حافظهـ
با یه تیم از بچهها خودمون رو رسوندیم بیمارستان نمازی
یکی از بیمارستان هایی که بهمون گفته بودن مجروحین رو بردن اونجا
داغ تازه بود و سنگین. تا برسیم بخش اتفاقات، کلی با خودمان مرور کردیم چه بگوییم چه نگوییم که همان ورودی اتفاقات خوردیم به یک جمع شلوغ، به نظر یک خانواده می رسیدن، چون مدام ریش سفیدشان داشت جو را آرام می کرد و بهشان دلداری می داد.
مستأصل شدیم.
شک داشتیم اینها اصلا خانواده شهدا یا مجروحین باشند یا نه.
به قدری صدای زجه و فریادهاشان بلند بود و به اندازه ای حال همگی خراب که صحیح ندانستیم وارد حریمشان بشویم برای سوال و جواب کردن.
همانجا بغل بوفه ایستادیم تا حساسیتی ایجاد نکرده باشیم.
تنها کاری که کردم رکوردم را روشن کردم.
فقط زجه و مویه و گریه های بلند بود که داشت ظبط میشد.
چندی بعد راننده تاکسی که روی نیمکت اتفاقات نشسته بود مطمئنمان کرد که این جمع از خانواده حادثه دیده شاهچراغ هستن.
همزمان جلوی در اتفاقات چند تا ماشین پارک شد
دو خانم چادری،
دو خانم مانتویی،
زیر بغل خانم مسنی را گرفته و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریختند وارد اتفاقات شدند.
خانم مسن عزاداری می کرد و با غم جانکاهی مدام میگفت: «آرتین» «آرتین»
تازه داشت چیزهایی دستگیرمان می شد که بچه های حفاظت فیزیکی بیمارستان به ما نزدیک شدند و ما را بستند به تفتیش کردن که: «خودتان را معرفی کنین.
از کجا هستین؟
کارت شناسی بدین؟
هر چه جواب می دادیم سوال دیگری می پرسیدن و آخر سر هم گفتن: «افراد دیگری هم اومدن برای مستندسازی ما بهشون اجازه ندادیم»
با ما هم همکاری نکردند.
با حراست علوم پزشکی، حوزه هنری، صدا سیما و همکاران تاریخ شفاهی و هر که میشناختیم لینک زدیم تا بتوانیم روایتی بگیریم.
نشد.
فقط یکی از بچه های حراست که متوجه شد ما که هستیم و نیتمان چیست بهمان گفت: «این ها همگی خانواده آرتین پسر هفت هشت سالهای هستن که الان تو اتفاقات بستریه»
گفتم: «چرا انقدر گریه و زاری می کنن پس، مگه حال آرتین وخیمه»
گفت: «نه آرتین رو به راهه ولی پدر و مادر و برادرش هر سه تا شهید شدن...»
بامداد ۵ آبان ۱۴۰۱
روایت میدانی سید محمد هاشمی
محقق تاریخ شفاهی
بیمارستان نمازی
#آرتین_سرداران
@hafezeh_shz
حافظهـ
قرار بود دیشب با زن و بچه برم شیراز طبق معمول هم نماز مغرب میرسیدم شیراز و یه راست میرفتم حرم، مشغله
داشتیم با هم حرف میزدیم و به سمت بیمارستان مسلمین میرفتیم که صدای جیغ و نالهٔ زنان، برق از سرمان پراند.
هفت هشت ده نفر زن روی زمین نشسته بودند، مویه میکردند و بر سر و صورت خودشان میزدند. نالههایشان سوزناک است. نمیتوانم تحمل کنم. ازشان فاصله میگیرم و کمی دورتر میایستم.
مرد جوان قدبلندی به در بیمارستان تکیه داده بود و گریه میکرد. چند متر آنطرفتر هم چند گروه از مردان ایستاده بودند.
نگهبان، پشت میلههای بیمارستان ایستاده بود و چندبار اسم مجروحین را خواند. از پنج شش نفری که خواند، فقط یک نفرشان بود. نگهبان رو کرد به بقیه و گفت:
بزرگواران! این چندنفر مجروحینی هستن که توی این بیمارستان بسترین. بقیه توی بیمارستانهای دیگه هستن. اگه هم شهید شده باشن، الان پزشک قانونین.
نای حرف زدن نداشتم. فضای حرف زدن هم نبود. هر چند ثانیه یک بار صدای مویهٔ زنان بالا میرفت و فضا را به هم میریخت. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو.
سلام کردم:
-شما از خانوادهٔ مجروحین هستین؟
- نه. آشنای ما رو شهید کردن
- شهید شدن؟
- آره. دو نفرشون شهید شدن. پدر و بچهش بودن.
- همونکه عکسشون منتشر شد؟
-آره. بدبختا از بهمئی اومده بودن اینجا. فردا عمل داشت. اومده بود شاهچراغ برای زیارت.
خشکم زد. همینطوری حرفم نمیآمد. وقتی فهمیدم غریب بودند حالم بدتر شد. زبانم قفل شده بود.
اشک توی چشم مرد پر میخورد.
-اسمش هوشنگ بود. هوشنگ خوب. اینم پسر خواهرشه.
پسر قدبلند چهارشانهای را در آن سمت خیابان نشانم میدهد که به ماشینی تکیه داده و گریه میکند.
سرم را به نشانهٔ تاسف پایین میاندازم. دوباره صدای زنها بالا میرود. وسط ضجهها یک نفرشان این جمله را مدام تکرار میکند:
-عامو درد زده به قلبُم. عامو دلُم درد گرفته.
نمیتوانم خودم را کنترل کنم. درد به قلب من هم اصابت کرده.
بامداد ۵ آبان
روایت میدانی *محمدحسین عظیمی* از مصاحبه با خانواده شهید هوشنگ و امید خوب
@hafezeh_shz
505224960_658225129 (2).mp3
4.7M
شیون خانواده خوب در پی شهادت پدر و فرزند
@hafezeh_shz
دلم کباب شد
یه بچه سه ساله آوردن تو دفتر اسمش امیر بود رنگش مثه گچ
گفتم خاله با کی اومدی
گفت با مامان بابام
گفت مامانم تیر خورد تو دست و پاش
بابامم تو کمرش
مامانشو تو آمبولانس بردن
روایت یکی از خدام خواهر حرم احمد ابن موسی شاهچراغ(ع)
@hafezeh_shz
حافظهـ
شیون خانواده خوب در پی شهادت پدر و فرزند @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم شیون و ناله خانواده *شهیدان خوب* اهل بهمئی به گویش لری اطراف بیمارستان مسلمین شیراز
شامگاه ۴ آبان و بامداد ۵ آبان
روایت شهادت را در مطالب قبل بخوانید.
@hafezeh_shz
ماشین را بعد از انتقال خون پارک کردیم. به بچهها گفتم برید داخل و با مردم مصاحبه بگیرید.
من میشینم توی ماشین و هماهنگیها رو انجام میدم. سرم توی گوشی بود که تیبای سفیدرنگی کنارم پارک کرد.
دو زن چادری ازش بیرون آمدند و رفتند سمت انتقال خون. چهرههایشان گرفته و ناراحت بود.
دو سه دقیقه بعد، پراید زیتونی رنگی، سمت چپ ماشین پارک کرد. دو زن که روسری سرشان نبود، پیاده شدند. سریع روسری را روی سرشان انداختند.
رانندهشان هم پسری با موهای دماسبی بود که پیاده شد و همراهشان به سمت انتقال خون رفت.
راوی: محمدحسین عظیمی
@hafezeh_shz
*روایت مادر و همسر دو شهید از استان کهگیلویه و بویراحمد که در حادثه تروریستی شاهچراغ شیراز به شهادت رسیدند* :
به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی صبح زاگرس غروب روز گذشته زائران حرم مطهر حضرت احمدبنموسی (ع) در شیراز هدف یک حمله تروریستی قرار گرفتند تا در این حادثه تروریستی دو تن از هم استانی های عزیز به نام شهید والا مقام هوشنگ خوب از اهالی شهرستان بهمئی در استان کهگیلویه و بویراحمد و فرزند دلبندش شهید امید خوب از فعالان فضای مجازی این استان به درجه رفیع شهادت نائل آیند.
همسر شهید هوشنگ خوب و مادر امید خوب از فعالان فضای مجازی استان در گفتگو با صبح زاگرس در خصوص جزئیات این حادثه تروریستی گفت: همراه با همسر و فرزندم برای زیارت و خواندن نماز،قبل از اذان مغرب وارد صحن حرم شاهچراغ شدیم، پس از زیارت و خواندن نماز از درب صحن خارج شدم و مننظر همسرم و فرزندم در حیاط حرم بودم که ناگهان با صدای مهیب صدای گلوله درب های حرم بسته شد و زائران وحشت زده به گوشه ای پناه می بردند.
مادر شهید والا مقام خوب درخصوص شهادت همسر و فرندش گفت: فردی با ورود به داخل حرم زائران را به رگبار گلوله بست که همسر و فرزند جگرگوشه ام را که در داخل حرم مشغول زیارت و خواندن نماز بودند، به ضرب گلوله به شهادت رساند.
مادر این شهید والا مقام در ادامه نتوانست بیش از این به گفتگو بپردازد و مویه کنان به شهادت همسر و فرزندش که بالاترین درجه فضیلت ها است افتخار کرد.
@hafezeh_shz
http://sobhezagros.ir/News/211525.html?catid=4&title=روایت-مادر-و-همسر-دو-شهید-کهگیلویه-و-بویراحمدی-از-حادثه-تروریستی-شیراز
*روایت خادم شاهچراغ از وقایع بعد از حادثه تروریستی*
یک ساعت بعد از حادثه رسیدم حرم
دوستانم تلفنی مرا خبردار کرده بودند
به اندازه ای روبهروی حرم شلوغ بود که تا خودم را ورودی باب الرضا رساندم زمان زیادی گذشت.
مردم هجوم آورده بودند و چسبیده بودند به درها
هم قصدشان کمک بود و هم می خواستند ببینند چه خبر شده. ساعتی شد تا با دیگر خدام و با کمک نیروهای امنیتی مجابشان کردیم که کمی عقب تر بروند. مدام سوال می کردند چند نفر کشته شده؟
چه شده؟
بگذارید برویم داخل.
نمیشد بگذاریم بروند داخل ممکن بود جان آنها هم در خطر باشد.
ساعتی طول کشید تا مردم متفرق شدند و به هر ترتیبی بود داخل حرم شدم.
همهجا پر از خون بود..
جسد بچه ی کوچکی کنار مادرش
اجسادی که روی یک قالی ردیف کنار هم گذاشته بودند با ملحفه های خونی پیچیده دورشان
صحنه ی تأثرامیزی ایجاد کرده بود که قلبم را به درد آورد.
اما باید حواسمان به بازماندگان و دیگر زوار بود.
فورا با کمک خادمان زائران وحشت زده و داغ دیده را با امنیت کامل از درهای دیگر حرم خارج کردیم. عده ای از زائران را که خیلی ترسیده بودند. سوار ماشین های خدام کردیم و خادم ها خودشان آنها را تا خانه هایشان همراهی کردند.
کم کم اجساد را به بیرون منتقل کردند و مجروحان هم که همان ابتدا برده بودند بیمارستان.
ما ماندیم و صحن های غرق خون و قالی های آغشته به خون و قرآن ها و مهرهای ریخته روی زمین و شیشه های شکسته. با کمک خادم های افتخاری که مثل همیشه پشتیبان حرم هستند، همه جا را تمیز کردیم و حرم را شست و شو دادیم. نیمه های شب تولیت آستان و امام جمعه و نیروهایی از استانداری و دیگر مسئولین شهر شیراز همه و همه آمدند و برای تسکین قلبشان عزاداری و سینه زنی کردند.
ساعت چهار صبح بود. حرم امن و طاهر و همه چیز مهیای برپایی نماز صبح...
مصاحبه با آقای توکلی
خادم شاهچراغ
تدوین: خانم اسما میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
هماکنون :
مراسم سنج و دمام زنی درب منزل خانواده شهدای سرایهداران
شاپور جان
@hafezeh_shz
-1695473918_-1810601381 (1).opus
167.2K
سنج و دمام زنی
در میان عزاداری خانواده شهدای سرایهداران
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم سنج و دمام زنی درب منزل خانواده شهدای سرایهداران
خانواده #آرتین
روستای شاپور جان
@hafezeh_shz
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی خواهر #آرتین باشد، اما روز ۴ آبان عروسی خواهر به عزا تبدیل شد.
عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
ورودی باب الرضا
از بازرسی میگذریم،صحن خلوته
هر زائری رد میشه در باره موقعیت تروریست و شبستان و.. صحبت میکنه
وارد صحن قدیمی میشیم،پرچم های سیاه،پرچم ایران و ناگهان...
چادر های خونین آویزان...
با دیدن خونها،میروم به ۸۷،حسینیه،رهپویان،انفجار..
دیوار های خونین حسینه جلوم مجسم میشه..عرفان،علیرضا،راضیه،نجمه....
جای جای حرم گل گذاشتن،روی مقتل شهدا... و قاب عکسی از لحظه شهادتشون...
فضای غریبیه...
یه پیرمرد خوش ذوق توی ایوون نشسته،جمله هایی خطاطی میکنه و میده دست زائرا
بین خدام حرم مربی پرورشی دوران دبیرستان رو میبینم،همون سال های ۸۷ ۸۸
سلام میکنم،میشناسه،هردو با چشم های پر اشک...
دعا می کنیم #برای خون های ریخته پای انقلاب
#برای دوری دشمنا از سر خاکمون
#برای زن برای زندگی برای شهادت
روایت سرکار خانم اسما دشتکیان از حال و هوای امشب حرم شاهچراغ(ع)
@hafezeh_shz
تصمیم میگیرم بریم زیارت شاهچراغ
از پارکینگ که بالا میایم همه چیز انگار در حالت " آهسته" است.
خبری از جنب و جوش همیشگی نیست.
شایدم چون ساعت ۸ شبه و دعای کمیل و مراسم شام غریبان شهدا تمام شده.
خادم بازرسی ازم عذرخواهی میکنه که بچه بغلتون هست لطفا بذارین پایین. دخترم رو میگذارم پایین. اما دستی به دخترم نمیزنه و بعد از بازرسی مفصل باز هم عذرخواهی میکنه
از بازرسی خیلی دقیق و با احترام و خوش اخلاقی رد میشیم
ورودی صحن خانواده ای دارن رد میشن، با هم درب وردی مصلی رو از توی فیلم هایی که دیدن تشخیص میدن. یکی میگه خوب شد بسته. اون میگه نه اگه میرفت اونجا کسی چیزیش نمیشد، دور ضریح شلوغ تر بوده.از صحبت هاشون مشخصه مسافرن و نمی دونن شبستون محل برگزاری نماز بوده
وارد صحن اصلی که میشم، پرچم های سیاه و پرچم ایران چشمم رو میگیره اشک تو چشمام جمع میشه..
خانومم داره با تمام بغض گریه میکنه؛ از نگاهم میفهمه که میپرسم چی شده؟؟
چادرهای خونین آویزون شده به ایوون حرم رو نشونم میده و منم اشکم جاری میشه...
ساعتی رو اجازه دادن خانم ها از ورودی آقایون وارد بشن تا محل شهادت همشهری ها و هم وطن هاشون رو ببینن...
جای جای حرم،تاج گل هست...روی مقتل شهدا... و قاب عکس از لحظه شهادت شهدا در همان مکان...
جای جای حرم بوی شهادت هست...
بالاسر حضرت آقا شاهچراغ، تاج گل های بیشتری گذاشتند...
همان کنار اسپیلت که چند نفر پناه گرفته بودند اما وقتی نامرد از راه میرسه همه رو به رگبار میبنده...
ظاهرا تنها قسمتی که تیر مستقیم به قسمت خواهران اصابت شده، همینجاست...
توی حرم همه دارن از شیوه شهادت حرف میزنن...
یک نفر داره داره با جزئیات تعریف میکنه و چندین نفر هم دورش جمع شدن.
توضیح میده که در رواق بین ضریح و شبستان امام خمینی( محل نماز) ایستاده بوده و دیده چه اتفاقاتی افتاده.
دقیقا موقع اذان بوده و این باعث شده صدای تیر رو نمازگزاران نفهمند و بعدتر متوجه اتفاقات بشن
بیشتر از اینکه حرف بزنه،جواب سوال میده؛ بس که مردم دنبال جزئیات حادثه هستند. البته به لطف همان کلیپ دو دقیقه ای که از حادثه پخش شده، همه حرفاش رو زود میپذیرند
یک خادم کنارش وایساده، حس میکنم که میخواد تذکر بده بهش. از خادم میپرسم ایشون خادم بوده، پاسخ منفی است.خادم از فرصت استفاده میکنه و محترمانه ازش میخواد که چون دیگه خسته شده،تمام کنه!
تو صحن نشسته ام رو به روی گنبد و دویدن های دخترم و چادرهای خونین و رفت و آمدها را میبینم...
صدای سنج و دمام میاد، میرم سمت صدا...
انگار فرصتیست برای همه تا اشک هاشون جاری بشه...
چه سکوتی شده حرم....خانم خادمی چادری خونین رو دست گرفته و میچرخونه کنار جمعیت...
روایت آقای محسن فائضی از شاهچراغ
غروب ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ(ع)*
بیمارستان شهید رجایی بخش اول:
مصاحبه با آقای گل مکانی
صبح روز بعد از حادثه، دو نفری به سمت بیمارستان شهید رجایی راه افتادیم. یکی از بچه ها پل ارتباطی زده بود و اجازه ی ورودمان را گرفت. به بیمارستان رسیدیم. وارد گیت حراست شدیم و گفتیم:« از طرف فلانی هستیم.» اظهار بی اطلاعی کرد و پاس مان داد به آن یکی در ورودی. بی فایده بود، کسی نمی خواست فلانی ما را بشناسد. به هر ضرب و زوری بود نگهبانی را رد کردیم. پله ها را بالا رفتیم و وارد بخش شدیم، همان بخشی که مجروح های حادثه بستری بودند.
یک راست رفتیم ایستگاه پرستاری و سراغ مجروح ها را گرفتیم. مسول بخش اما اجازه ورودمان را نمیداد و گفت: «متاسفم تا با خودم تماس نگیرند نمیتوانم اجازه ی ورودتان را بدهم. واقعا شرمنده ام وگرنه هرکاری از دستم بر بیاید در خدمتم» باز دست به دامان گوشی شدیم و تماس پشت تماس. بعد از یک ساعت و اندی بالاخره مجوز ورود را گرفتیم. خانم مسول بخش ما را به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد. مرد میانسالی با چهره ی رنج کشیده روی تخت دراز کشیده و زانوی چپش پانسمان شده بود. دو تا تیر خورده بود، یکی در دست و یکی در پا. چهره اش سر حال بود و در خواست مصاحبه مان را بی هیچ عذر و بهانه ای قبول کرد. گفت: « دل مان برای زیارت تنگ شده بود. هر از چندگاهی برای زیارت می آییم. دیشب اما دلم شور میزد. از ماجرای چهلم مهسا امینی خبر داشتم و نگران شلوغی ها بودم. بالاخره تصمیم گرفتیم. با خانم و پسر کوچکم راهی شاهچراغ شدیم. به حرم رفتیم و زیارت کردیم. خواستیم برویم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. برگشتم ببینم چه خبر است که از دور دیدم محافظ گیت ورودی، روی زمین افتاده. دویدیم و برگشتیم سمت حرم. به اتاق کوچکی پناه بردیم. هفت هشت نفری میشدیم. همه ترسیده بودند و هر کس از طرفی فرار میکرد. ولی ما در آن اتاق کوچک گیر افتاده بودیم. مردی با کاپشن مشکی اسلحه به دست آمد و شروع کرد به رگبار. یک تیر به پایم خورد و یکی به دستم. تیری هم به کمر خانمم خورد. دو سه تا از آقایان دیگر هم تیر خوردند و شهید شدند.»
پرسیدیم:« پسرتان چه شد؟»
بغضش را قورت داد و گفت: « خدا رو شکر چیزی نشد و به خیر گذشت. تمام مدت درگیری فقط به او فکر میکردم و میترسیدم بلایی سرش بیاید.»
همین طور مشتش را گره میکرد و با صدای خشمگین و غم آلودی گفت: « درگیری که تمام شد ما را به حیاط بردند، دیدم روی بچه کوچکی پارچه سفید انداخته اند. بهم ریختم. همان نامرد کشته بودش. خدا لعنتشان کند.»
سیدمحمد هاشمی_ پویان حسن نیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان شهید رجایی
بخش دوم:آقای شریفی
بعد از اتمام مصاحبه اول، سراغ مسول بخش رفتیم. بدون اینکه چیزی بگوییم ما را به اتاق دیگری راهنمایی کرد. مرد مسنی روی تخت دراز کشیده و یک پایش آویزان بود. سن و سالی ازش گذشته و انگار نای حرف زدن نداشت. خانم مسول بخش مرد جوانی را نشانم داد و گفت: «این آقاهم همراهش است.» وارد اتاق شدم. برگ معاینه را نگاه کردم و اسمش را خواندم «عیسی شریفی». چند پرستار در اتاق مشغول بودند. یکی از پرستارها پای بانداژ شده مرد را به وسیله وزنه ای که از تخت آویزان بود، بالا می برد. مرد بیچاره از درد چهره اش در هم رفت و فریاد کشید.
مرد جوان پسرش بود. کم حرف و ساکت. نزدیکش شدم. ایستاده بود و مدام دور و اطراف راه نگاه می کرد. هنوز در شوک حادثه بود. چند سوال پرسیدم؛ کوتاه جواب داد. ناچار سراغ خودش رفتم. شرایط را برایش توضیح میدهم و شروع میکند: «بوشهری ام. برای درمان مریضیم آمدیم شیراز. حدود یک ماهی هست. هر روز عصرها برای نماز و زیارت می رفتیم حرم. دیروز عصر هم رفتیم. کنار آقا (حضرت شاهچراغ) ایستاده بودیم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. جمعیت می دوید. همه دستپاچه شده بودند و از ترس فرار میکردند. من هم دویدم که ناگهان دیدم پخش زمین شده ام. یک گلوله در پایم خورد و گلوله ای هم در پهلویم. خیلی نزدیک مان بود، از دو سه متری به ما شلیک میکرد. چندین نفر دیگر را هم دیدم که روی زمین افتاده بودند و خون زیادی ازشان میرفت. دو نفری که کنارم بودند شهید شدند.»
مکثی کرد. چشمانش را بست و زبانش را در دهانش چرخاند. انگار داشت بغضش را قورت میداد. « پسری ۱۰_۱۲ ساله هم بود. دیدمش. افتاده بود. او هم شهید شده بود.» اشک در چشمانش جمع می شود. با خودم فکر میکنم آن پسربچه شهید کیست؟ نکند آرشام است! برادر آرتین...
پویان حسننیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان رجایی
بخش سوم: آقای شایانمهر
بعد از پایان مصاحبه ها، با سید در راهروی بخش نشستیم تا کمی درباره روند کار مشورت کنیم. جوانی هم آن جا بود که مدام طول راهرو را بالا و پایین می رفت و گاهی هم دستش را روی صورتش می گذاشت و فشار میداد. رنگ به رخ نداشت، صورتش مانند گچ سفید شده بود. همزمان اخبار، اتفاقات روز گذشته شاهچراغ را نشان میداد. جوان هم با نگرانی تلوزیون را نگاه می کرد. حدس زدم احتمالا از اقوام یکی از مجروحان باشد. پرسیدم: «آن بنده خدای بوشهری برادرتان است؟» گفت:«نه» بعد انگار که ساعت ها منتظر کسی بود تا با او حرف بزند و درد دل کند، ادامه داد: «دامادمون تیر خورده و الان اتاق عمله. سه تا تیر خورده. اینم سومین عملشه که 3 ساعت طول کشیده»
اخبار برای لحظه ای صحنه تیراندازی داخل حرم، نزدیک ضریح را نشان داد. یک دفعه جوان هیجان زده شد و بلند گفت: «این دامادمان است!» بغض راه گلویش را بست. با دو دست چنگ به موهایش زد و به سمت زانویش خم شد. این قطرات اشک بود که روی پهنای صورتش سر می خورد. دلداری پپه اش دادم. پریشان منتظر بود تا خبری از اتاق عمل بیاید. گویا دامادشان از کاشان برای کاری راهی شیراز شده و آن روز برای زیارت به حرم شاهچراغ رفته و این اتفاق برایش می افتد. جوان دیگر توان دیدن اخبار را نداشت. گامی به آن سوی راهرو برداشت، نشست و دوباره در افکارش غرق شد.
پویان حسننیا- سیدمحمد هاشمی
بعداز ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
امروز چندتا از همکلاسیها و معلم آرشام آمدند مدرسه کمی از آرشام برایمان بگویند:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آقای معصومی، مدیر مدرسه شهدای شوش هماهنگ کردیم و رفتیم روستای شاپورجان، توابع شیراز.
چند نفر از همکلاسیهای شهید آرشام سرایهداران هم با مادرهایشان آمده بودند.
یکی از بچهها داشت از آرشام میگفت که یکهو زد زیر گریه. صحنه تلخی بود. کسی که تا دیروز بغل دستش مینشست، حالا دو روزی میشد توی سردخانه خوابیده بود.
معلم آرشام هم سر رسید. نشست و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتی از مبصر کلاسش. وقتی به روز حادثه رسید، بغض امانش نداد. فیلمبرداری را قطع کردیم. همین حین مدیر مدرسه شروع کرد به تعریف خاطرهای دیگر. معلم هم از جایش بلند شد اما نتوانست خودش را کنترل کند، رفت گوشه کلاس و به دیوار تکیه داد و بلند بلند زد زیر گریه. گریه که نه، ضجه میزد. منی که اندک سابقه تدریس دارم، میفهمم گریه معلم جلوی شاگردانش یعنی چه. حالتی است مثل گریه مرد در مقابل همسرش یا گریه پدر جلوی پسر. شاید آقای معلم به این فکر میکرد از یکشنبه چطور بیاید سر کلاسی که صندلیِ خالیِ ردیف اولش تَش می زند به جانش.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
جمعه ۶ آبان ساعت ۱۰ صبح
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت سید محمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز
بعد از عیادت از مجروحان بستری شده در بیمارستان شهید رجائی، همراه همکارم آقا پویان رفتیم دفتر. نفسی تازه کردیم و ساعت 4 به سوی خانهی شهید محمدرضا کشاورز راهی شدیم. به دوستان گفتم: نکنه محمدرضا با شهید کشاورزِ رهپویان وصال نسبت فامیلی داره! بعد متوجه شدیم نه. رفتم توی فکر که اکثر شهدای حادثهی شاهچراغ از مناطق سادهزیست و خودمانی شهر هستند. به بلوار رحمت رسیدیم، کوچهی 12 را پیدا کردیم. از ماشین پیاده شدیم. تعدادی نوجوانِ هم سن و سال محمدرضا، مشغول طَبق زدن و اسفند دود کردن و نصب بنر بودند. وارد خانه شدیم، مردی لاغراندام با محاسنی سفید را دیدیم. خیلی گریه میکرد. پدر شهید بود. شغلش آهنگری بود. از محمدرضا گفت و شوخیهایی که با هم داشتند. «به محمدرضا میگفتم: بابا چهرهات به شهادت میخوره، تو لایق شهادتی. محمدرضا هم میگفت پدر شهید شدن هم لیاقت میخوادها. ماه محرم هندزفری میذاشت توی گوشش، در اتاق رو میبست و راه می رفت. یه روز در رو باز کردم گفتم بابا داری چیکار میکنی؟ هندزفری رو از گوشی کشید، صدای دعا توی اتاق پیچید. مکبر مسجد المهدی بود. دوست و رفیق نداشت و هروقت دلش میگرفت، میرفت شاهچراغ. دیشب که از سرکار برگشتم به خانمم گفتم کو محمدرضا؟ گفت رفته شاهچراغ. ساعت حدود هفت بود. دلم شور افتاد. سابقه نداشت که محمدرضا اینقدر دیر کنه. زنگ زدم به گوشیش، خاموش بود. بعد از یکی دو ساعت انتظار به 110 زنگ زدیم. گفت بیمارستانها رو بگردین. زانوهام سست شده بود. شوهرخواهر محمدرضا دیشب یکی یکی بیمارستانها رو گشت ولی خبری نشد. نزدیکیهای صبح بود که خبر شهادت محمدرضا رو به ما دادند و تازه باخبر شدیم که توی شاهچراغ تیراندازی شده.» شانه های پدر شهید به لرزه در آمدند. سکوت کردیم. کمی که آرام شد گفت: «گاهی به مادرش میگفتم اگه خدا بخواد از ما امتحان بکشه و محمدرضا رو از ما بگیره، چیکار کنیم؟ مادرش میگفت: خدا اون روز رو نیاره.»
و حالا آن روز...
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی:
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم: زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
*روایت دوم سیدمحمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمد رضا کشاورز
بین مردها چشمم به پسر جوانی حدودا 35 ساله افتاد. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. شوهرخواهر محمدرضا بود. بغضش را قورت داد و گفت: « گاهی با هم قهر می کردیم، بیشتر من قهر می کردم. یه دفعه یادمه بعد از قهر، محمدرضا رفت توی اتاق. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیام داد: من طاقت ندارم که دلم از دل تو دور باشه، اجازه میدی بیام ببوسمت؟ محمدرضا خیلی زود راضی میشد.» چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: محمدرضا اهل عمل بود، چیزی که بهش می گفتم انجام میداد. یه روز گفت: امیرمهدی! من چیزی ندارم که بخوام باهاش خدمت کنم به امام زمان. گفتم محمدرضا من این نعمت رو از دست دادم اما تو از دست نده؛ تا میتونی به مامان و بابات خدمت کن، انگار به امام زمان خدمت کردی. دیروز هم قبل از رفتن به مامانش گفته بود: مامان نگاه! خوشتیپ شدم؟ دارم میرم شاهچراغ برات دعا کنم تا حالت خوب بشه.
محمدرضا رفت رشته ی انسانی که معلم یا روانشناس بشه، حالا هم معلم من شد. به من یاد داد مرد عمل باشم نه حرف، یاد داد اگر دلم گرفت برم سمت اهل بیت.
امیرمهدی از شب شهادت گفت. ما هرهفته دوره ی مباحثه خانوادگی داریم. ساعت هفت و نیم بود. تا دوره شروع شد خانمم گفت محمدرضا رفته حرم و هنوز نیومده. گفت توی حرم درگیری شده. نگران شدم. خانمم گفت حرم امن هست، نمی خواد ناراحت باشی؛ کلاس که تموم شد برو دنبال محمدرضا. این را که گفت دلم آروم گرفت. بعد از کلاس هرچه زنگ زدم، جواب نداد. زنگ زدم 110، گفتند بیمارستان ها پیگیری کنید. رفتم جلوی بیمارستان ها، پزشک قانونی و آخر سر هم، حرم اما خبری از محمدرضا به دست نیاوردم. توی مسیر یه بنده خدایی عکسی ارسال کرد روی گوشیم و گفت اینها رو دیدی؟ دیدم محمدرضا هم توی عکس هست.
به خانمم نگفتم چون باردار هست. تا صبح هردفعه که خانواده ی محمدرضا به من زنگ می زدند، نمیدونستم چی بگم. یک عکسی برای من فرستاد گفت شبیه محمدرضا هست. من می دونستم محمدرضا هست اما انکار کردم و گفتم نه جمعیت زیاد بوده. میخواستم صبح بشه بعد خبر رو بهشون بدم اما صبح از تلویزیون دیده بودند. به گوشی محمدرضا زنگ میزنند، یک نفر از آگاهی جواب میده و خبر رو تایید میکنه.»
جمله ی خواهر محمدرضا توی ذهنم مرور میشود: حرم امن هست. حرم امن است.
به راستی چه در سر تکفیری میگذرد که راضی میشود چنین حمله ی وحشیانه ای به حرم امن الهی کند.
:
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
*روایت سوم سید محمد هاشمی از دیدار خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز
صدای گریه ی تعدادی نوجوان به گوش می رسید. هم کلاسی های محمدرضا بودند. چند مرد مسن به جمع اضافه شدند. یکی از آنها پدر محمدرضا را در آغوش گرفت و مدتی طولانی در آغوش هم گریه کردند. از او درباره ی محمدرضا پرسیدیم، گفت: پدر محمدرضا، پسردایی من هست. از بچگی محمدرضا رو میشناختم. هروقت من رو میدید، دستم را میبوسید. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. وقتی پدربزرگش زنده بود در حدی به او احترام می گذاشت که من اینقدر احترام نمی گذاشتم. دست پدربزرگش را می گرفت و در راه رفتن، کمکش میکرد. قبل از گفتن اذان، دست نماز میگرفت و منتظر وقت نماز میشد.
بین آن افراد مسن، حاج آقایی تسبیح به دست دیدم که زیرلب صلوات میفرستاد. شوهر عمه ی شهید بود. میگفت: محمدرضا خیلی اهل پرسش بود. هروقت میومدم خونشون، از تاریخ و بزرگان میپرسید. گاهی مامان و باباش میگفتند: محمدرضا چرا اینقدر سوال میکنی؟ ولی من میگفتم اشکالی نداره، همین که روحیه ی پرسشگری داری، خیلی خوبه.
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی:
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم: زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهد آرشام سرایهداران با معلمش و ارسال تکلیف روزی که به دلیل بیماری غائب بودن است.
@hafezeh_shz