از حادثه پخش شده، همه حرفاش رو زود میپذیرند
یک خادم کنارش وایساده، حس میکنم که میخواد تذکر بده بهش. از خادم میپرسم ایشون خادم بوده، پاسخ منفی است.خادم از فرصت استفاده میکنه و محترمانه ازش میخواد که چون دیگه خسته شده،تمام کنه!
تو صحن نشسته ام رو به روی گنبد و دویدن های دخترم و چادرهای خونین و رفت و آمدها را میبینم...
صدای سنج و دمام میاد، میرم سمت صدا...
انگار فرصتیست برای همه تا اشک هاشون جاری بشه...
چه سکوتی شده حرم....خانم خادمی چادری خونین رو دست گرفته و میچرخونه کنار جمعیت...
روایت آقای محسن فائضی از شاهچراغ
غروب ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz