حافظهـ
خداحافظ مسجد
توی گرما شیفت ظهر بودن یعنی قوز بالا قوز. نیم ساعتی مانده به زنگ اول، کوله به دوش رفتم دنبال محمدصادق که تازه پایش به راهنمایی باز شدهبود. به مسجد محل که رسیدیم، کف دستم را کاسه کردم زیر شیر آبسردکن و یک نفس آب کشیدم بالا. مثل تراکتور کف رودخانهی به خشکسالی خوردهمان!
الله اکبر الله اکبر
رو به محمدصادق گفتم:«سید اذانه. جنگی نماز بخونیم بعد بریم مدرسه؟»
××
مراسم یادبود رئیس جمهور تمام شدهبود. من و محمدصادق رفتهبودیم مراسم و واکنش مردم به شهادت رئیسی را ببینیم و بنویسیم. غروب بود اما گرم. انگار یکی انداخته بودمان توی ماهیتابه و زیرمان را کم کردهبود تا حسابی مغزپخت شویم.
لب حوض شاهچراغ پشت به آب نشسته بودیم. صحن حرم پر آدم بود. از بچهها گرفته تا آدمهای سنوسالدار. صادق طوری که انگار این شلوغی به دلش نشسته گفت:«همینجا نماز بخونیم؟» گفتم:«خانومم منتظرمه. باید برم خونه.»
تا ماشینمان راهی نبود. روی گردهی لطفعلیخانِ یک طرفه راه افتادیم سمت چهارراه پارامونت. تا چشممان به ایستگاه صلواتی افتاد پا چسباندیم به زمین. لیوانهای یکبار مصرف توی سینیهای استیل دستهدار به خط شدهبودند و پسری سیاهپوش با کتری زرد، شربت سرخ میریخت توی حلقشان.
گلویی تازه کردیم. صادق به در کنار موکب نگاه کرد و گفت :«مسجد آقا احمده! همینجا نماز بخونیم؟» این بار نتوانستم رویش را زمین بیندازم.
×××
سیدمحمدصادق نگاهی به ساعتش کرد و گفت:«تازه به ما گفتن یه کم هم زودتر بیاید. من میرم مدرسه تو بخون بیا!»
وضو گرفتم و رفتم داخل. اگر نماز مغرب بود و بچهمحلها، مدرسهنبودند سر اینکه کی میکروفن مکبری را بردارد جر میشد؛ اما حاج آقا خودش قد قامت صلاة بلندی گفت و بقیه پشت سرش قد راست کردند.
مُهر مورد علاقهام را از پشت مفاتیحها برداشتم و گذاشتمش روی سجادهی نواری صف دوم. ته نوار میرسید به پیرمردی که یک خال گوشتی درشت روی صورتش بود.
چیزی تا شروع کلاس نماندهبود، به جماعت وصل نشدم که زودتر بخوانم و بروم. هرچند میدانستم حاج آقا باقرزاده گاز نمازش را میگیرد.
××
نماز مغرب که تمام شد پیشنماز گفت :«شهدا رو به خاک سپردن؟ نماز بخونیم براشون؟» پیرمردی که بین چندتا پیرمرد دیگر نشستهبود گفت:«خاکسپاری رئیس جمهور بعد از نمازه» پیرمردهای دیگر هم تایید کردند.
پیشنماز ایستاد به نماز. پسر بچهای که دو سه سال از وقتهایی که شب و روزم توی مسجد میگذشت کوچکتر بود، میکروفن را برداشت و قد قامت صلاة گفت.
ایستادم و سری بین جمعیت چرخاندم. بعد از او، من ۲۸ ساله از همه کوچکتر بودم!
بعد از نماز عشا چشمم افتاد به آبدارخانهی مسجد. یکی پیر و یکی جوان. داشتند شربت آلبالو میریختند توی لیوانهای یک بار مصرف. دوست داشتم با آنها همکلام شوم شاید بهانهای شوند برای نوشتن.
رفتم سمتشان. آن که جوانتر بود سینی شربت را برداشت آمد بیرون. اولین نفر به من تعارف کرد گفتم:«بیرون خوردم، اما اگه میشه یه عکس بگیرم ازتون.» دوست داشتم بپرسد :«عکس چرا؟» که سر نخ را بگیرم اما لبخندی زد و ژست گرفت و رفت.
رفتم توی آبدارخانه. پیرمرد، پوز کتری زردش را کج کردهبود توی لیوانها.
_ببخشید میشه عکس بگیرم؟
چشم غرهای رفت که یعنی برو بیرون.رفتم بیرون و پرت شدم به آخرین باری که توی مسجد محلهمان نمازخواندم.
×××
سلام نماز عصرم را که دادم، حاجآقا یصلون علی النبی نماز اولش را گفت. پیرمرد خال گوشتی جای صلوات، بلند شد من را بفرستد، البته بیرون:«مثل غلا (کلاغ) نوک میزنی به زمین. این سِژدهس؟ یا نخون یا مث آدم بخون! بعد میگن نَمِش به زمین نمیرسه (بارون نمیاد)»
××
از مسجد آقا احمد که زدیم بیرون به محمدصادق از بعضی پیرمردهای مسجدی گفتم. از سیدمحمدصادق که هنوز دوستیم، از مهر مورد علاقهام که دیگر کسی پشت مفاتیحها قایمش نمیکند و از مسجد نُقلی محلهمان، از مسجد طالقانی شهر کوچک کُمِه که ملاقاتگاه پیرمردها و کتشلواریها شده.
روایت محمدجواد رحیمی؛ ١۶ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
https://ble.ir/hafezeh_shz
حرف تازه
سال ۹۴ که دانشجو شدم ترم اول، تشکلی که دنبال حرف تازه و دور از دعواهای سیاسی چپ و راست بود را پیدا کردم. اول بیشتر تماشاچی بودم. کم کم در نشریه مطالب شهید بهشتی یا دکتر شریعتی و... را کار کردم. هنوز از عالم صِفری* بیرون نیامده بودم که انتخابات مجلس شورای اسلامی و التهاب فضای سیاسی تَکرار میکنم شروع شد.
یکی از دوستان پیام فراخوان همکاری در حمایت از کاندیدای مجلس را برایم فرستاد. توضیح داد که گفتمانش عدالتخواهی هست و فردی که به مصداقهای عدالتخواهی نزدیکتر است را تبلیغ میکنند.
برای شروع وظیفهام این بود اخبار انتخاباتی تمام خبرگزاریها را رصد و برای رئیس ستاد ارسال کنم. چند روز بعد دوستم پیام داد: «جلسه پرسش و پاسخ با حضور کاندید نماینده مجلس ساعت ۱۶ در ستاد.»
کلاسم که تمام شد خودم را به ستاد رساندم. با دوستم تماس گرفتم:
-من ستادم، کجا بیام دقیقا؟
-چرا نمیبینمت پس؟کجایی؟
-پیش دفتر امام جمعه.
-کجا؟؟؟؟!!!
-میدون امام حسین دیگه کنار دفتر امام جمعه، شما کجایید؟
-عزیززززززم ببخشید منظورم از ستاد، ستاد انتخابات بود، فکر کردم آدرس رو داری. الان برات پیامک میکنم.
حس صِفری بودن بعد از یک ترم بهم دست داد. ماشین گرفتم سمت ستاد. وقتی رسیدم کاندید به همراه چند آقا سوار ماشین شد و رفت. وارد ساختمان شدم. فکر میکردم ستاد یک دفتر اداری با تجهیزات کامل است. اما یک خانه معمولی بود که فرش داشت. کفشهایم را اولِ راهرو درآوردم. وارد اتاق خانمها شدم. حتی یک کامپیوتر هم نبود. هر کسی با گوشی یا لب تابِ خودش در حال کار بود. قدم به قدم فانتزیهایم پودر میشد!
یکی از خانمها گفت:«تراکتها آماده شد. کیا پخش میکنن؟» بی معطلی گفتم:«من.»
۲۰۰ تایش را دستم داد و خداحافظی کردم. اندازه تراکت نصف برگ A4 به رنگ زرد و خاکستری بود. روی برگهها یک عکس از نامزد و ۲۰ خط رزومه و برنامهاش برای آینده نوشته بود.
از هفتتنان به سمت پایانه اتوبوس دروازه سعدی پیاده رفتم. تراکتها را گاهی بین برفپاککن ماشینها گذاشتم یا دست مردم دادم. اول ترس داشتم که نکند یک مخالف سیاسی از غیب پیدایش شود و تراکتها را از دستم بکند! یا مردمی که بهشان تراکت میدهم دعوایم کنند! ۲۰تای اولی را بدون اینکه نگاهشان کنم تراکت را دادم و به سرعت دور شدم. اما کمی که گذشت و خطری پیش نیامد برایم عادی شد. بعد از اینکه کاغذها را دستشان میدادم چند لحظه میماندم تا واکنششان را ببینم. گاهی با بعضیها که سوال داشتند صحبت کردم. یکی پرسید:«از نزدیک میشناسیش؟»
گفتم:«نه. ولی دیدمش. مهم عملش هست که بریز و بپاش تبلیغات و شام انتخاباتی نداره! زد و بند با جایی نداره. میخواد برای رسیدن جامعه به عدالت کار کنه.»
بعد از پل پیرنیا آقایی که لباس جین پوشیده بود، موهایش را دم اسبی بسته بود و ریش نداشت، بساط دست فروشی را نگاه میکرد. مردد بودم به او هم تراکت بدهم یا نه؟! همزمان که به پسربچه دست فروش تراکت دادم، یک تراکت هم جلوی او گرفتم و گفتم:«بفرمائید.» با دقت مطالب را خواند. فکر نمیکردم توجه کند. احساس کردم میخواهد حرفی بزند. منتظر ایستادم. انگار که حرفهای تازهای دیده باشد. گفت:
-واقعا آدم درستیه؟ جناحی نیست؟
-آره اعتماد کنید. تو لیست هیچ کدوم از جناحها نیست. مستقله. حتی تبلیغاتش هم ساده هست.
به تایید حرفم سرش را تکان داد و گفت:«اگه واقعا این باشه، به فکر مردم باشه، حتما بهش رای میدم.»
شنیدن این جمله کافی بود بعد از دوساعت پیاده روی، تازه انگیزه و انرژی برای ادامه تبلیغات بگیرم.
* صِفری: دانشجوی ورودی
روایت فهیمه نیکخو؛ ۲۶خرداد ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
https://ble.ir/hafezeh_shz
حافظهـ
رای سفید هرگز
سال ٩٨ دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی در بوشهر شدم. ترم دوم، انتخابات مجلس بود و منم رای اولی. اخبار انتخابات را دنبال میکردم. تفکر و مواضع نامزدها بیشتر برایم اهمیت داشت. با جمعی از دوستان دانشجو، با یکی از نامزدها که تفکراتش به انقلاب و نظام اسلامی نزدیکتر بود جلسه گذاشتیم. سوالاتمان را پرسیدیم و جوابهایش را شنیدیم. برایم قانع کننده نبود با این حال از بین نامزدها آن نامزد که نظراتش نزدیک تر بود را انتخاب کردم.
از طرفی رای ندادن و یا رای سفید دادن به نظرم کمک به آنهایی بود که به لحاظ فکری بیشتر باهاشان فاصله داشتم. از قضا آن نامزد سابقه زیاد و خاصی نداشت که بشود از روی سابقه مدیریتیاش، ارزیابیاش کرد. در آخر به آن کاندید رای دادم و انتخاب شد. وقتی هم که به مجلس رفت، در برهههایی جوابگوی سوالات و خواسته های ما و مردم بود.
در انتخابات بعدی برخی دانشجوها میگفتند بخاطر آینده شغلی در انتخابات شرکت و رای سفید میدهیم. اما با آنها حرف میزدم که رای سفید به کسی کمک نمیکند. سعی میکردم قانعشان کنم رای سفید ندهند و در مرحله بعد به افراد شایسته رای بدهند. از نظر من رای سفید دادن پوچ است. یعنی انگار از اجبار است ولی وقتی یک نفر را انتخاب میکنیم در واقع یک رای به نامزد شایسته و یک رای به نظام اسلامی دادهایم.
در دانشگاه طیف زیادی از دانشجویان میانه هستند و ممکن است به سمت هر کدام از جناحهای سیاسی کشیده شوند. برخی رای دادن را بی فایده میدانستند و نظرشان این بود هیچ تاثیری در زندگی مردم ندارد.
برایشان از خدمات یکی از نمایندهها که آشنای دانشجویان بود، مثال آوردم. مثلا وقتی کشاورزها مشکل داشتن او به روستا رفت و مشکلاتشان را از نزدیک دید. بعد هم از طریق مسئولین موضوع را حل کرد. یا در اردوهای جهادی همراه بود و پای درد دل اهالی مناطق محروم و بچههای جهادی مینشست. وقتی مستندات را بهشان نشان دادم و از کارهای صورت گرفته برایشان گفتم؛ بعضیهایشان قانع شدند و در انتخابات شرکت کردند.
روایت ابراهیم اخوان؛ ۲۷خرداد ۱۴۰۳
تحقیق و تنظیم: عبدالرسول محمدی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
روستا به روستا
قسمت اول
دنبال افرادی بودم که تو دعوت به مشارکت در انتخابات فعال بودند. آقای نیکو صفت امام جماعت مسجد صاحب الزمان خرامه، به ذهنم رسید. به اسم میشناختمش. میدانستم با بچههای مسجد کار فرهنگی دارند. پیام دادم کسی نمیشناسید که تو حوزه انتخابات و دعوت به مشارکت فعال باشد؟ گفت خودم.
دست به کار شدم قرار گفتگو بگذارم. برای محل قرار که پرسیدم گفت: «منزلمون سه تا بچه شیطون دارم خیلی صدا میدن نمیشه حرف زد.»
کتابخانه هم در روز عید قربان تعطیل بود. بالاخره کنار بیمارستان جوادالائمه خرامه هماهنگ کردم. بدون لباس طلبهای آمده بود. به چهره نمیشاختمش. توقع یک آدم چهل ساله داشتم؛ اما سن و سالی نداشت. جایی پیدا کردیم و نشستیم.
-اولین فعالیتتون برای انتخابات کِی بود؟ چه کاری کردید؟
-سال ۹۲ با بچه های بسیج ۶، ۷نفر بودیم، با موتور به مسجد روستاها برای تبلیغ رفتیم. مثلا روستاهای قشلاق و سلامتآباد و حسینآباد سفلی. با نوجوونا ارتباط میگرفتیم. موقع نماز مغرب شبهایی که دعا بود مسجد شلوغتر بود. ما هم در حد یک ربع درباره مشارکت و ملاکهای انتخاب اصلح که آقا تاکید کرده بودن صحبت میکردیم. روی فرد خاصی تاکید نداشتیم. اکثر روستاها رو میشناختیم و نیازی به معرفی خودمون نبود. مردم از افرادی که میفهمیدن احیانا آگاهیشون بیشتر هست، بهتر قبول میکردن. دورههای بعد بینش سیاسی مردم بیشتر شده بود. خودشون دعوت میکردن براشون صحبت کنیم.
پرسیدم: «اون موقع امام جماعت کدوم روستا بودید؟»
جواب داد: «هنوز طلبه نشده بودم. دانشجوی دانشگاه شهید باهنر بودم. سال ۹۳ طلبگی رو شروع کردم.»
-توی خرامه فقط برا ریاست جمهوری فعالیت کردید؟
- انتخابات مجلس ۹۸ تو خرامه برای بومیگزینی و کاندید اصلح تحقیق میکردیم تا یه کاندید خوب به مردم معرفی کنیم.
با کاندیداها صحبت میکردیم. توی نشستها حضور داشتیم. اتفاقها و جریانها رو تو مسجد برا نوجوونا و مردم تعریف میکردیم.
روایت مهناز صابردوست از مصاحبه با علی نیکو صفت ۲۸خرداد ۱۴۰۳
تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
مشارکتی از جنس جنوب
(قسمت دوم)
در طول مصاحبه موتور زیاد رد میشد. دوچرخه سواران مدام تک چرخ میزدند و از جلویمان رد میشدند. استرس داشتم صدایشان توی ریکوردر روی اعصاب باشد! تمرکزم را بیشتر جمع کردم تا صحبتمان را ادامه بدهم. از فعالیتش در شیراز پرسیدم: «کدوم منطقه شیراز بودید؟»
جواب داد: «سال ۹۶ ریاست جمهوری مسئول ستاد جنوب شیراز تو شهرک مهدیآباد، حجتآباد، سامان، امام هادی و نیرو انتظامی برای یکی از کاندیدا بودم.»
-خرج و محل ستاد رو چجوری تامین کردید؟
-مغازه ترشی فروشی و عرقیجات یکی از دوستان طلبه که اون کاندید براش مهم بود رو ستاد کردیم. یه ورودي مغازه رو به بازارچه بود. یه بخشش هم وسایلامون رو میز بود از پشت بازارچه در داشت. تراکت و پوستر رو هرشب میرفتیم ستارخان از ستاد مرکزی میگرفتیم. فقط باند کرایه کردیم و هزینه شربت داشتیم. پولشو خودمون میدادیم یا مغازهدارایی که دوست داشتن کمک کنن.
پرسیدم: «اون جا هم امام جماعت مسجد بودید؟»
گفت: «آره. تو ستاد اکثرا بی لباس کار کردم؛ اما منو میشناختن. تو مسجد نوجوونای رای اولی بودن، برا کمک میومدن. شیشههای مغازه رو پوستر چسبونده بودیم. جلو هم میز شربت گذاشتیم. سرودهای هیجان انگیز مث آهنگای مجید اخشابی و حامد زمانی که برای ایران خونده بودن پخش میکردیم. شبا تا اذان صبح تو محلهها راه میرفتیم و تراکت پخش میکردیم یا پشت در میذاشتیم. بعد نماز صبح بیهوش میشدیم. همسرمم تو خونه برای درست کردن شربت کمک میکرد. تو سطل بزرگِ در دارای مغازه ترشی فروشی، یخ و شکر قاطی میکرد.»
نم نم باران شروع شد. سعی کردم مطالب را سریعتر بگیرم. پرسیدم: «مردم چه واکنشی داشتن؟ چی میگفتن؟»
گفت: «اولش بیتفاوت بودن کاری به انتخابات نداشتن. ولی بعد از مناظرهها تازه هیجانشون بیشتر میشد. تو کوچه و بازار با هم راجب اتفاقات تو مناظره صحبت میکردن.
یبار گفتگو آزاد شد و یه بنده خدا گفت چرا رای بدیم؟ چکارهایم اصلا؟ اختلاس میشه. مردم دیگه گوش میدادن. با نگاهشون انگار داشتن ازش حمایت میکردن. ما سعی کردیم صحبت کنیم. جاهایی از حرفمون که رو مردم تاثیر گذاشته بود با این که اول مخالف بودن ولی برای ما دست میزدن.»
آمدم ریکوردر را خاموش کنم که ادامه داد: «سال ۱۴۰۰ هم که شهرک مهدی آباد مسجد امام حسین فعالیت کردیم؛ موکب زدیم و با مردم صحبت میکردیم. مردم از نظر اقتصادی بریده بودن و نمیذاشتن باهاشون وارد بحث شیم یا متقاعد بشن. اما بین اونهایی که میخواستن رای بدن صحبتامون تاثیرگذار بود که چه کسی رو انتخاب کنن. با مغازهدارها گاهی بحث میکردیم. دوربرمون شلوغ میشد. همسرم هم جلسه با خانمها میذاشتن باهاشون صحبت میکردن.»
پرسیدم: «تو این بحث و گفتگوها اتفاقی نیفتاد؟ دعوا نشد؟»
گفت: «بعضیها تیکه میانداختن و فحاشی میکردن. گاهی بعضی با برنامه میومدن برا دعوا کردن مثلا شربت خراب کنن تراکت و بنر پاره کنن. اما ما تا جایی که میشد وارد درگیری نمیشدیم. خیلی هم جرئت نمیکردن.»
با شنیدن صدای کشیده شدن دوچرخه روی زمین سرم را به عقب برگرداندم. یک پسر بچه تکچرخ ناموفق داشت. به زور از روی زمین بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم به مصاحبه. پرسیدم: «چقدر ستادتون تاثیر گذار بود تو مشارکت مردم؟ با وضع اقتصادی که مردم منطقه داشتن مشارکت چقدر بود؟»
گفت: «تو محلههای جنوب شهر با اینکه مردم گلایه دارن اما مشارکت اکثرا بالا بوده. اینجا هم مردم همراه شدن. به نوجوونها زیاد مسئولیت دادیم. ادامه کار تشکیلاتی مسجد رو داشتیم. چند نفر مسئول پخش شربت و چند نفر هم درگیر پخش تراکت بودند. مشارکت انتخابات توی محل ما زیر ۷۰درصد نبود.»
صحبتمان که تمام شد، باران هم بند آمد.
روایت خانم مهناز صابردوست از مصاحبه با علی نیکوصفت؛ ۲۸خرداد ۱۴۰۳
تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
از لار تا بَستَک
چند روزی که از حادثه بالگرد شهید رئیسی و همراهانش گذشت، زمزمه انتخابات ریاست جمهوری پیچید. انتخاب رئیس جمهور بعدی دغدغه شده بود. یکی دوتا جلسه دعوت شدم. نظرات متفاوتی درمورد نامزد اصلح مطرح شد. بالاخره اکثریت نظرشان به یک کاندید تعلق گرفت.
یکی از طلاب جوان شهر، مسؤل ستاد تبلیغات شد. جلسه عمومی باحضور خانمها و آقایان لار برگزارشد. تقسیم وظیفه شد. اما شور و حالی که توقع داشتم دیده نشد. قرار شد تعدادی از خانمها برای فعال کردن شعبه شهرقدیم ستاد، ساعت ۹/۵ صبح یکشنبه ۳تیر جمع شویم و تراکت و پوستر پخش کنیم. دونفر از دوستان قبل از من رسیده بودند. جلوی ساندویچی آفتاب و مهتاب(ستاد) عکس و پوستر و... را روی میز چیده بودند. سرودهای مذهبی هم درحال پخش بود. تصمیم گرفتیم من کنار میز بشینم. بقیه با تعدادی عکس و پوستر مسیری را انتخاب کردند و بین مغازهدارها و مسافرانی که برای خرید آمده بودند، توزیع کردند.
به این فکر افتادم به پارکینگ کنار ستاد بروم و پوسترها را زیر برف پاک کن ماشینها بگذارم. اول رفتم طرف مینی بوسی که درحال حرکت بود. رفتم سمت راننده. سلام کردم. پرسیدم از کجا آمدید گفت: «از بَستَک (هرمزگان).» گفتم: «عکس و پوستر بهتون بدم، میبرید اونجا پخش کنید؟» با لبخند گفت: «بله چرا نبریم؟!» از هر نمونه تعدادی بهش دادم.
زیر برف پاککن یکی از ماشینهای شاسی بلند پوستر گذاشتم. دیدم آقای میانسالی که کمی جلوتر بود نگاهش به من افتاد. آمد سمت من. سریع ازش پرسیدم شما از کجا آمدید؟ گفت: «صحرای باغ.»
گفتم: «میتونید تعدادی عکس و پوستر ببرید اونجا پخش کنید؟» گفت: «بله بیارید. ما خودمون با این آقا هستیم.»
ذوقم بیشتر شد. برگشتم ستاد. یک لیست از مناطقی که محصولات تبلیغی را بهشان دادیم تهیه کردیم. خلاصه هر زن و مردی که دیدیم، سؤال کردیم شما از کجا آمدید؟ بعضی با تعجب نگاهمان میکردند، بعضی فوری جواب میدادند. ما هم اول یک عکس به خودشان میدادیم و بعد اگر قبول میکردند تعدادی برای نصب روی ماشینها و پخش تو منطقهشان میدادیم.
دوتا دختر جوان را دیدم. تا پرسیدم شما از کجا آمدید؟ فکر کردند برای عید غدیر کار میکنیم. گفتند: «از بستک اومدیم اینا به دردمون نمیخوره.» متوجه شدم که اهل سنت هستند. گفتم: «چرا مگه نمیخواید رای بدید؟» یکیشان گفت: «آها برای انتخابات!» عکس بهشان دادم. مغازههای اطراف ستاد را گشتیم. هر کدام عکس کاندیدمان را نزده بود، با اجازه خودشان چسباندیم.
بروشورها تمام شد. گفتیم مسؤل ستاد برایمان بیاورد. ولی برای تبلیغ رفته بود بازار روز. نزدیک ظهر شد. میخواستیم جمع کنیم که با کلی بروشور رسید. مالک ساندویچی آفتاب و مهتاب اصرار میکرد توی بازار قیصریه برای تمام مغازهها عکس بچسبانیم.
آخر حریفش نشدیم و رفتیم. بعضی از مغازهدارها با روی باز و ذوق و شوق عکس را نصب کردند. ولی تک و توکی هم بودند که قبول نکردند. یکی دونفر شان گفتند: «ما رای نمیدیم. اوضاع خرابه هرکی بیاد هم نمیتونه درستش کنه.» ما هم گفتیم: «اگه سرنوشت خودتونو کشورتون براتون مهم نیست رأی ندید.» بعضی هم گفتند: «جا نداریم عکس رو بچسبونیم، ولی حتما به این آقا رای میدیم.» ما هم با تشکر از کنارشان رد میشدیم.
روایت شریفه شریفی؛ ۴ تیر ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
تولد سیاسی
مصاحبهام با یکی از سوژهها لغو شد و در خیابان سردرگم بودم. یادم به خانم کریمی مطلق دانشجوی دانشگاه شیراز افتاد. چند دفعه برای مصاحبه با او تماس گرفتم اما درگیر جلسه بود. اینبار هم امیدی برای جواب دادن یا هماهنگی قرار نداشتم اما تیری در تاریکی انداختم و تماس گرفتم. دوتا بوق که خورد جواب داد.
بعد از احوالپرسی گفت:«اتفاقا الان زمان خوبیه بیاین دانشگاه هستم.»
فورا رفتم دانشگاه. رو بروی تالار فجر همدیگر را دیدیم. هوا تاریک شده بود.با چشم دنبال یه محل مناسب میگشتیم. روی سکو قسمت پارکینگ نشستیم.
از انتخابات ۱۴۰۰ و فعالیتهایش پرسیدم.
-ایام امتحانات نهایی و نزدیک به کنکور بود. ولی سرنوشت کشورم مهم بود و فعالیت کردم. از قبل بسیج مسجد فعالیت داشتم ولی پایگاه اجازه حمایت مستقیم نداشت. همون بچهها خارج از اسم پایگاه از ستاد مرکزی پوستر و بروشور تحویل میگرفتیم. سرگروه خاصی نداشتیم. پوسترا رو چون سنگین بود آقایون با ماشین میگرفتن. تو هر ساعت که خواستن پخش میکردن. اما ما خانما چون تو محل میشناختنمون ساعت ۱۲شب به بعد کارمون شروع میشد. کوچههای خلوت خیلی ترسناک بود ولی می رفتیم. هر کدوم کوچه خودمون و چنتا کوچه بعدتر کار کردیم. پوستر میذاشتیم زیر در خونهها. فضای شبنامههای قبل انقلاب رو حس کردیم. یا با چسب رازی به دیوار میزدیم. چادرمون هم چسبی میشد. سرچ کردیم چجوری چادر مشکی چسبی رو تمیز کنیم. ولی چیزی دستمون رو نگرفت. مجبور شدیم چادر بخریم.
با خنده گفت:«خیلی سر انتخابات باخت دادیم.»
زدم زیر خنده. پرسیدم:«پوسترها رو پاره نمیکردن؟ بهتون گارد نداشتن؟»
-گاهی پوسترو میکندن ولی باز میچسبوندیم. بعضیها تیکه میانداختن که از خودشونن یا دیوارا رو خراب کردن. کسی تایید نکرد و خداقوت نگفت اما با انگیزه ادامه دادیم. تبلیغات چهره به چهره شروع کردیم. یه عده چهل ساله نمیدونستن چی به چیه؟! میگفت بیا بشین برام قشنگ تعریف کن چی به چیه؟ از عملکرد مثبت کاندیدمون یا مبارزهش با فساد که تعریف میکردم تایید میکردن. یه عده هم گارد داشتن. ولی از یه جایی به بعد تونستیم خیلی از اهل محل رو با کاندیدمون آشنا کنیم.
هرچه سعی کردم جزئیات بیشتری از تبلیغات چهره به چهره بگیرم، یادش نمیآمد. انگار دیگر حرفی نداشت. دوباره پرسیدم:«هیچ خاطره ای یادت نیست؟» کمی فکر کرد و گفت:«نه!»
به ذهنم رسید بپرسم:«آها! اون سال رای اولی بودی. از رای اولیها خاطره داری؟»
چشمانش گرد شد و با صدای بلندتر گفت:«آرررره. موجی نو! وای یادم رفته بود. یه مجموعه با بچههای رای اولی راه انداختیم به نام موجی نو . با بچهها جمع شدیم دور هم چنتا محور انتخاب کردیم که چجوری با رای اولیها ارتباط بگیریم. یه جزوه ۱۰_۱۵صفحه ای با محتوای مشارکت و اینکه نوجوون رای اولی میخوای چیکار کنی برا انتخابات امسال، تهیه کردیم. مثلا از رای دادنشون عکس بگیرن. کلیپ تولید کنن و روی اسم ایران تاکید داشته باشن. جاهای مختلف مثلا جبهه فرهنگی و شورای شهر بردیم. از سمت دکتر خرمشکوه استقبال شد. هم تو جبهه فرهنگی بودن و هم معاونت فرهنگی دانشگاه صنعتی بودن. چن تا از جلسات رو، جبهه فرهنگی بهمون مکان داد، برگزار کردیم. تو مدارس رفتیم سراغ رای اولیها. شمارهها رو تونستیم بگیریم. محتوای رسانهای تولید، ضبط و ادیت کردیم.
حتی بچه هایی بودن که سن رای نداشتن اما دوست داشتن تو این فضای سیاسی فعال باشن. مثلا ادیت زدن بلد بود یا عکس درست کنه. با هر توانایی که داشتن جذب کردیم. بروشور تهیه و پخش کردن. برخوردهای چهره به چهره داشتن.
پرسیدم:«چند نفر شدید؟ کجا جمع شدید؟»
گفت:«حلقه اصلیمون ۲۰نفره، اما نزدیک به ۱۰۰نفر مشارکت کردن. مسابقه بین دل نوشته و عکسها برگزار کردیم و به برندهها کارت هدیه دادیم.»
کمی به جلو خیره شد و گفت:«آهااااااا روز رای گیری هم تولد خودم بود. با بچهها تو حوزههای انتخابات میچرخیدیم کسی تبلیغات نکنه. یک دفعه دیدم بچهها با کیک تولد اومدن جلو. یک شمع با عدد ٢٨ هم روی کیک بود؛ به نشانه ٢٨ خرداد. تولد سیاسی برام گرفتن. صداوسیما هم اونجا بود، فیلم گرفت و تلویزیون پخش کرد.»
از خاطره شیرینش خنده رو صورتم نشست و تولدش را با دو روز تاخیر تبریک گفتم.
روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با آیدا کریمی مطلق؛ ۳۰خرداد ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
28.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️ بهزودی انتشار کتاب چراغدار
روایتی از زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ علیهالسلام
💻 کاری از واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر شیراز
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 «نورسا» تمدید شد
🎉 نورسا فرصتی جذاب برای شما نوجوانان دغدغهمند عرصه فیلم و سینماست؛
دورهای که با اون هم کار یاد میگیرین، هم برای مردم محلهتون میتونین به راحتی سینما ایجاد کنین.
📍 ثبت نام این دوره تا ۵ مرداد برای استان فارس تمدید شده
مزایای شرکت در دوره #نورسا :
🎥 آموزش اکران فیلم
📸✍🏼 آموزش مهارتهای مورد نیاز رسانهای (تحلیل فیلم، مهارتهای فضای مجازی، عکاسی با موبایل و ... )
👨🏻💻 اشتغال پارهوقت
و ...
⭕️ اطلاعات بیشتر و ثبتنام:
🌐 B2n.ir/nowrasa1 ☎️ ۰۲۱۴۲۷۹۵۰۵۰ @nikkhoo14
هدایت شده از حافظهـ
یحیی سنوار (1).mp3
19.39M
یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها
نگاهی به زندگی یحیی سِنوار
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها نگاهی به زندگی یحیی سِنوار متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکیپور تنظیم
رهبر جدید حماس را بیشتر بشناسید
✅ بازنشر به مناسبت تعیین جانشین اسماعیل هنیه
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
از تجربه چریک فرهنگی تا تولید کتاب چراغدار
فکرش را هم نمیکردم روزی مرگ دختری را پیراهن عثمان کنند و با آن امنیت جامعه را نشانه بگیرند. کار تا جایی بیخ پیدا کرده بود که نخستوزیر اسرائیل و مقامات آمریکایی علنا و به صورت مستقیم از جنبش زن زندگی آزادی حمایت میکردند و تشویقشان به ادامه آشوب توی رسانهها دست به دست میشد. جنبشی که حتی اسمش و شعارهایش را رسانههای بیگانه خطدهی میکردند. ۴ آبان ١۴٠١ چند نقطه از شیراز شلوغ شده بود. مثل معالیآباد و بازار اطراف حرم شاهچراغ. فضا کمی امنیتی به نظر میرسید. عصر آن روز دانشگاه شیراز بودم و مشغول فروش کتابهای انتشارات راهیار در نمایشگاهی که سه روز برپا شده بود. دانشگاه هم توسط دانشجوهای معترض شلوغ بود.
نماز مغرب را خوانده بودم که خبر حادثه تروریستی شاهچراغ پخش شد و من را پرت کرد به دنیایی تازه. نه من بلکه تمام همکارانم در حسینیه شیراز را که تا آن زمان پروژههایمان را جلو میبردیم. این حادثه تلنگری شد تا دوباره به نقش اصلیمان در عرصه فرهنگی فکر کنیم. ما چریکهای فرهنگی بودیم که هم ابزار داشتیم و هم از لحاظ گفتمانی، سالها روی خودمان کار کرده بودیم. ولی به جای نقشآفرینی در لحظه، داشتیم تاریخ گذشته انقلاب را بررسی میکردیم. از دهه ۶٠ گرفته تا همین دهه قبل. که البته اینها هم نیاز جامعه است. اما یادمان رفته بود که الان نقشآفرینیمان باید با همین ابزار و گفتمان در کف میدان رقم بخورد.
از همان یکی دوساعت بعد از حادثه، صحنه را دست گرفتیم. تقسیم وظیفه کردیم و به هرجایی که اثری از حادثه ترور داشت سر زدیم. مثل انتقال خون و یا بیمارستانها. روایتهایمان به سرعت در کانال حافظه و بعد در شبکههای صدا و سیما پخش شد. برخی از روایتهایمان در کانال را بالای ٣٠ هزار نفر دیدند. خواب و خوراک و زندگیمان شده بود روایت حادثه تروریستی. تا دوهفته به صورت مستمر در دل ماجرا بودیم.
تازه داشتیم چریک فرهنگی را برای خودمان و بقیه معنا میکردیم. #چریک_فرهنگی هیچ مانعی را بر نمیتابد؛ از سختگیریهای ورود به حرم برای گرفتن روایت و ضبط مستند گرفته تا هماهنگی برای ورود به بیمارستان و مصاحبه با مجروحینِ حادثه. میتوانستیم مثل خیلیهای دیگر لم دهیم، پایمان را روی پایمان بگذاریم و دنبال تولید یک اثر هنری و یا ادبی فاخر شویم، ولی چریک فرهنگی باید لباسهایش را کف میدان کثیف کند و شب با موهای ژولیده به خانه برگردد.
در این مدت خاطرات و روایتهای زیادی را از حادثه تروریستی شاهچراغ ثبت و ضبط کردیم. سعیمان این بود این حادثه را عاشورایی روایت کنیم؛ با ابزار مختلف و در قالبهای مختلف. یک ماه که از حادثه گذشت، نزدیک ١٢٠ ساعت مصاحبه گرفته بودیم. از خانواده شهدا، مجروحین، شاهدین عینی و از خادمین حرم. هم مستند ساختیم و هم مجموعه کلیپهایی که در مدت کوتاه تولید شدند.
و اما در راستای روایت عاشورایی حادثه شاهچراغ تصمیم گرفتیم، برای ماندگاری واقعهنگاری این حادثه، کتابی تولید کنیم. چراغدار روایت زندگی شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ است و گوشهای از روایت واقعه را نمایش میدهد. کتابی که توسط جمعی از محققین و نویسندگان حسینیه هنر شیراز گردآوری شده است.
روایت پویان حسننیا؛ ٢٠ مرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حافظهـ
1محمد ضیف.mp3
15.35M
محمدضیف، آشنای کمپیدا
نگاهی به زندگی رئیس شاخه نظامی مقاومت اسلامی فلسطین
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور، رها غلامی
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
محمدضیف، آشنای کمپیدا نگاهی به زندگی رئیس شاخه نظامی مقاومت اسلامی فلسطین متن: محسن فائضی خوانش:
محمد ضیف فرمانده گردانهای قسام را بیشتر بشناسید
✅ بازنشر به مناسبت تکذیب شهادت محمد ضیف از سوی مقامات حماس
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
اسماعیل فلسطین.mp3
18.55M
داستان فلسطین فرق دارد
نگاهی متفاوت به اسماعیلِ فلسطین، شهید اسماعیل هنیه
متن: محسن فائضی
خوانش: محمد دستبسته
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴۱
کاری از:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
حسینیه هنر شیراز برگزار میکند:
دوره مقدماتی مصاحبه در تاریخ شفاهی
🔸 شهید سید جواد سجادی 🔸
📕سرفصلهای دوره شامل:
آشنایی با حسینیه هنر
بررسی انواع مصاحبه
بایدها و نبایدهای تحقیق
مهارت و تکنیک مصاحبه
کارگاه نقد و بررسی محتوایی
کارگاه تحقیق خوب برای تدوین خوب
کارگاه جشنواره عمار و اهمیت توزیع محصولات فرهنگی
کارگاه نقش تاریخ شفاهی در تبدیل فلسطین به مسئله اجتماعی
🗣 اساتید دوره:
سیدحامد ترابی، مسئول حسینیه هنر شیراز
رسول محمدی ،محقق کتاب بهتر از تو نداشتم
محمدجواد رحیمی، نویسنده کتاب بهتر از تو نداشتم و هفت خان شستن
محسن فائضی، پژوهشگر مستند وداع با اسلحه و فعال رسانهای حوزه فلسطین
محمدصادق شریفی، محقق و نویسنده حوزه تاریخ شفاهی
زهرا سادات هاشمی، محقق کتاب پلاک پ و بهتر از تو نداشتم
🪪 ارائه گواهی نامه پایان دوره توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و امکان همکاری با حسینه هنر پس از پایان دوره
💳 هزینه شرکت در دوره: ٢۵٠ هزار تومان
⏰ زمان برگزاری دوره: ٢٢ و ٢٣ شهریور
🏫 مکان برگزاری دوره: شیراز
📥جهت ثبتنام میتوانید از طریق شماره تماس یا لینک زیر اقدام فرمایید.
📎 https://survey.porsline.ir/s/6iLhk0se
📞09966902646
🔹برای افرادی که از شهرستانها در این دوره شرکت میکنند، اسکان در نظر گرفته شده است.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغدار منتشر شد.
روایتهایی از زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع)
تحقیق و تدوین: جمعی از پژوهشگران و نویسندگان حسینیه هنر شیراز
انتشارات راهیار
با همکاری انتشارات آسمان سوم
برای تهیه کتاب به شماره ۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱ پیام دهید یا اینترنتی خرید کنید.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
گُذَرِ اربعین
زنگ در را زدند. پستچی بود. گذرنامه من و مادرم رسیده بود. خوشحال بازش کردیم که خواهرم سر رسید و گفت:«منم دوست دارم پیاده روی اربعین بیام. برا منم گذر بگیرین!»
فردا با مادرم رفتن پلیس ۱۰+. مادرم زنگ زد. با ناراحتی گفت:«دیدی چی شد؟ میگن شناسنامه عکسدار نیست. نمیشه! دلم نمیاد بدون خواهرت برم. تو برو!»
من هم بدون مادرم دلم نیامد و هیچ کدام نرفتیم. ولی هر شب پای تلویزیون تصاویر مشایه را که دیدم، سوختم. یک شب همینطور که گریه میکردم یکدفعه یادم آمد به شهید محمدرضا کشاورز ؛ دلش میخواست با پدرش برای اربعین به کربلا برود اما شناسنامهاش عکسدار نبود و نشد! حتی بعد از آن تلاش کرد با خواهرش به مشهد برود ولی آن هم نشد! بیشتر دلم سوخت. صدایش زدم بی آنکه بدانم چه میخواهم. فقط میدانستم در این یک مورد همدردیم. روزی که به خانه مادرش رفتم و خاطراتی که تعریف کردند را، با خودم مرور کردم.
فردایش رفتم دفتر (حسینیه هنر شیراز). در که باز شد اتاق پُر از کتاب چراغدار بود! کتابی که روایت زندگی شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ(ع) بود. یکیاش را برداشتم و رفتم پشت لپتاپ. طاقت نیاوردم بعد از کارم کتاب را بخوانم. بازش کردم و بیمعطلی نذر چهارشنبهها را پیدا کردم. همان قسمتی که مخصوص شهید کشاورز بود. اولین روایت، قصه گذرنامه و شناسنامه بیعکسش بود. بقیه روایتهایش را خواندم. با چشم دنبال خاطراتی گشتم که از خانوادهاش گرفته بودم. همینطور که محو کتاب بودم، شنیدم: «تق تق...خانم نیکخو!» یکه خوردم. زود کتاب را بستم و گیج و گنگ سرم را بالا آوردم. همکارم توی چارچوب در ایستاده بود. گفتم: «بله!»
حرف میزد؛ ولی هنوز در عالم کتاب بودم. حرفش که تمام شد و رفت، دوباره کتاب را باز کردم. برگشتم از اول مرور کردم. جملهی «بابا! برا نونی که بهم میدی حلالم کن» من را یاد دوچرخه خریدن محمدرضا انداخت. پدرش گفت: «یه دوچرخه ۲۸ میلیونی نشونش دادم؛ ولی توان مالی منو نگاه کرد. برای همین دوچرخه ۳میلیونی دست دوم خرید. گفتم: «این بدرد نخوره.» ولی گفت: «اینو دوس دارم!» چند بار خراب شد و میآورد درستش کنم. بار آخر که آورد ناراحت شدم و پرتش کردم آن بَر حیاط! بغض گلویش را گرفت، گریه کرد. گفت: «بابا حق با شما بود. راست میگید. به درد من نمیخوره.»
آهی برای مظلومیت محمدرضا کشیدم. همیشه مظلوم بود. برای هرچیزی که خواست. مثل اربعینی که جا ماند. در نهایت هم مظلومانه از این دنیا رفت. حالا او مهمان خصوصی اباعبدالله(ع) هست.
پ.ن: عکسی که شهید کشاورز برای شناسنامه گرفت.
روایت فهیمه نیکخو محقق کتاب چراغدار؛ ٣ شهریور ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz