*خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی*
قسمت ششم6️⃣
از اورژانس مرخص شدم. هنوز در دست و پاهایم احساس سِری میکردم. درست نمیتوانستم حرف بزنم. همه اش در هول و ولا بودم. می رفتم و می آمدم. یکی آمد گفت:« آقای اسلامی! عمل پدرت تمام شده! دارند او را می برند ریکاوری...»
_حالش چطور است؟
_خدا را شکر عملش خوب بوده.
همان لحظه خدا را هزار مرتبه شکر کردم. مدام در دلم میگفتم:« خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی!»
در این فاصله زمانی، در این مسیری که از کامفیروز آمدم تا لحظه ای که متوجه شدم پدرم، آخرین نفر از اعضای خانواده ام، سالم است به اندازه یک عمر به من سخت گذشت. هم به من هم به خانمم.
دل در دلم نبود که به بیمارستان مسلمین بروم و پدر و مادرم را ببینم. از طرفی نگران راستین بودم، هنوز در اتاق عمل بود...
پ.ن: تصویر آقای اسلامی راد در حین مصاحبه با حسینیه هنر شیراز
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*نگران نباشید*
قسمت هفتم7️⃣
نصف شب بود، راستین را از اتاق عمل آوردند بیرون. همین که دیدمش، دلم ریخت. دیدن پسر دو ساله ام، روی تخت بیمارستان، با این حالش بند بند وجودم را از هم جدا میکرد. هر سه تای مان گریه میکردیم، من، همسرم و رهام، پسر بزرگترم. کسی توان آرام کردن دیگری را نداشت.
رییس بیمارستان و دکتر جراحش، آقای فروغی، آمدند و گفتند:« نگران نباشید! عمل خوبی بود! تا صبح صبر کنید. بهش مسکن داده ایم که بیدار نشود؛ چون درد دارد و درد می کشد...»
همین که احساس کردم میتوانم راه بروم، سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان مسلمین. مادرم را آی سی یو نبردند. او را مستقیم آوردند توی بخش. هنوز به هوش نیامده بود، رفتم بالای سرش. همانجا ایستادم تا به هوش آمد. بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید:« مامان راستین؟ راستین چی شد؟»
_خدا را شکر حالش خوب است. نگران نباشید! عمل کرده، از عمل هم آمده بیرون.
نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد، گریه می کرد و میگفت:« حالش خوب است؟ زنده است؟»
_مامان! اصلا به هوش آمده ای که داری از راستین میپرسی؟
نمیتوانست خودش را کنترل کند، همین جور گریه می کرد. سرش را نوازش کردم و کلی قربان صدقه اش رفتم تا بالاخره توانستم آرامش کنم.
کمی بعد رفتم سراغ پدرم را گرفتم، بهم گفتند:« دارند پدرتان را از ریکاوری می برند توی آی سی یو.» بدو بدو پله ها را بالا رفتم و رسیدم به آی سی یو. طبقه بالا بود. داخل رفتم و پدرم را از دور دیدم. به هوش آمده بود، همین که من را دید، گفت:« بابا راستین...؟»
_بابا جان! حالش خوب است، نگران نباشید...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*ما حرم را بلد نبودیم*
از زبان پدر بزرگ راستین بشنوید ...
قسمت هشتم8⃣
شصت سال از عمرم رفته است و هر زمان میخواستم شیراز بیایم، یک مشکلی پیش می آمد و نمیشد. تا این که تصمیم گرفتیم با پسرم به شیراز بیاییم. قبل از سفر در دلم به امام رضا (ع) گفتم:« میخواهم بروم پابوس برادرت، اجازه میدهی؟»
چهارشنبه نیمه شب رسیدیم شیراز. استراحت کردیم و ظهر حدود ساعت یازده رفتیم حرم. من بودم و خانمم و نوه دو سالهام، راستین. نماز ظهرمان را خواندیم. بعد رفتیم مهمانسرایی همان حوالی و ناهار خوردیم. برگشتیم حرم و من با نوهام بازی میکردم. راستین با من خیلی جفت و جور است و کلا با من خیلی میجوشد. دستش را گرفتم و رفتیم کنار ضریح. من را صدا کرد:« بابایی! بابایی! من را بلند کن.» بغلش کردم. سر و صورتش را به ضریح میزد و بوس میکرد.
غروب بود. توی حیاط نشسته بودیم. هوا تاریک شده بود و صدای اذان در صحن میپیچید. تجدید وضو کردیم و رفتیم سمت ضریح. زیارت کردیم. راستین پیش خانمم بود، سمت خانمها. من هم سمت آقایان بودم. از درب سمت ضریح وارد شبستان شدیم. نوهام دوید سمت مهر ها و چند مهر برداشت و با آن ها بازی میکرد. خانمم گفت:« راستین پیش شما میماند یا پیش من؟»
_اینجا دارد بازی میکند، بگذار پیش من بماند.
خانمم رفت برای نماز. خادمی در بلندگو اقامه میگفت. راستین را صدا کردم و گفتم:« بریم بابا! بریم صف نماز جماعت.» یواش یواش میپرید و بازی بازی سمت من میآمد. ناگهان دیدم یک خانمی دارد جیغ میزند. کنار درب بالای شبستان ایستاده بود و پشت سر هم جیغ میزد. صدای تیراندازی آمد. من فکر کردم صدای خرابکاری اغتشاشگران است. اصلا همچین چیزی به ذهنم هم نمیرسید که کسی بیاید در حرم امن الهی تیراندازی کند. ناگهان خادم ها فریاد زدند:« فرار کنید!!» خانمم برگشت سمت من، کنار درب سمت ضریح. ما حرم را بلد نبودیم. نمیدانستیم چی به چی ست و باید از کجا فرار کنیم.ترسیده بودیم. فقط میخواستیم فرار کنیم. خانمم داشت از سمت خانمها به طرف ضریح میرفت که صدایش کردم:« نمیخواهد از آن طرف بروی. بیا با هم برویم.» نوهام را بغل کردم و با هم از سمت آقایان رفتیم به طرف ضریح. میخواستیم از آن سمت برویم بیرون. نمیدانستیم درب شبستان را که بستند؛ این نامرد دور میزند و میآید سمت ضریح ...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای حسن اسلامی راد
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم!*
قسمت نهم9️⃣
درب شبستان را که به رویش بستند، این نامرد سریع دور زد و از در ضریح، آمد داخل. درب سمت ایوان قدیم. اسلحه اش را گرفته بود دستش و هر کس سر راهش بود را می زد. یک لحظه دیدمش، هیکل بلند و قیافه وحشتناکی داشت. ما گیر افتاده بودیم. دیگر چاره ای نداشتیم. گفتیم:« خدایا! چه کارکنیم؟» یک کولر گازی قدی نزدیک ضریح بود، در یک فضای اتاقک مانند کوچکی. حدودا ۲۰ نفر بودیم و رفتیم آن جا جمع شدیم و پناه گرفتیم. گفتیم شاید که ما را نبیند.
اول هم ما را ندید، چون از پشت آمد. بعد که صدای جیغ زن و بچه ها را شنید برگشت. آمد سراغ ما و همه را یکی یکی میزد. من راستین را بغل کرده بودم، خودم جلویش ایستاده بودم که تیر نخورد. خانمم هم سمت چپم ایستاده بود که راستین از بغل تیر نخورد. یک لحظه دیدم بالای سرم ایستاده، پوکه گلوله هایش دقیقا می افتاد کنار پایم. خیلی به ما نزدیک بود. از دو سه متری شلیک میکرد. اصلا نیازی به نشانه گیری نداشت، اینقدر نزدیک بود که به راحتی همه را می زد و می کشت. تک تیر میزد. همه را یکی یکی کشت. می رفت و گشت میزد. دوباره می آمد نگاه میکرد. هر کسی که کمی جان داشت را تیر خلاصی میزد. هر نفر را دو سه تا تیر میزد. میخواست آمار کشته ها برود بالا.
یک تیر زد توی قفسه سینه ام. دست زدم دیدم خون همین جور دارد میزند بیرون. تمام لباس هایم پر از خون شد. ناگهان صدای جیغ خانمم رفت هوا. نگاه کردم دیدم پایش تیر خورده است. در دلم گفتم:«عیبی ندارد. باز هم خدا را شکر. فقط نوه ام تیر نخورد.» فقط در فکر این بودم که باید مراقب راستین باشم. .
دست راستین توی گردنم بود. سرش را محکم در سینه ام گرفته بودم که یک موقع تیر نخورد. یک لحظه دیدم این حرام لقمه آمد و یک تیر زد به پهلوی نوه ام. از شکمش، از روده هایش زد بیرون. آن موقع دیگر انگار همه چیز روی سرم خراب شد. راستین دهانش باز مانده بود.رنگ لب هایش پریده بود. حالت تهوع بهش دست داد. حالش بهم خورد. ترسیده بود، هیچ چیزی نمی گفت،هیچی. گریه هم نمیکرد. فقط همین جوری نگاه میکرد.
بی وجدان رفت و برگشت و دوباره یک تیر دیگر زد توی پایم. یکهو دیدم پایم داغ شد. گفتم ما دیگر کارمان تمام شده است. اشهدم را گفتم. با گریه به خانمم گفتم:« من قلبم تیر خورده، من میمیرم. تو فقط مواظب راستین باش! این بچه را فقط زنده به پدر و مادرش تحویل بده.»
از درگاه خدا داشتم ناامید میشدم. نفسم بالا نمی آمد. به سختی نفس میکشیدم. داشتم خِسِّه میکردم. یک لحظه برگشتم سمت راستم، یک نیم نگاه به ضریح شاهچراغ کردم و با بغض گفتم:« یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم! این رسم مهمان پذیری نیست!»
یکهو انگار معجزه شد. دیگر صدای تیراندازی نیامد. نیروهای خودی رسیدند...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای حسن اسلامی راد (پدربزرگ راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*راستین... راستین...*
فردای روز حادثه با چندتا از دوستان رفته بودم حرم برا کارهای مستند سازی. به قسمت ضریح که رسیدیم اجازه نمیدادند کسی سمت ضریح بیاید. یکهو متوجه خانم و اقای جوانی شدیم که دارند بالا سر آقا نماز میخوانند .تعجب کردم. به دوستان گفتم: به نظرتون از خونواده شهدا هستن؟
گفتند: احتمالش هست.
نمازشان که تمام شد، درب ضریح را برایشان باز کردند و وارد قسمت مضجع شریف شدند.
من هم اجازه گرفتم و رفتم داخل برای عکاسی. حس کردم خانم برای کودکش بیقراری و بی تابی میکند. طاقت نیاوردم. رفتم سمتش و گرفتمش توی بغل. یکم که باهاش حرف زدم متوجه شدم بچه دوسالهش تیر خورده و زیر عمل است. دائم کودکش را صدا میزد: راستین، راستین. بچهم هنوز شیر میخورد.
روایت خانم فاطمه فریدونی از ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شهادت در خیابانهای شیراز*
کشاورز بود و زحمتکش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش میکردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالیاش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه میکرد.
از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش میگذراند یا در فعالیتهای بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش میشد. فرقی نمیکرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی.
دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. میگفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من میخواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند.
سوریه رفته بود، تکتیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید میشوم و کار به سوریه نمیکشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه میخورد یا به قلبم!»
همیشه پنجشنبهها برای گشت بسیج میرفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سهشنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری میشدند. اغتشاشگران با شلوغ کاری به کناری کشاندنشان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد.
پ.ن: فیلم توسط خود شهید و با صدای ایشان ضبط شده است.
مصاحبه تلفنی ثریاگودرزی با خانم فاطمه مویدی (دختر خاله شهید)
26 آبان 1401
@hafezeh_shz
ظهر روز ۲۷ آبان تلفنم زنگ خورد. استاد سید نبی سجادی از روحانیون لشکر فاطمیون بود. بعد از احوال پرسی از زمان و مسیر تشییع شیخ محمد سوال پرسیدند و ادامه دادند:
شیخ محمد مویدی را میشناختم. از زمانی که طلبه سطوح اولیه حوزه بود. با من درس ادبیات عرب داشت. شاگرد زرنگی بود.
چند بار هم در سوریه به صورت گذری دیدمش. یکبارش در حلب بود. استاد سجادی از محل تدفین شیخ محمد پرسیدند. در جواب گفتم شنیدهام که شیخ محمد محل تدفینش را به رفقایش گفته. امروز ۲۸ آبان استاد سجادی در مراسم تشییع شیخ محمد در معالی آباد شیراز شرکت کردند و پیکر شیخ محمد در شهرستان بیضا به خاک سپرده شد.
روایت عبدالرسول محمدی از گفتگو با استاد سیدنبی سجادی ۲۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*من و محمد*
قسمت اول
من و محمد اختلاف سنیمان سه سال میشود. از دوران ابتدایی هم مدرسهای بودیم.
چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی میداد، کم پیش میآمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.
یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت میخوردم که محمد سر رسید.
دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکیهایش را بین بچهها تقسیم میکند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم.
همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک میخوام»
گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!»
مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!»
ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپیش شدم که پولش را چکار کرده
که گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره»
محمد از همان اول با کرامت بود.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت دوم
تمام سالهای تحصیلیمان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.
محمد رشته برق دانشگاه صنعتی میخواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هستهای میخواستم.
پدرم همیشه توی درس پشتوانهمان بود به من میگفت: «اگه بخوای میفرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی»
گذشت. محمد، فنیکار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «میخوام برم حوزه»
هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو»
قبول نکرد.
هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن
اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.
وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی میخواندم، فاصلهای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!
یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.
همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «من به درجهای میرسم که در قیامت مردم به حالم غبطه میخورن»
با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیتالله بهجت میکنی یا خودت آیت الله بهجت میشی»
گفت: «حالا صبر کن خودت میفهمی!»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت سوم
یک روز مسجد محلهمان اعلام کرد که فلان خانواده شهدا را میخواهند ببرند کربلا.
اواخر زمان صدام بود و بعد از نزدیک به چهل سال تازه راه کربلا باز شده بود.
مادرم توی مسجد دلش میشکند و میرود کنار همان مادر شهید که میخواسته برود کربلا و میگوید: «برا منم دعا کنین منم آرزو دارم برم کربلا.»
آن مادر شهید هم نگاهی به مادرم میکند و میگوید: «مگه تو دختر فردوس نیستی؟! همه حاجتشون رو از اون میخوان منم خودم حاجتی داشته باشم می رم سر خاکش از فردوس بخواه.»
فردوس خانم یعنی مادر بزرگ من و محمد در دوران حیاتش چنان زن با تقوایی بوده که به عقیده خیلیها مستجاب الدعوه بوده
مادرم پیشش میرود و از او سفر کربلا طلب میکند.
چند روز بعدش که پدرم میرود آموزش و پرورش تا برایم کامپیوتر بخرد. یکی از مدیران به او میگوید: «آقای مویدی. زن و شوهری از خانواده شهدای آموزش و پرورش برنامه کربلاشون رو کنسل کردن میخواین شما را جایگزین کنیم؟»
پدرم همان موقع 600 هزار تومن پول نقدی را که برای خرید کامپیوتر من توی دستش بوده را میدهد به مدیر آموزش و پرورش و تقریبا چهار پنج روز هم نمیگذرد که میروند کربلا.
مادر من توی کربلا از امام حسین خواسته بود که من و محمد را توی راه خودش قرار دهد. اینکه نه من و نه محمد اصلا فکر حوزه رفتن هم نمیکردیم و حالا هر دومان آنجا بودیم شاید از این قضیه آب میخورد!
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت چهارم
محمد بر خلاف من در کنار تحصیلات حوزوی به دنبال جلسات عرفان و اخلاق هم بود حتی یکبار آیتالله حائری که محمد با او حسابی حشر و نشر داشت انگشتری خودش را به محمد داد.
یادم است صبحی که زلزله بم آمد من و محمد توی حوزه بودیم.
همان موقع محمد ساکش را بست تا برود کرمان.
معاونت حوزه به او گفت: «رفت و آمد دل به خواهی که نیست. بدون اجازه ما نمیتونی ول کنی بری! اگر رفتی پای خودت»
محمد هم با ملایمت گفت: «هرکاری دلت میخواد انجام بده تو را به خیر ما رو به سلامت»
و رفت.
جز اولین طلبههایی بود که خودش را به بم رساند. روز بعدش حین فعالیت و تکاپو حضرت آقا هم میرسند و برای خدا قوت چفیه روی دوش خودشان را روی دوش محمد میاندازند.
چند روزی بود از محمد خبر نداشتم از حوزه به او زنگ زدم و گفتم: «کاکام اجساد فاسد شدن مریض میشی. دیگه برگرد.»
گفت نه اینجا به کمک نیاز دارن.
تا 25 روز محمد به حوزه نیامد.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من و محمد*
قسمت پنجم
محمد شغل اصلیاش کشاورزی بود. با زحمت و کار یدی نان درمیآورد.
یک ریال شهریه یا حقوق نه از سپاه نه از هیچ ارگانی نمیگرفت.
شهریور امسال رفتم توی باغ انگوری محل کشاورزیاش و بهش گفتم: «کاکام. نزدیک بیست ساله که داری تو کارای جهادی فعالیت میکنی. از سیل خوزستان و زلزله ایلام و سیل شمال گرفته تا داوطلب شدن تو نقطه مرزی سراوان سوریه. تو رو دیگه خیلیا میشناسن. نگرانم کسی بخواد بهت آسیبی بزنه...»
گفت: «من تو این بیست سالی که فعالیت کردم این ور و اون ور تا حالا یه پِلِنگَک هم به کسی نزدم. موقع اغتشاشات هم فقط میرفتم برای کمک به مردم تا هم جَو رو آروم کنم و هم اگر کسی میخواسته به مردم یا اموال عمومی آسیب بزنه متفرقش کرده باشم.»
یک خوشه انگور از درخت بالای سرمان چید، داد دستم و با خونسردی گفت: « کاکام. ناراحت نباش. نگران من هم نباش. نترس. من اینجا و اینجوری نمیمیرم. من فقط قراره شهید بشم. میدونم کجا و چهطور.»
بهش خندیدم، خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم هر چند انگار این بار حرفهایش را باور داشتم! بهش گفتم: «بشین تا شهید بشی»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت ششم
یک ماه بعدش. ماه محرم با محمد آمدیم توی حسینه سیدالشهدا. شب عاشورا بعد از سینهزنی گفتن نیرو کم داریم.
محمد گفت: «من وایمیستم»
منم گفتم: «حالا که منم اومدم بیضا، منم میمونم و کمک کنم»
تا صبح توی آشپزخانه کار کردیم.
دمدمای سحر و بعد اذان صبح محمد گفت: «کاکام بیا کارت دارم»
قسمتی از زمین حسینیه را که قبلتر وقف کرده بود با دست نشانم داد و گفت: «کاکام من اگه شهید شدم اینجا خاکم کنین»
انگار دیگر حرفهایش را به شوخی نمیگرفتم بهش گفتم: «کاکام برای چی اینجا؟»
گفت: « دوست دارم بین سینهزنهای امام حسین باشم.»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هفتم
ماه بعد محمد طبق معمول هر سال رفت اربعین تا توی موکب کفیل الزینب با یکی از دوستان عراقیمان نوکری کند.
باخانمش رفته بود بدون بچههایش.
زنگ زدم گفتم: «کاکام، تو هر سال میرفتی اربعین یه هفته ده روزه برمیگشتی الان چی شده 20 روزه برنمیگردی؟»
خندید و گفت:« کاکام یه چیزی بهت بگم؟»
گفتم: «جان کاکام»
گفت: «من 11 ساله هر سال اربعین میام اینجا. یه چیزی از آقا امام حسین(ع) خواستم هنوز بهم نداده
این سری تصمیم گرفتم تا زمانیکه نگیرمش برنگردم!
اگرم دیدی طول کشید بچههای من رو بفرست بیان کربلا من انقدر اینجا میمونم تا آقا بهم بدهتش
آن روز نفهمیدم چه میخواهد تا 24 م آبان ماه.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
تحقیق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هشتم
بیست و چهارم آبان بود ساعت چهار یا پنج عصر. خوابیده بودم. خواب دیدم محمد توی دریایی از نور (شیخ رحیم که تا حالا خودش را محکم نگهداشته و به گرمی تعریف میکند بغضش میترکد اما صدای گریهاش را مخفی میکند.) ...محمد توی دریایی از نور به سمت من میآمد مثل کسی که توی مه بیاید فقط صورتش پیدا بود. وقتی به فاصله تقریبا چهل متری من رسید صورتش را که لبخندی داشت برایم نمایان شد. از شدت نوری که توی خوابم میتابید از خواب بیدار شدم. من خودم طلبهام. بیست سال است توی حوزهام. فرق خوابها را میفهمم.
گفتم: «حتما کاکام شهید شده.» با عجله گوشیام را برداشتم و شماره محمد را گرفتم. بعد از کمی معطلی جواب داد. انگار دوباره برادردار شده باشم با خوشحالی گفتم: «کجایی؟»
-بیضا. ولی دارم میام شیراز.
پیش خودم گفتم اگر این شهید نشده لابد داره میاد شهید بشه! از ماجرای خوابم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: «پس با زن داداش و بچهها شام بیاید خونه.» با این خوابی که دیده بودم حقیقتا نمیخواستم برود وسط میدان. گفت: «نه کاکام. من خانمم دندونش درده می خوام ببرمش دندون پزشکی. شب هم خونه مادر خانمم دعوتیم ولی تو شب میای پهلو من.
(و شیخ رحیمی که دیگر گریه امانش نمیدهد...)
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*و منِ بی محمد*
قسمت آخر
محمد توی مسیر شیراز به خانمش گفته بود: «من امشب شهید میشوم.» حتی نحوه شهادتش را هم گفته بود.
گفته بود یا گلوله به قلبش میخورد یا با چیزی محکم میزنند به پیشانیاش. شب همان طور که پشت تلفن گفته بود رفتم پهلویش دقیقا با ضربهای به پیشانیاش به شهادت رسیده بود. محمدم را همانجایی که نشانم داده بود، توی حسینیه سیدالشهدا و زیر پای عزاداران امام حسین دفن کردیم.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
*ماشین شخصی*
قسمت اول
آشنایی من و شیخ برمیگردد به دوران حضور در کانون رهپویان وصال ولی رفاقت ما از بسیج شروع شد. شیخ برای حضور در مراسم کانون از بیضا می آمد شیراز. قسمت عقب کانون می نشستیم و با هم حرف می زدیم. عزاداری که شروع میشد، می رفت جلو و توی حال و هوای خودش بود. بعد مراسم دوباره می آمد پیشم. عکسی با سید انجوی دارد برای حدود بیست سال پیش. گذاشته بود توی پیجش.
بیضا باغ انگور داشت. شبانه روز توی باغ کار می کرد و حتی وقت رفتن به خانه هم نداشت. کارگر نمی گرفت و خودش همه ی کارهای باغ را انجام می داد. گاهی دوستان در عالَم رفاقت چند روزی می رفتند باغ و کمکش می کردند. دعوتمان که می کرد، سنگ تمام می گذاشت. وقت رفتن، چند صندوق انگور می داد و می گفت: اینا رو هم بدین به بچه هایی که نیومدن.
هزینه ی زندگی کل خانواده را خودش تامین می کرد. پدرش که فوت شد، هوای مادرش را داشت. تابستان امسال خانه ای توی باغ درست کرد تا خانواده اش هم در کنارش باشند. دو پسر دارد ۶ ساله و ۱۱ ساله.
استخر عمیقی درست کرده بود. ما برای تمرین غواصی از آن استفاده می کردیم. شیخ شنا بلد نبود. یک بار افتاد توی استخر. یکی از بچه ها به دادَش رسید و نجاتش داد. شیخ می گفت: وقتی افتادم توی استخر، چند دفعه احساس کردم داره روح از تنم جدا میشه.
روز بعد از سیل پل دختر با ماشین خودش رفت آنجا برای کمک. حتی در رزمایش ها هم با ماشین شخصی می آمد. بیشتر مواقع بدون لباس روحانیت در کارهای جهادی حضور پیدا می کرد، انجام کار برایش مهم تر بود تا اینکه دیگران او را با لباس روحانیت ببینند.
اهل یک جا نشستن نبود. از حضور در کردستان گرفته تا جنوب شرق و سراوان، خودش را می رساند. چند شیفت با هم رفتیم سراوان. در اغتشاشات سال ۹۶ و ۹۸، در صدرا به کمک نیروهای بسیجی آمد.
همان قدر که وضع مالی خوبی داشت، خیلی هم دست به خیر بود. اربعین امسال، پانزده روزی رفت کمکِ موکب عراقی ها. حالا همان خادمین حسینی از عراق راهی شیراز شدند تا خودشان را به مراسم شیخ برسانند. بیست میلیون همراه خودش برده بود. توی مسیر، هزینه ی تعدادی زائر ایرانی، افغانستانی و پاکستانی را بر عهده گرفته بود.
دو سال پیش پسری هجده، نوزده ساله که شرایط خانوادگی خوبی نداشت را به باغش آورد تا سر پناهی داشته باشد. از لحاظ مالی هم هوایش را داشت. شده بود یکی از اعضای خانواده اش.
روایتِ محمد کشتکار از شهید شیخ محمد مویدی
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*میخوام با تو بیام*
قسمت دوم
فراخوان اعتصاب سراسری که داده شد، به عنوان نیروی مردمی رفتیم کمک. شب ۲۴ آبان، بعد از دور زدن توی شهر به مقر برگشتم. نماز که خواندیم، یک لحظه شیخ را دیدم. گفتم: اِ، تو هم که اومدی شیخ.
- بَه، چطوری محمدآقا؟
- با کی اومدی شیخ؟
_تنها اومدم. بچه ها رو گذاشتم خونه ی پدر خانمم و اومدم.
از بیضا آمده بود.
-با ماشینت اومدی؟
- آره ، گذاشتمش همین بیرون.
ارتباط بین من و شیخ، رفاقتی بود نه مدل فرمانده و نیرو. مشغول حرف زدن شدیم. نیم ساعتی گذشته بود که اعلام کردند ۱۰ نفر نیروی کمکی لازم داریم. یکهو شیخ گفت: بریم، بریم. آنجا احساس غریبی می کرد. با من راحت تر بود.
- محمد! من میخوام با تو بیام.
-باشه من مشکلی ندارم، یکی از بچه ها هم هست...
حرفم را قطع کرد و گفت: نه، اون رو ولش کن، بگو با یه موتور دیگه بره. من فقط میخوام با تو بیام.۴ تا موتور شدیم و حدود ساعت ۷، ۸ شب، شام نخورده، رفتیم. قبل از سوار شدنِ شیخ به او گفتم: این کلاه عرقچین مشکی رو در بیار، اگر گرفتنت، بد میزننت.
- تو چیکار داری؟ من توی فتنه ی ۹۶ و ۹۸ هم با همین کلاه رفتم، همه می گفتند این اراذل هست.
- الان شرایط فرق کرده. بذارش توی جیبت.
-من اصلا درش نمیارم.
گفتم: باشه و رفتیم. توی مسیر سرعتم که بالا بود، می گفت: فکر نمی کردم اینقدر تند بری. چند دفعه باد می خواست کلاهش را ببرد که با دست آن را می گرفت. می گفتم: شیخ من آخر کلاهت رو میندازم. آن شب، پیراهنی مشکی به تن داشت، به چمران که رسیدیم، سردش شد. از چمران به سمت معالی آباد رفتیم. ترافیک شده بود و صدای بوق ماشین ها و شعار دادن ها در فضا پیچیده بود. چهار تا دختر از داخل ماشین ۲۰۶، همراه با اعتراض، فحش هم می دادند. شیخ گفت: محمد! خداوکیلی نگه دار، من پلاک ماشینشون رو بکنم. گفتم: عامو پلاکشون میخوای چیکار؟ ما الان هیچ چیزی برای دفاع از خودمون نداریم. صرفا نیروی پوششی هستیم. گفت: تو نگه دار گفتم: ما داریم میریم جای دیگه ای، حالا پلاک هم کَندی، با پلاک به دست، کجا بریم؟ گفت: میذارم توی شکمم. هرطور بود، ترافیک را رد کردیم و رسیدیم نزدیک معالی آباد. هنوز توی دلش بود، می گفت: محمد برگرد من پلاک ماشینشون رو بکنم.
در معالی آباد، دودِ آتش و گاز اشک آور با هم قاطی شده بود. چشمانمان بدجور می سوخت اما شیخ برایش مهم نبود که اذیت می شود. چیزی را با فندک آتش زده و دودش را فوت می کرد توی چشمان من تا سوزش چشمم کمتر شود.
چند باری پیاده شد و یک دفعه می دیدم که نیست. دست خالی بدون هیچ وسیله دفاعی می رفت. می گفتم: شیخ صبر کن با هم بریم. نکن، میری وسط اغتشاش گرها، بلایی سرت میارن. درخت نیمه شکسته ای کنار خیابان بود. شیخ گفت: بذار من شاخه ی محکمی از درخت بکنم و همرام داشته باشم.
از موتور پیاده شدم. همگی به سمت بلوک ها رفتیم. در تاریکی شب از بالای ساختمان ها و لابلای درخت ها، سنگ پرتاب میکردند و به بدنمان می خورد. توی آن سنگ باران تا آخر بلوک ها رفتیم.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*باران سنگ*
قسمت سوم و پایانی
اوج تخریب اغتشاش گرها، معالی آباد بود. کوچه ها را بسته و با کوکتل مولوتوف آتش زده بودند. روی آسفالت ها پر از سنگلاخ بود و حتی با موتور هم به سختی میشد عبور کرد. هوا پر از دودِ آتش و گاز اشک آور بود. ساعت هشت و خورده ای از معالی آباد به سمت میدان احسان رفتیم. فاصله ی بین بلوک های میدان احسان کمتر بود. آنجا هم، از بالای ساختمان ها، سنگ و تابوک به سمت ما پرتاب می کردند در حالی که ما چیزی برای دفاع از خودمان نداشتیم. در آن شرایط، نور کافی هم نبود و اصلا نفهمیدیم سنگ از کجا به پیشانی شیخ خورد. تیزی سنگ به دماغش هم آسیب زده بود. بیحال شد و افتاد روی زمین و خون روی دماغش ظاهر شد. سریع شیخ را روی موتور گذاشتیم و بچه ها او را آوردند عقب. سرش را روی لبه ی سیمانی پارک گذاشتیم. جلوی یک پراید عبوری را گرفتیم و شیخ را سوار ماشین کردیم. محسن بیضاوی عقب نشست و سر شیخ محمد را روی زانوی او گذاشتیم. یکی دیگر از دوستان هم همراه آنها رفت. محسن از آن لحظه برایمان گفت که وقتی به اول چمران رسیدند، شیخ دو تا نفس کشید و تمام کرد. وقتی به بیمارستان می رسند، نزدیک نیم ساعت شوک و احیا انجام می شود اما دیگر اثری نداشته. شیخ بخاطر خون ریزی مغزی فوت کرده بود.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz