حافظهـ
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ(ع)*
بیمارستان شهید رجایی بخش اول:
مصاحبه با آقای گل مکانی
صبح روز بعد از حادثه، دو نفری به سمت بیمارستان شهید رجایی راه افتادیم. یکی از بچه ها پل ارتباطی زده بود و اجازه ی ورودمان را گرفت. به بیمارستان رسیدیم. وارد گیت حراست شدیم و گفتیم:« از طرف فلانی هستیم.» اظهار بی اطلاعی کرد و پاس مان داد به آن یکی در ورودی. بی فایده بود، کسی نمی خواست فلانی ما را بشناسد. به هر ضرب و زوری بود نگهبانی را رد کردیم. پله ها را بالا رفتیم و وارد بخش شدیم، همان بخشی که مجروح های حادثه بستری بودند.
یک راست رفتیم ایستگاه پرستاری و سراغ مجروح ها را گرفتیم. مسول بخش اما اجازه ورودمان را نمیداد و گفت: «متاسفم تا با خودم تماس نگیرند نمیتوانم اجازه ی ورودتان را بدهم. واقعا شرمنده ام وگرنه هرکاری از دستم بر بیاید در خدمتم» باز دست به دامان گوشی شدیم و تماس پشت تماس. بعد از یک ساعت و اندی بالاخره مجوز ورود را گرفتیم. خانم مسول بخش ما را به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد. مرد میانسالی با چهره ی رنج کشیده روی تخت دراز کشیده و زانوی چپش پانسمان شده بود. دو تا تیر خورده بود، یکی در دست و یکی در پا. چهره اش سر حال بود و در خواست مصاحبه مان را بی هیچ عذر و بهانه ای قبول کرد. گفت: « دل مان برای زیارت تنگ شده بود. هر از چندگاهی برای زیارت می آییم. دیشب اما دلم شور میزد. از ماجرای چهلم مهسا امینی خبر داشتم و نگران شلوغی ها بودم. بالاخره تصمیم گرفتیم. با خانم و پسر کوچکم راهی شاهچراغ شدیم. به حرم رفتیم و زیارت کردیم. خواستیم برویم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. برگشتم ببینم چه خبر است که از دور دیدم محافظ گیت ورودی، روی زمین افتاده. دویدیم و برگشتیم سمت حرم. به اتاق کوچکی پناه بردیم. هفت هشت نفری میشدیم. همه ترسیده بودند و هر کس از طرفی فرار میکرد. ولی ما در آن اتاق کوچک گیر افتاده بودیم. مردی با کاپشن مشکی اسلحه به دست آمد و شروع کرد به رگبار. یک تیر به پایم خورد و یکی به دستم. تیری هم به کمر خانمم خورد. دو سه تا از آقایان دیگر هم تیر خوردند و شهید شدند.»
پرسیدیم:« پسرتان چه شد؟»
بغضش را قورت داد و گفت: « خدا رو شکر چیزی نشد و به خیر گذشت. تمام مدت درگیری فقط به او فکر میکردم و میترسیدم بلایی سرش بیاید.»
همین طور مشتش را گره میکرد و با صدای خشمگین و غم آلودی گفت: « درگیری که تمام شد ما را به حیاط بردند، دیدم روی بچه کوچکی پارچه سفید انداخته اند. بهم ریختم. همان نامرد کشته بودش. خدا لعنتشان کند.»
سیدمحمد هاشمی_ پویان حسن نیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان شهید رجایی
بخش دوم:آقای شریفی
بعد از اتمام مصاحبه اول، سراغ مسول بخش رفتیم. بدون اینکه چیزی بگوییم ما را به اتاق دیگری راهنمایی کرد. مرد مسنی روی تخت دراز کشیده و یک پایش آویزان بود. سن و سالی ازش گذشته و انگار نای حرف زدن نداشت. خانم مسول بخش مرد جوانی را نشانم داد و گفت: «این آقاهم همراهش است.» وارد اتاق شدم. برگ معاینه را نگاه کردم و اسمش را خواندم «عیسی شریفی». چند پرستار در اتاق مشغول بودند. یکی از پرستارها پای بانداژ شده مرد را به وسیله وزنه ای که از تخت آویزان بود، بالا می برد. مرد بیچاره از درد چهره اش در هم رفت و فریاد کشید.
مرد جوان پسرش بود. کم حرف و ساکت. نزدیکش شدم. ایستاده بود و مدام دور و اطراف راه نگاه می کرد. هنوز در شوک حادثه بود. چند سوال پرسیدم؛ کوتاه جواب داد. ناچار سراغ خودش رفتم. شرایط را برایش توضیح میدهم و شروع میکند: «بوشهری ام. برای درمان مریضیم آمدیم شیراز. حدود یک ماهی هست. هر روز عصرها برای نماز و زیارت می رفتیم حرم. دیروز عصر هم رفتیم. کنار آقا (حضرت شاهچراغ) ایستاده بودیم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. جمعیت می دوید. همه دستپاچه شده بودند و از ترس فرار میکردند. من هم دویدم که ناگهان دیدم پخش زمین شده ام. یک گلوله در پایم خورد و گلوله ای هم در پهلویم. خیلی نزدیک مان بود، از دو سه متری به ما شلیک میکرد. چندین نفر دیگر را هم دیدم که روی زمین افتاده بودند و خون زیادی ازشان میرفت. دو نفری که کنارم بودند شهید شدند.»
مکثی کرد. چشمانش را بست و زبانش را در دهانش چرخاند. انگار داشت بغضش را قورت میداد. « پسری ۱۰_۱۲ ساله هم بود. دیدمش. افتاده بود. او هم شهید شده بود.» اشک در چشمانش جمع می شود. با خودم فکر میکنم آن پسربچه شهید کیست؟ نکند آرشام است! برادر آرتین...
پویان حسننیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان رجایی
بخش سوم: آقای شایانمهر
بعد از پایان مصاحبه ها، با سید در راهروی بخش نشستیم تا کمی درباره روند کار مشورت کنیم. جوانی هم آن جا بود که مدام طول راهرو را بالا و پایین می رفت و گاهی هم دستش را روی صورتش می گذاشت و فشار میداد. رنگ به رخ نداشت، صورتش مانند گچ سفید شده بود. همزمان اخبار، اتفاقات روز گذشته شاهچراغ را نشان میداد. جوان هم با نگرانی تلوزیون را نگاه می کرد. حدس زدم احتمالا از اقوام یکی از مجروحان باشد. پرسیدم: «آن بنده خدای بوشهری برادرتان است؟» گفت:«نه» بعد انگار که ساعت ها منتظر کسی بود تا با او حرف بزند و درد دل کند، ادامه داد: «دامادمون تیر خورده و الان اتاق عمله. سه تا تیر خورده. اینم سومین عملشه که 3 ساعت طول کشیده»
اخبار برای لحظه ای صحنه تیراندازی داخل حرم، نزدیک ضریح را نشان داد. یک دفعه جوان هیجان زده شد و بلند گفت: «این دامادمان است!» بغض راه گلویش را بست. با دو دست چنگ به موهایش زد و به سمت زانویش خم شد. این قطرات اشک بود که روی پهنای صورتش سر می خورد. دلداری پپه اش دادم. پریشان منتظر بود تا خبری از اتاق عمل بیاید. گویا دامادشان از کاشان برای کاری راهی شیراز شده و آن روز برای زیارت به حرم شاهچراغ رفته و این اتفاق برایش می افتد. جوان دیگر توان دیدن اخبار را نداشت. گامی به آن سوی راهرو برداشت، نشست و دوباره در افکارش غرق شد.
پویان حسننیا- سیدمحمد هاشمی
بعداز ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
امروز چندتا از همکلاسیها و معلم آرشام آمدند مدرسه کمی از آرشام برایمان بگویند:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آقای معصومی، مدیر مدرسه شهدای شوش هماهنگ کردیم و رفتیم روستای شاپورجان، توابع شیراز.
چند نفر از همکلاسیهای شهید آرشام سرایهداران هم با مادرهایشان آمده بودند.
یکی از بچهها داشت از آرشام میگفت که یکهو زد زیر گریه. صحنه تلخی بود. کسی که تا دیروز بغل دستش مینشست، حالا دو روزی میشد توی سردخانه خوابیده بود.
معلم آرشام هم سر رسید. نشست و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتی از مبصر کلاسش. وقتی به روز حادثه رسید، بغض امانش نداد. فیلمبرداری را قطع کردیم. همین حین مدیر مدرسه شروع کرد به تعریف خاطرهای دیگر. معلم هم از جایش بلند شد اما نتوانست خودش را کنترل کند، رفت گوشه کلاس و به دیوار تکیه داد و بلند بلند زد زیر گریه. گریه که نه، ضجه میزد. منی که اندک سابقه تدریس دارم، میفهمم گریه معلم جلوی شاگردانش یعنی چه. حالتی است مثل گریه مرد در مقابل همسرش یا گریه پدر جلوی پسر. شاید آقای معلم به این فکر میکرد از یکشنبه چطور بیاید سر کلاسی که صندلیِ خالیِ ردیف اولش تَش می زند به جانش.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
جمعه ۶ آبان ساعت ۱۰ صبح
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت سید محمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز
بعد از عیادت از مجروحان بستری شده در بیمارستان شهید رجائی، همراه همکارم آقا پویان رفتیم دفتر. نفسی تازه کردیم و ساعت 4 به سوی خانهی شهید محمدرضا کشاورز راهی شدیم. به دوستان گفتم: نکنه محمدرضا با شهید کشاورزِ رهپویان وصال نسبت فامیلی داره! بعد متوجه شدیم نه. رفتم توی فکر که اکثر شهدای حادثهی شاهچراغ از مناطق سادهزیست و خودمانی شهر هستند. به بلوار رحمت رسیدیم، کوچهی 12 را پیدا کردیم. از ماشین پیاده شدیم. تعدادی نوجوانِ هم سن و سال محمدرضا، مشغول طَبق زدن و اسفند دود کردن و نصب بنر بودند. وارد خانه شدیم، مردی لاغراندام با محاسنی سفید را دیدیم. خیلی گریه میکرد. پدر شهید بود. شغلش آهنگری بود. از محمدرضا گفت و شوخیهایی که با هم داشتند. «به محمدرضا میگفتم: بابا چهرهات به شهادت میخوره، تو لایق شهادتی. محمدرضا هم میگفت پدر شهید شدن هم لیاقت میخوادها. ماه محرم هندزفری میذاشت توی گوشش، در اتاق رو میبست و راه می رفت. یه روز در رو باز کردم گفتم بابا داری چیکار میکنی؟ هندزفری رو از گوشی کشید، صدای دعا توی اتاق پیچید. مکبر مسجد المهدی بود. دوست و رفیق نداشت و هروقت دلش میگرفت، میرفت شاهچراغ. دیشب که از سرکار برگشتم به خانمم گفتم کو محمدرضا؟ گفت رفته شاهچراغ. ساعت حدود هفت بود. دلم شور افتاد. سابقه نداشت که محمدرضا اینقدر دیر کنه. زنگ زدم به گوشیش، خاموش بود. بعد از یکی دو ساعت انتظار به 110 زنگ زدیم. گفت بیمارستانها رو بگردین. زانوهام سست شده بود. شوهرخواهر محمدرضا دیشب یکی یکی بیمارستانها رو گشت ولی خبری نشد. نزدیکیهای صبح بود که خبر شهادت محمدرضا رو به ما دادند و تازه باخبر شدیم که توی شاهچراغ تیراندازی شده.» شانه های پدر شهید به لرزه در آمدند. سکوت کردیم. کمی که آرام شد گفت: «گاهی به مادرش میگفتم اگه خدا بخواد از ما امتحان بکشه و محمدرضا رو از ما بگیره، چیکار کنیم؟ مادرش میگفت: خدا اون روز رو نیاره.»
و حالا آن روز...
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی:
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم: زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
*روایت دوم سیدمحمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمد رضا کشاورز
بین مردها چشمم به پسر جوانی حدودا 35 ساله افتاد. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. شوهرخواهر محمدرضا بود. بغضش را قورت داد و گفت: « گاهی با هم قهر می کردیم، بیشتر من قهر می کردم. یه دفعه یادمه بعد از قهر، محمدرضا رفت توی اتاق. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیام داد: من طاقت ندارم که دلم از دل تو دور باشه، اجازه میدی بیام ببوسمت؟ محمدرضا خیلی زود راضی میشد.» چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: محمدرضا اهل عمل بود، چیزی که بهش می گفتم انجام میداد. یه روز گفت: امیرمهدی! من چیزی ندارم که بخوام باهاش خدمت کنم به امام زمان. گفتم محمدرضا من این نعمت رو از دست دادم اما تو از دست نده؛ تا میتونی به مامان و بابات خدمت کن، انگار به امام زمان خدمت کردی. دیروز هم قبل از رفتن به مامانش گفته بود: مامان نگاه! خوشتیپ شدم؟ دارم میرم شاهچراغ برات دعا کنم تا حالت خوب بشه.
محمدرضا رفت رشته ی انسانی که معلم یا روانشناس بشه، حالا هم معلم من شد. به من یاد داد مرد عمل باشم نه حرف، یاد داد اگر دلم گرفت برم سمت اهل بیت.
امیرمهدی از شب شهادت گفت. ما هرهفته دوره ی مباحثه خانوادگی داریم. ساعت هفت و نیم بود. تا دوره شروع شد خانمم گفت محمدرضا رفته حرم و هنوز نیومده. گفت توی حرم درگیری شده. نگران شدم. خانمم گفت حرم امن هست، نمی خواد ناراحت باشی؛ کلاس که تموم شد برو دنبال محمدرضا. این را که گفت دلم آروم گرفت. بعد از کلاس هرچه زنگ زدم، جواب نداد. زنگ زدم 110، گفتند بیمارستان ها پیگیری کنید. رفتم جلوی بیمارستان ها، پزشک قانونی و آخر سر هم، حرم اما خبری از محمدرضا به دست نیاوردم. توی مسیر یه بنده خدایی عکسی ارسال کرد روی گوشیم و گفت اینها رو دیدی؟ دیدم محمدرضا هم توی عکس هست.
به خانمم نگفتم چون باردار هست. تا صبح هردفعه که خانواده ی محمدرضا به من زنگ می زدند، نمیدونستم چی بگم. یک عکسی برای من فرستاد گفت شبیه محمدرضا هست. من می دونستم محمدرضا هست اما انکار کردم و گفتم نه جمعیت زیاد بوده. میخواستم صبح بشه بعد خبر رو بهشون بدم اما صبح از تلویزیون دیده بودند. به گوشی محمدرضا زنگ میزنند، یک نفر از آگاهی جواب میده و خبر رو تایید میکنه.»
جمله ی خواهر محمدرضا توی ذهنم مرور میشود: حرم امن هست. حرم امن است.
به راستی چه در سر تکفیری میگذرد که راضی میشود چنین حمله ی وحشیانه ای به حرم امن الهی کند.
:
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
*روایت سوم سید محمد هاشمی از دیدار خانواده شهید محمدرضا کشاورز*
مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز
صدای گریه ی تعدادی نوجوان به گوش می رسید. هم کلاسی های محمدرضا بودند. چند مرد مسن به جمع اضافه شدند. یکی از آنها پدر محمدرضا را در آغوش گرفت و مدتی طولانی در آغوش هم گریه کردند. از او درباره ی محمدرضا پرسیدیم، گفت: پدر محمدرضا، پسردایی من هست. از بچگی محمدرضا رو میشناختم. هروقت من رو میدید، دستم را میبوسید. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. وقتی پدربزرگش زنده بود در حدی به او احترام می گذاشت که من اینقدر احترام نمی گذاشتم. دست پدربزرگش را می گرفت و در راه رفتن، کمکش میکرد. قبل از گفتن اذان، دست نماز میگرفت و منتظر وقت نماز میشد.
بین آن افراد مسن، حاج آقایی تسبیح به دست دیدم که زیرلب صلوات میفرستاد. شوهر عمه ی شهید بود. میگفت: محمدرضا خیلی اهل پرسش بود. هروقت میومدم خونشون، از تاریخ و بزرگان میپرسید. گاهی مامان و باباش میگفتند: محمدرضا چرا اینقدر سوال میکنی؟ ولی من میگفتم اشکالی نداره، همین که روحیه ی پرسشگری داری، خیلی خوبه.
روایت میدانی سیدمحمد هاشمی:
بعداز ظهر 5 آبان 1401
تنظیم: زهرا قوامیفر
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهد آرشام سرایهداران با معلمش و ارسال تکلیف روزی که به دلیل بیماری غائب بودن است.
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید:
برای شهید آرشام سرایداران ۱....
کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید:
برای شهید آرشام سرایداران ۲:
روایت همکلاسی و معلم از نبود آرشام..
کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
خب ما مطلع شدیم که قرار خانواده شهدا با شهیدشون دیدار داشته باشن...
هماهنگی ها شکل گرفت ما رسیدم به دالرحمه شیراز و رفتیم قسمت حسینیه و غسالخانه که قرار بود شهدا رو غسل بدن بعد بیارن برای وداع با خونواده هاشون...
انگار ما یکم دیر رسیده بودیم و چند تا از تابوت شهدا رو داخل حسینیه گذاشتن و هنوز جز دوتا از خانواده ها بقیه خانواده هانیومده بودن...
خب ما وارد حسینیه که شدیم واقعا فضا سنگین بود و خونواده این دو شهید که اومده بود همه ناله و گریه میکردن و بعضی هاشونم بهت زده و بغض بهشون اجازه نفس گشیدن هم نمی داد اینجا من داشتم تصویر این صحنه وداع رو میگرفتم که شنیدم مادر شهید ندیمی میخواد صورت پسرش رو ببینه اجازه باز کردن تابوت رو گرفتن همه کنار رفتن تا مادر شهید بالای سر عزیزش بیاد اینجا همه دور تابوت جمع شده بودن و یکی از اقوامشان داشت بند تابوت را باز میکرد تا اینکه مادر صورت فرزندش را دید و برای اخرین بار فرزندش را در آغوش گرفت و بعد از مادر ، خواهرش هم امد و برادرش را بوسید...
مادرش در کمال ناباوری خیلی آرام نشست گوشه از حسینیه مشغول خواندن قران و دعا شد...
من مشغول عکاسی از این مادر بودن که چند شهید دیگه رو داخل حسینیه آوردن و انگار داغ خانواده شان تازه شد دخترانش دور تابوت رو گرفتن و گریه و شیون میکردن و با پدرشون در دل میکردن و تابوت رو تو بغل گرفته بودن...
اینجا هر خانواده ای دور شهیدشان نشسته بودن و گریه میکردن
رفتم آخر حسینیه که عکس بگیریم از خانواده شهید کشاورز که خانمی با دست به من اشاره کرد من فکر کردن میخوان بگن عکس نگیرم اما تلفنشون رو از زیر چادر بیرون اوردن و گفتن این عکسه صفحه اول کتاب شهید کشاورز هست که با خط خودشون آیه ای از قرآن رو نوشته بودن و از من خواستن از صحفه گوشیشون عکس بگیرم و بعد این ماجرا انگار داشتن با خاطرات شهیداشان گریه میکردن...
شخصی امد که انگار از مسئولین قسمت شهدا بود و با خانواده ها صحبت کرد تا آرومشان کند چون گریه ها تمومی نداشت و از خانواده ها خواست تا وداع کنند تا شهدا رو ببرن...
همه خانواده ها با عزیزشان وداع کردند و رفتم دیگه حسینیه تقربیا خالی شده بود و بچه های خادم شهدا داشتن تابوت شهدا رو پرچم میکشیدن و میبردن بیرون...
چند تا از تابوت ها هنوز داخل حسینیه بود و انگار هنوز خانواده هایشان نیامده بودن...
چند دقیقه ای گذشت که مردی با خانمش و چند نفر دیگر امدن داخل حسینیه و بهت زده دنبال پدرش میگشت که یک نفر تابوت پدرش را نشانش داد این پسر شهید آزادی بود بغض ترکید و تابوت پدر را گرفت و زار زار گریه میکرد خیلی غریبانه بود چون همه خانواده ها رفته بودن و این خانواده تنها داخل حسینیه بودن...گریه هاش تمومی نداشت و با پدرش درد و دل میکرد و میگفت نمی تونم باور کنم دیگه نیستی...حتی از بیرون از حسینیه عده ای اومده بودن و برا این داغ بزرگ گریه میکردن همیجا بود که خانم مسنی از بیرون اومد و به پهنای صورت گریه میکرد و به فرزند شهید میگفت خوش بحال پدرت...
میخواستن تابوت رو ببرن اما نذاشتن گفتن دختران شهید تو راه هستن دارن از شهرستان میان یه ربعی گذشت تا دخترانش آمدن و پدرشان را در اغوش گرفتن و دو خانم و یک مرد هر سه پدرشان را بغل کردن و یکی از دختران مظلومانه داد میزد بابا حلالم کن...
دیگه اقوامشان به زور جدا شون کردن و تابوت رو بستن وبه دختران شهید دلداری میدادن و بخاطر اینکه دیر شده بود اومدن و شهید رو بردن برای اماده سازی مراسم...
پن: عکس خانواده شهید آزادی
روایت میدانی محمدرضا کریمی
بعد از ظهر ۶ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
-شما مجوز داری؟
-نمیتونیم به شما توضیحی بدیم
-حالا ایشالا در روزهای آینده توضیحاتی منتشر نمیشه. الان نمیشه چیزی گفت.
-اجازه بدید باید چک کنم
توی پاویون فرودگاه ایستاده بودم. روبروی پیکر شهید. میان ده بیست مسئول استانی و کشوری.
برادر شهید حال مساعدی نداشت. چشمهایش از گریه، سرخ شده بود و دائم شانههایش میلرزید. وقتی مجری برنامه از حضار خواست سرپا بایستند و به حضرت اباعبدالله(ع) سلام دهند، گریه امانش نداد و قامتش را تا کرد. هرچه دلدل کردم نتوانستم جلو بروم و ازش مصاحبه بگیرم.
فقط شنیدم مرد سیاهپوشی که از کنارم رد شد پشت گوشیاش گفت: «مدیرعامل شرکت انرژی توان هلدینگ غدیر بوده»
آنقدر فضا را امنیتی کرده بودند که توی دلم گفتم چرا اینا اینقدر راحت دارن اطلاعات میدن؟
بلافاصله رفتم این کلیدواژهها را در اینترنت جستجو کردم: انرژیتوان، غدیر، معصومی
اولین سایتی که بالا آمد، خبر شهادت سیدفریدالدین معصومی، دانشمند نخبه و جهادی بود. بعد دیدم کلی مصاحبه و فیلم و عکس از این شهید توی اینترنت قرار دارد.
دوباره رفتم پیش همان آقای مسئول. گفتم:
-آقای فلانی! الان توی اینترنت دیدم از ایشون کلی خبر و مصاحبه هست. حداقل بگید چهجوری شهید شدن؟
کمی از موضعش کوتاه آمد. گفت:
-خوش به سعادتش. آدم از تهران بیاد شیراز. کنار ضریح شاهچراغ شهید بشه.
-توی رسانهها اومده که ایشون نخبهٔ علمی بودن. میشه کمی از ابعاد علمی شخصیتشون بگید؟
-نه متاسفانه. بذارید استعلام کنم و بعدا براتون در یه متن میفرستم؟
-کی ایشالا؟
-فردا و پسفردا که تعطیله. یکشنبه ایشالا.
توی دلم گفتم: «شماها کی میخواید بفهمید رسانه چیه؟»
سرم را پایین انداختم. جناب مسئول هم سوار ماشین سوناتایش شد و رفت.
از محوطهٔ پاویون بیرون میآمدم و توی چمنها نشستم. توی شبکههای اجتماعی متنی دربارهٔ شهید منتشر شده بود:
«یکی از شهدای حمله بیرحمانه به حرم شاهچراغ، سیدفریدالدین معصومی از نخبگان کشوری و فارغالتحصیل از نیوزلند است. یکی از دوستان این شهید نقل میکرد که در سالهای تحصیل، یکی از هم دانشگاهیهای او به شوخی در نیوزیلند به او گفته بود: تو که اینقدر به نماز مقیدی و توی همهٔ نمازهای جماعت نیوزیلند شرکت میکنی، آخرش در نماز شهید میشی.
دیروز حین برگشت از ماموریت برای زیارت و اقامه نماز به حرم میرود که به شهادت میرسد. پیکر شهید، فردا بعد از نماز جمعه تهران تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا آرام خواهد شد.»
روایت میدانی محمدحسین عظیمی
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
فرودگاه شیراز در بدرقه پیکیر شهید به تهران
@hafezeh_shz
حافظهـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده.
بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟
مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست.
سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم"
روایت میدانی پویان حسننیا
بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چهارشنبه شب بود...
چند ساعت بعد از حادثه، حدود ساعت 9 شب
وقتی رسیدم جلوی بیمارستان مسلمین با درب بسته بیمارستان و تجمع خونوادهها مواجه شدم
خانوادههایی که میشد ترس، استرس و دلهره رو توی چهرشون دید.
یکیشون اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت گریه میکرد... مثل اینکه بهش خبر رسیده بود که دوستش شهید شده، ولی نمیدونست چجوری باید به خانوادشون اطلاع بده.
تو همین حین چشمم به تعدادی خانم که از یک خانواده بودند جلب شد که با گریه و صدای بلند از انتظامات بیمارستان میخواستند که خبری از عضو گم شدهی خانودشون بدن ولی جوابی بهشون نمیدادند... نمیدونم، شایدم خبری نداشتن که بدن.
حتی خواستم به همکارم پیشنهاد بدم که یکم باهاشون صحبت کنیم و گزارش بگیریم ولی نگفتم... راستش دلشو نداشتم!
امروز (شنبه) عصر بعد از خستگیِ گزارشگیری در مراسم تشییع شهدای شاهچراغ اومدم نشستم پای سیستم تا فیلم و عکس مراسم وداع خانوادهها با شهدا که جمعه برگزار شده بود رو گلچین کنم.
ندیده میدونستم کار سختیه؛ حتی شاید سختتر از اون شب که رفتم بین پیکر شهدا توی سردخونه!... دست و دلم یکم میلرزید.
دونه دونه گشتم و انتخاب کردم
تا اینکه به یک فیلم رسیدم؛ خشکم زد!
وداع خانواده شهید خادم حرم، شهید پورعیسی بود
ولی چیزی که باعث شوکه شدنم شد خانواده شهید بودن... دقیقا همون خانوادهی جلوی بیمارستان!
دلهرهی اون شبشون طاقتمو برید...
*روایت میدانی سیدمهدی طباطبایی*
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* : قسمت اول
صبح دوربین را برداشتیم و زدیم بیرون. از خیابان خیام مستقیم رفتیم وسط جمعیت بلوار زند. کمی بین جمعیت ماندیم و رفیق ما چند عکس از مردم گرفت. راه افتادیم سمت چهارراه زند. نزدیک کوچه نوبهار، پاکبانی توجهم را جلب کرد. توی باغچهی بین پیادهرو و بلوار ایستاده بود. نگاهش روی جمعیت خیابان قفل شده بود و همزمان اشکهایش را پاک میکرد. حال غریبی داشت. دلم شکست. به رفیقم گفتم برود بین جمعیت و بدون اینکه آقای پاکبان متوجه شود، یک نما بگیرد. صبر کردم کمی آرام شود. رفتم جلو:
-سلام، خسته نباشید. میتونم باهاتون صحبتی داشته باشم؟
-خواهش میکنم.
-خبر حادثه رو چطور شنیدید؟ کجا شنیدید؟
-سرِ کار بودم، داشتم میرفتم خونه که خبر رو شنیدم.
-دوست و آشنایی تو حرم نداشتید نگرانش بشید؟
-چندتا مغازهدار اطراف حرم میشناختم که زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم. شب هم رسیدم خونه و همینطور پای تلوزیون اشک میریختم.
اینجا که رسیدیم، مداح میخواند: تشنه لب کربلا، یا حسین یا حسین.
بنده خدا هم یا حسینی گفت و زد زیر گریه: این بندگان خدا همه عین اولاد ما بودند. الان همه عزاداریم...
روایت میدانی محمد صادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :قسمت دوم
مسیر را ادامه دادیم. جلوتر، نگاهم افتاد سمت پیادهرو. خانمی مسن با ظاهری ساده و معمولی به کرکره مغازهای تکیه داده بود. دو نفری رفتیم آن سمت. اجازه مصاحبه گرفتم و شروع کردیم:
-خودتون رو معرفی کنید
- نوربخش هستم.
این فامیلی برایم آشنا بود اما مصاحبه را ادامه دادم.
-خبر را کی شنیدید؟
-از تلویزیون. مصیبتی بود. همهش ناراحتی و گریه و زاری داشتیم. ما خودمون مصیبت دیدهایم. سال 60 بمبی توی اتوبوس گذاشتن و بچه کوچیکم جزغاله شد.
شستم خبردار شد ایشان مادر لیلا نوربخش هستند. همان دختر دو سالهای که سال 60، بعد از به آتش کشیدن یک اتوبوس حوالی میدان نمازی به دست منافقین به شهادت رسید.
-شما خانواده شهید نوربخش هستید؟
-بله. من مادر شهید نوربخشم.
-خبر شاهچراغ رو که شنیدید، یاد اون روز افتادید؟
-بله. ما مصیبت کشیدهایم و میدونیم چه مصیبت سنگینی هست.
برادر خانم نوربخش هم که چند دقیقهای ساکت ایستاده بود، صحبتهای خواهرش را ادامه داد: بچه خواهر من را توی همین خیابون سوزوندن، ولی از این کشورهای دنیا یه صدا درنیومد. یه دختری هم از دنیا رفت و مشخص نبود چی شده، ولی این کشورها از جنازه این دختر سواستفاده کردن و این اغتشاشات رو علم کردن...
پ. ن: قبل از خداحافظی، خانم نوربخش به خواست ما تصویر دختر شهیدش را دست گرفت و رو به دوربین ما ایستاد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :
قسمت سوم
نزدیک چهارراه زند، دختر خانمی را دیدم. همراه مادر و خواهر و چندتا از اقوامشان آمده بود. مادرش میگفت: «فاطمه از وقتی عکس آرتین رو دیده، دوست داره کاری کنه. توی همین یکی دو روز هم یه نقاشی براش کشیده.» با فاطمه کوچولو که صحبت کردم، دیدم دستنوشته کوچکی را هم خودش آماده کرده و برای مراسم تشییع شهدا آورده.
***
چهارراه پیروزی، آقا پسر دهسالهای جلوی دوربین ما آمد. محمدحسین میگفت: «وقتی عکس آرتین رو دیدم، ناراحت شدم. چون آرتین هم پدر و مادرش رو از دست داده و هم برادرش رو.»
برایش پیامی داشت:
«آرتین! من مثل برادرت هستم. همهی ایران خانواده تو هست. ما خیلی تو رو دوست داریم و نگرانتیم.»
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz