eitaa logo
حافظ‌هـ
898 دنبال‌کننده
287 عکس
172 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ 1️⃣قسمت اول: با دوستم قرار گذاشته بودیم ساعت هفت و نیم صبح جلوی درب باب الرضا، اما اتوبوس ها دیر به دیر می آمدند و با ربع ساعت تاخیر رسیدم. توی ایستگاه اتوبوس، چشمم خورد به شعارهای مختلف، بین همشون یکی از همه بدتر بود، شعار جنسی. الکل زدم روی شعار و با دستمال کاغذی پاک کردم چون ممکن بود دانش آموزهای ابتدایی بخونند. بقیه را بیخیال شدم. خانمی صحنه را دید. گویی که بعد از مدت ها، محرمی پیدا کرده بود. والا ما هم اجاره نشین هستیم، به سختی داریم زندگی می کنیم. ما هم معترضیم ولی راهش از بین بردن امنیت جانی نیست. سوار اتوبوس شدم، صدای پیرزنی به گوشم رسید، به خانم کنار دستش می گفت: دیروز می خواستم بیام نماز جمعه، شوهرم نذاشت، می گفت میری بلایی سرت میاد اما امروز راضیش کردم بیام تشییع. به شوهرم گفتم من عمری ازم گذشته، بلایی هم سرم بیاد طوری نیست. بذار برم مراسم. ایستگاه بعد باید پیاده میشدم و خودم را به مترو می رساندم. خانمی پرسید چطوری باید رفت شاهچراغ؟ گفتم همراه من بیاین. مابین صحبت هایمان متوجه شدم از اقوام شهید آزادی هست، از فسا آمده بود و خیلی مناطق شیراز رو بلد نبود. گفت شهید آزادی مریض بوده، اومده بوده شیراز برای درمان و دکتر، قبلش رفته بوده حرم برای زیارت و کمی استراحت... توی مترو پرس و جو کردم و سپردمش به خانمی که می خواست از میدان امام حسین توی مراسم تشییع شرکت کند. ایستگاه چهارراه زند پیاده شدم. خیابان ها آب و جارو شده بودند، بعضی ها از آن وقت صبح آمده بودند برای مراسم. صدای مداحی حاج محمود کریمی توی خیابان پخش می شد. از خون جوانان حرم لاله دمیده.... عده ای با دیدن عکس شهدا سری تکان می دادند، عده ای اشک از گوشه ی چشمشان جاری می شد. خودم را به درب باب الرضا رساندم. وارد حرم شدم. دوستم را در بین جمعیت پیدا کردم. مسیری که داعشی رفته بود را مرور کردیم و بعد رفتیم سمتِ محل آماده سازی تدفین شهدا خانمی بی تابی می کرد تا اجازه بدهند برود بالای سر قبرهای خالی. اجازه دادند و رفت داخل (عکس متن از همین لحظه است) منتظر شدیم که بیاید بیرون، دوستم رفت سراغ آن خانم و منم رفت سراغ یکی از خانم هایی که برای مراسم آمده بود. می گفت اینجا رو درست کردند که به عنوان قبر بفروشند ولی قربون شاهچراغ برم، شش تای اولش رو گذاشت برای مهمونای ویژه ی خودش! خانمی که دوستم با او مصاحبه گرفته بود، افغانستانی بود و پسرش مدافع حرم. روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز صبح ۷ آبان ۱۴۰۱ ادامه دارد ... @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ 2️⃣قسمت دوم: زیارتی کردیم و دنبال سوژه های خاص می گشتیم. پیرزنی زیر سایه ی درخت نشسته بود و مات و مبهوت به سمت قبرها نگاه می کرد. همراه شوهرش آمده بود. توی دلم گفتم: نگاه! با این سن و سال اومدن مراسم بعد تو میخوای یه کاری بکنی، صدتا بهونه میاری. داخل حرم، دنبال خادم هایی می گشتیم که آن شب توی حرم بودند و صحنه را از نزدیک دیدند. با دیدن محل تیراندازی، فیلم های پخش شده از حمله ی دیشب به شاهچراغ در ذهنم مرور شد. دوستم زد زیر گریه ولی من اصلا توی حال و هوای اونجا نبودم، فقط سر می چرخوندم، انگار که دنبال گمشده ای می گشتم. کنار ضریح ایستاده بودم. متوجه شدم چند نفر دور خانمی جمع شدند و سر و شانه هایش را می بوسند و برایش صلوات می فرستند. کنجکاو شدم، دست دوستم را گرفتم که توی شلوغی همدیگر را گم نکنیم. به سمت خانم ها رفتیم. _ننه خداروشکر زنده ای ننه چی شد اون شب؟ _ننه حالش خوب نیست والو، بذارین بعدا براتون تعریف می کنه. گوشه ای ایستادیم تا اطرافش خلوت بشود. خانمی مسن اما ماشاءالله بلند قامت، به صورتش عرق نشسته بود و خیلی توان راه رفتن نداشت، با کمک دخترش راه می رفت. خلوت که شد جلو رفتیم و سلام کردیم. از آن شب گفت که حرم بان بوده. با اینکه داعشی به سمتش تیراندازی می کرده، سریع بچه های کوچک را به سمت تالار آینه می برد، همکارش تیر می خورد. اگر یگان ویژه کمی دیرتر آمده بود ننه و بچه ها هم جز شهداء بودند. حس عجیبی داشتم. توی دلم گفتم: با این سن و سال چقدر زبر و زرنگ بوده که سریع بچه ها را برده توی تالار وگرنه خدا می دونه چند تا پدر و مادر دیگه عزادار کودکان خردسالشون می شدند. دخترش می گفت این دو سه شب ننه به کمک آرام بخش کمی می خوابه و فشارش بالا هست چون صحنه ی جاری شدن خون شهدا از زیر حائل های بین قسمت خانم ها و آقایون دائم توی ذهنش مرور میشه. شماره ی ننه را گرفتیم تا سر فرصت باهاش صحبت کنیم چون حال روحی و جسمی مناسبی نداشت. از حرم بیرون آمدیم و سمت مخالف مراسم راه افتادیم. از کسانی که فکر می کردیم شاید سوژه باشند مصاحبه گرفتیم. پسری حدودا نه ساله دست نوشته ای دستش بود، سراغش رفتیم، خواهرش گفت خودش نوشته. آرتین، آرتین، آرتین.... قطعا هیچ کس برای او پدر، مادر و برادر خودش نمی شود روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز صبح ۷ آبان ۱۴۰۱ ادامه دارد ... @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ 3️⃣قسمت سوم: میدان شهدا دست نوشته ای تایپ شده، توجه ما را جلب کرد با این مضمون: مردم خواستار تصویب فوری قانون جرم انگاری دروغ پراکنی هستند خانمی مانتویی،حدودا سی ساله دست نوشته را بالا گرفته بود تا بهتر دیده شود. ازش اجازه گرفتم تا مصاحبه بگیریم. اسمش راضیه بود. من صوت پر می کردم و دوستم سوال می پرسید. تا مصاحبه را شروع کردیم، خانمی مانتویی حدودا چهل ساله با اشتیاق از دست نوشته های راضیه عکس می گرفت. رفتارش عادی بود پس طبیعتا چیزی نگفتم اما وسط مصاحبه متوجه شدم از چهره ی راضیه و دوستم از نمایی خیلی نزدیک فیلم می گیرد تا صحبت ها هم ضبط کند. حالا دیگر رفتارش چندان طبیعی نبود چون چندین دفعه روی چهره ی آنها زوم کرد. مشغول ضبط بودم اما همه ی حواسم پیش آن خانم بود. ذهنم درگیر شد. چرا داره بدون اجازه از ما فیلم میگیره؟ دست دوستم را فشار می دادم تا متوجه ی رفتارش شود اما غرق مصاحبه گرفتن بود. خانمه دست خواهر راضیه را گرفت و گوشه ای برد. گوش هایم را تیز کردم، سمت ما اشاره کرد و گفت: مگه از جونتون سیر شدین؟ بدبخت سر به نیست می شین! تعجب کردم. پیش خودم گفتم: اگر چنین نگاهی داره پس چرا با اشتیاق فیلم و عکس گرفت؟ خانمه متوجه تمام شدن مصاحبه ی ما با راضیه شد. تا خواست برود، ناخودآگاه مچ دستش را گرفتم. خانم ببخشید! چرا از ما فیلم گرفتین؟ سکوت کرد. چرا به ایشون گفتین که ما سر به نیستشون می کنیم؟ جا خورد. فکر نمی کرد من حواسم به او بوده باشد. با ابروهایی گره کرده و صدایی مظلوم گفت: آخه دلم براش می سوزه، نمی دونه شما چه بلایی می خواین سرش بیارین. داشتم راهنماییش می کردم‌. گفتم مگه ما چه بلایی می خوایم سرش بیاریم؟ بعد نگاهی به راضیه کرد و گفت: بدبخت. دارن گولت میزنن، تو هنوز بچه ای!! گفتم خانم اولا قبل از مصاحبه ازشون اجازه گرفتیم دوما ایشون هم سن من هستند پس بچه نیستند سوما شما اگر دلسوزش هستین برای چی از چهره و حرف ها و دست نوشته اش فیلم گرفتین؟ یا اصلا شما که چنین تفکری دارین اینجا چکار می کنید؟ گفت من داشتم رد می شدم اتفاقی صحبت هاتون رو شنیدم. خواستم کمکش کنم! راضیه گوشی خانمه رو گرفت. گفت کلی فیلم و عکس از نمای نزدیک و کاملا واضح از او و دوستم گرفته. همه را پاک کرد این وسط خانمی اصرار می کرد که این فرد مشکوک هست، او را نگه دارید تا من بیایم. توی مسیر، ذهنم درگیر خانمه بود. اگر به صورت اتفاقی رد میشد پس چرا با تیپ عزادارها اومده بود؟ چرا از چهره ی آنها فیلم گرفته بود؟ هرچند مزیت این اتفاق، باز شدن باب دوستی ما با راضیه بود. روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز صبح ۷ آبان ۱۴۰۱ ادامه دارد ... @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ 4️⃣قسمت چهارم و پایانی: دوباره رفتیم سمت حرم. خیلی شلوغ بود. یکی دو ساعتی از وقت اذان گذشته بود و نتوانسته بودیم نماز بخوانیم. توی حرم سید میر محمد به سختی جایی دنج پیدا کردیم. بعد از نماز توی حیاط چشم می چرخوندیم. از دور خانمی با روپوش سفید دیدم. شال سرش بود و مدل عربی دور تا دور سرش بسته بود. زیرِ روپوش سفید، عبا پوشیده بود. تا تماس تلفنی دوستم تموم شد، اشاره کردم به سمت خانمه و گفتم مطمئنم ایرانی نیست چون فقط مسلمونای خارجی اجازه دارند با عبا وارد حرم بشن! به سمتش رفتیم. ابتدا از چادرهای خونی عکس گرفت و بعد جارو را از خادم حرم گرفت و موکت های قرمز رنگ پهن شده توی حیاط (درست جلوی ضریح) را جارو کرد. کارش که تمام شد، جلو رفتیم و سلام کردیم. فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. حدس زدم یا افغانستانی است یا پاکستانی سیده بود و اهل پاکستان. خودش و خواهرش دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بودند. به سختی سوالات را ازش می پرسیدیم، انگار که داشتیم پانتومیم بازی می کردیم. هم خنده ام گرفته بود هم حرص می خوردم که حداقل چرا تسلط کامل به زبان انگلیسی نداریم تا بتوانیم راحت با او صحبت کنیم. جالب اینجاست جواب سوالات ما را به زبان انگلیسی داد و ما هم ضبط کردیم اما من نمی دانستم دقیقا چه می گوید و سر تکان می دادم. از توی صحبت هایش فقط چند کلمه متوجه شدم. اسلام، شهدا، شاهچراغ،حسین بن علی. به راستی حب الحسین یجمعنا. روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز صبح ۷ آبان ۱۴۰۱ پایان ... @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
پدری در بخش کودکان بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، یک مرد رو دیدم تعجب کردم از حضور یک مجروح در بخش کودکان با بالشت های کودکانه روی تخت بغلیش هم بچه سه ساله‌ای دراز کشیده بود بچه همین آقایی بود که این‌جا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت. بی کم و کاست از زبون خودش می‌نویسم: « موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوت‌تر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچه‌ها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دست‌تون رو بذارید رو پنجره‌های ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده می‌شدم که ازشون عکس بگیرم، یک‌دفعه صدای جیغ و داد همه‌جا رو برداشت. فقط جیغ و این‌که می‌شنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمی‌دونستم چی‌شده تا این‌که صدای تیراندازی نزدیک‌تر شد. بچه بزرگم(علی اصغر) ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازی‌های ایستاده، پناه بگیریم. بچه‌ها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد می‌زدم نزن بچه‌ست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...» بعد از گریه مفصلش گفت حالا خودش مونده و این بچه سه ساله‌ش که هردو مجروحن. پسرش حرف نمی‌زد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید. ..... کنار پدرش بود، حرف نمی‌زد. چشماشو به زور باز می‌کرد. باباش که کنارش بود، خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آورده بودند تو بخش کودکان. می‌گفتن اولش که آوردنش بیمارستان، وقتی یکم از بهت فاجعه خارج شد سراغ برادرش رو گرفته. از باباش می‌پرسید که برادرش کو؟ داداشش بزرگ‌تر بوده ازش، باباش از جفت‌شون مراقبت می‌کرد، منتها داداش بزرگه، داداش بزرگه رفت، رفت پیش مامانش... وقتی می‌خواستم یک جوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، باباش داشت شکر خدا رو می‌کرد که حداقل یکی‌شون براش موند ... بابا، داداشت رفت از پیشمون.... روایت ابوالقاسم رحمانی به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایه‌داران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی
طبق آدرسی که داده بودند به منزلشان رسیدیم. همه دور هم جمع بودند. غم و اندوه در تک‌تک چهره‌ها موج می‌زد. فضای سنگینی بود. دایی آرشام شروع کرد. ما اهل بوشهریم. یکی دو نسل اخیر ما همه به شیراز آمدند. دامادمان هم بعد از بازنشستگی اش آمد. از آن به بعد شاه چراغش ترک نشد. برنامه هفتگی داشتند. هر هفته پنجشنبه‌ها به زیارت می‌رفتند اما، این هفته استثنائاً چهارشنبه رفتند. صدای گریه‌ی همکار پدر آرشام بلند شد. . این دوست ما ۳۰ سال با شرافت کارکرد. آن‌هم در شرایط سخت شهرهای جنوبی و جزایر. درآمدش زیاد نبود اما همیشه قانع بود و شاکر. از هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم گلایه نداشت. آن‌طرف‌تر عزاداری مدیر مدرسه ی آرشام نظرمان را جلب کرد. می‌گفت خانواده ی خیلی مؤدب و محترمی بودند و بسیار دغدغه‌مند. باوجودی‌که درآمد بالایی نداشتند اما در شرایط مختلف به مدرسه کمک می‌کردند. دایی دیگرش هم با بغض می‌گفت این هفته عروسی خواهر آرشام بود که عروسی‌ دختر خواهرم تبدیل به عزا شد. با صدای سنج و دمام همسایه‌ها هم بیرون آمدند.فضا عوض شد.صدای گریه ها بلند شد. هیچ‌کس آرام نداشت. غم سنگینی بود از دست دادن ۳ تن از اعضای یک خانواده. روایت میدانی عبدالرسول محمدی ۵ آبان ۱۴۰۱ تنظیم: خانم زهراسادات هاشمی کانال حافظه را ایتا و بله دنبال کنید: @hafezeh_shz
عصر پنجشنبه، دم دم های غروب وارد شاپورجان میشویم. روستایی با نمایی شهری اطراف شیراز. کوچه را پیدا میکنیم، بلند است و تاریک. خانه شان انتهای کوچه ست. جلوی خانه شلوغ ست و نوای سوزناک محلّی به گوش می‌رسد. وارد خانه میشویم. راهرو تنگ و باریک است و پر از کفش، همان حوالی کفش مان را میگذاریم و میرویم داخل. سلام و احوال پرسی میکنیم و گوشه ای مینشینیم. خانه شلوغ است و صدای هق هق گریه ها لحظه ای قطع نمی‌شود. سه شهید از یک خانواده واقعا سخت است. میان جمعیت، مردی مسن از همه بی قرارتر ست. صدای ناله ی او از همه بلندتر است. پرس و جو میکنیم و میفهمیم دوست و همکار چندین و چند ساله ی شهید است. ۳۰ سال با هم در نیرو دریایی ارتش خدمت کرده بودند و از جیک و پوک هم با خبر بودند. مدام زیر لب میگوید:« من میدانم چی کشید، من از همه زندگیش خبر دارم. دلم برایش می سوزد ..» کم کم متوجه میشویم چند روز دیگر قرار عروسی دختر خانه بود، خواهر بزرگتر آرشام و آرتین اما حالا ... روایت میدانی پویان حسن‌نیا ۵ آبان ۱۴۰۱ ادامه دارد ... @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
بالاخره دایی آرتین را از میان جمعیت پیدا میکنیم و سر صحبت را باز میکنیم. آرام است و شمرده شمرده حرف میزند. میگوید خواهرم که با علی آقا ازدواج کرد، رفتند بندرعباس. علی آقا ارتشی بود و تمام مدت خدمتش را در بندرعباس و جزایر اطراف گذراند. حدودا یک سال و نیم پیش بازنشسته شد وبرگشتند شیراز. وضع مالی شان زیاد خوب نبود و نتوانستند در شیراز خانه بخرند و آمدند شاپورجان. همیشه پنجشنبه ها برای زیارت می رفتند شاهچراغ. بر حسب اتفاق این سری چهارشنبه رفتند. ما هم خبر نداشتیم. تا اینکه ساعت ۸ خبر ترور را اعلام کردند و همان موقع یکی از زن برادرهایم زنگ زد و گفت:« عکس آرتین را در سایت خبری دیدم. جز مجروح هاست. خبر دارید چی شده؟» بلافاصله شماره خواهرم را گرفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه زنگ زدم جواب نداد. به علی آقا زنگ زدم جواب نداد. دلشوره گرفتیم. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. در راه بودیم که برادرم زنگ زد و گفت:« به آبجی زنگ زدم، یکی جواب داد، گفت بیاید بیمارستان مسلمین.» راه را کج کردیم و رفتیم مسلمین. اما اسم شان در لیست مجروحین نبود. رفتیم بیمارستان شهید رجایی اما آن جا هم اسم شان نبود. بیمارستان نمازی را هم سر زدیم اما بی فایده بود. آرتین در بیمارستان نمازی بستری بود دستش تیر خورده بود. اما خبری از علی آقا و خواهرم و آرشام نبود. دلهره افتاد به جان مان که نکند شهید شده باشند. نزدیک ۲ و ۳ نصف شب بود که از اگاهی زنگ زدند و رفتیم برای شناسایی. عکس هایشان را دیدیم. هر سه شهید شده بودند. خواهرم، همسرش و آرشام پسر ۱۱ ساله شان. رسول میپرسد:« آرتین میداند چه بلایی سر پدر و مادرش آمده؟» _بله! اصلا خودش همه جزئیات را دیده! خودش همه چیز را تعریف میکند. می‌گفت تیر زدند در چشم مادرم، در سینه اش زدند... بغض قاطی صدایش میشود:« در سینه پدرش زدند،در سینه برادرش زدند.» گریه دیگر امانش نمیدهد، به هق هق می افتد. بلند میگوید:« خدا لعنت شان کند. خدا این هایی را که باعث و بانی این همه بدبختی در کشور شدند را لعنت کند. این هایی که از آن ور آبی ها این چیزها را یاد میگیرند. آخر گناه بچه شش ساله چیست؟ گناه پسر یازده ساله چیست؟ چرا باید اینجوری پر پر بشوند؟ ان شاءالله که به سزای اعمال شان برسند و قطعا می رسند. مردم ایران هم صبورند. بالاخره آن هایی که پشت انقلاب هستند نمی‌گذارند به این سادگی انقلاب به دست نااهلان بیافتد.» روایت میدانی پویان ‌حسن‌نیا ۵ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
پخش مستند "آرشام" تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه) چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30 شبکه دو سیما @hafezeh_shz
45.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*مستند آرشام* تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه) مجری طرح: حسینیه هنر شیراز پخش شده: چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30 شبکه دو سیما *نسخه کم‌حجم* نسخه اصلی در تلوبیون: http://www.telewebion.com/episode/0x29c3278 @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
*روایت روز حادثه* اولین بار بعد حادثه تروریستی، روز خاکسپاری شهدا بود که وارد قسمت داخلی حرم شدم. حال و هوای ضریح حضرت شاهچراغ با گذشته فرق دارد. همه تصاویر در ذهنم مرور می شود. برای رسیدن به آقا سید پیرغلام حرم از خادمی سوال می کنم. به سمت شبستان امام خمینی می روم. در راه خادم می گوید، آن شخص که آنجا نشسته در شبستان را بسته. از او می خواهم که روایت کند. ابتدا امتناع می کند ولی بعد از مدتی اعتماد کرده و با هم راهی شبستان می شویم. اجازه می خواهم که اول با آقا سیدشریف از پیرغلامان خادم، گفت و گویی کنم. گفت و گویمان بیشتر درباره شهید پورعیسی است. با اقای هوشیار می رویم سمت درب شبستان. شروع می کند به روایت: "آن روز از قبل قصد زیارت نداشتیم. همه چی اتفاقی بود. آمده بودیم بازار وقت اذان که شد گفتیم برویم حرم نماز بخوانیم. ماشین را پارکینگ پارک کردم. داشتیم می آمدیم بعد از ده ثانیه ماشین آژیر کشید. دوباره برگشتم سمت ماشین و دزدگیر را زدم و مجدد برگشتم. همین رفت و برگشت حدود 10 یا 15 ثانیه طول کشید. به همراه همسرم و پسر 7 ساله ام از گیت ورودی رد شدیم. اذن دخول خواندیم. اذان تمام شده بود و همه آماده صف بستن بودن. خانمم و پسرم زودتر وارد شبستان شدند. وقتی میخواستم کفشم را بگذارم پلاستیک، هرکاری می کردم باز نمی شد. چندثانیه ای طول کشید. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که صدای ترقه آمد. فکر کردیم که اغتشاشگران هستند. برگشتم دیدم آن بنده خدایی که چند ثانیه قبل ما را تفتیش می کرد روی زمین افتاده و یک نفر با تفنگ بالای سرش است. هنوز باور نکرده بودم. ولی دیدم یک تیر دیگر هم زد و دوید آن سمتی که اذن دخول خواندیم. اسلحه اش گیر داشت و چند ثانیه طول کشید. من نفر اول جلوی در ایستاده بودم. بچه ام از ترس گوشه دیوار ایستاده بود. نمازگزارها چون صدای بلندگو داخل بود متوجه این اتفاق نبودند . خانمم که این اتفاق را دید چندبار جیغ زد که بیا داخل. دیدم به سمت فردی که از وضوخانه آمد بیرون شلیک کرد دیگر آنجا فهمیدم موضوع جدی است. به سمت ضریح حرکت کرد. ناخودآگاه فریاد زدم، "بی شرف". بعد ار مکثی، از کنار دویید که بیاید سمت شبستان. آقای بردبار (خادم) پرید و لنگه در را بست و منم بدون فکر کردن لنگه بعدی را بستم. شلیک کرد. شیشه شکست و خورد توی صورت آقای بردبار. آن لحظه اگر ایستاده بودم تیر مستقیما به من می خورد. رفتم کنار در که اگر در را شکست و آمد داخل از پشت بتوانم بگیرمش. دردمان گرفته بود که نمی توانیم کاری بکنم. بعدش رفت سمت ضریح و اولین صدای تیر را شنیدیم. صدا بخاطر بسته بودن محیط و ارتفاع سقف به شدت ترسناک بود. فضای عجیبی بود. همه به سمتی در حال فرار بودن. من از درب شبستان خانم ها وارد ضریح شدم که دیدم کودکی تیر به شکمش خورده و روی شکم افتاده و هیچکس هم بالاسرش نبود. یکی از خدام بغلش کرد و فورا رساندش به اورژانس. رسیدم به قتلگاهِ کنار کولر گازی. خیلی دردناک بود مثل حادثه منا که همه جنازها روی هم افتاده بودند. از ان سمتی که آمدم همان لحظه بود که آن داعشی ملعون را گرفته بودند و بالاسرش رسیدم. دلم گرفته بود که نتوانستم کاری کنم. " روایت میدانی پویان حسن‌نیا از گفتگو با آقای هوشیار ۸ آبان ۱۴۰۱ به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید: @hafezeh_shz
اهدای مدال جواد فروغی به آرتین @hafezeh_shz شامگاه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
حافظ‌هـ
از طریق رفقای مجموعه رهپویان وصال متوجه شدیم در روز ۱۲ آبان‌ماه جواد فروغی می‌خواهد مدالش را به آرتین هدیه کند. همزمان به همت وزارت ورزش و جوانان دومین همایش ملی *دامان* که تجلیل از والدین قهرمانان ملی است در تالار مجموعه جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز نیز برگزار می‌شد. گفته شد برنامه اهدا مدال هم در همایش انجام می‌شود. کمی بعد اطلاع دادند حال آرتین خیلی مساعد نیست و به بیمارستان منتقل شده است. مشخص نبود که آرتین و خانواده‌اش در همایش حاضر می‌شوند یا خیر. حدودا ساعت ۱۸ بود. همایش داشت شروع می‌شد. با سید مهدی طباطبایی به محل برگزاری همایش رفتیم. از میان قهرمانان سیده الهام حسینی و محمدعلی گرایی را به اسم و چهره می‌شناختم. هنوز نمی‌دانستیم برنامه اهدای مدال به چه صورت است. همایش شروع شده بود. جواد فروغی هم وارد تالار شد. به این فکر افتادیم که اگر برنامه اهدا مدال صورت نگرفت حداقل از جواد فروغی مصاحبه بگیریم. با دوستان مجموعه هیئت رهپویان وصال که در برگزاری همایش مشارکت داشتند مشورت کردیم و گفتند آخر همایش فرصت خوبی است.با بوسه قهرمانان بر دستان پدر و مادرشان از قهرمانان و والدینشان تجلیل شد و هدایایی دریافت کردند. منتظر ماندیم تا همایش به پایان برسد. سراغ جواد فروغی رفتیم. از مصاحبه استقبال کرد. در آخر خواستیم تا از مدالش هم عکس بگیریم. داخل جعبه مدال روی کاغذی نوشته شده بود *تقدیم به فرزند ایران، آرتین عزیز. از طرف جواد فروغی* . که البته جاسازی زیبای آن متن در جعبه کار همسر قهرمان ملی بود. مجددا با دوستان رهپویان وصال مشورت کردیم که آیا برنامه‌ای برای اهدا مدال هست یا خیر که هنوز مشخص نبود. حدود ساعت 21:15 گفتند مراسم اهدای مدال ساعت 22 در روستای شاپورجان انجام می‌شود. آدرس گرفتیم و رفتیم. حالا دیگر باران هم می‌بارید. رفتیم منزل پدر آرتین. جواد فروغی و همراهانش به خاطر ترافیک کمی دیر رسیدند. آرتین انگار منتظر مدال بود، اولش کمتر و بعد بیشتر با جواد دوست شد و مدال را گردنش انداخت و خانواده و بقیه دوستان برایش دست زدند. آرتین مدال را گذاشت داخل جعبه و بین هدایایی که برایش آورده بودند جایش داد. گاهی نیز با دفتری که برایش آورده بودند ور می‌رفت. در نهایت قهرمان ملی از فرزند ایران خواست تا برایش دعا کند تا باز هم قهرمان شود. آرتین هم گمانم دیگر حسابی با جواد فروغی دوست شده بود. ساعت از 23 گذشته بود. با بدرقه خانواده آرتین خداحافظی کردیم و برگشتیم شیراز. قبل از سوار شدن فروغی می‌گفت این درد مثل یک گره روی قلبش سنگینی می‌کند. روایت میدانی عبدالرسول محمدی شامگاه ۱۲ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
چند شب پیش، مصاحبه‌ای داشتیم با یکی از شاهدان عینی حادثه. ایشان ساعتی بعد از حضور عامل داعش، هنگام خروج از حرم متوجه خانمی در گوشه حرم و نزدیک ورودی VIP می‌شوند و به سمتشان می‌روند. معلوم می‌شود همسر این خانم در لحظه وقوع، داخل حرم بوده و این خانم هم با ترس و وحشت و به کمک واکر، کشان‌کشان خودش را به کتابخانه حرم می‌رساند و گوشه‌ای می‌نشیند. او ماجرای حضورش در شیراز و حرم را اینگونه تعریف می‌کند: *به دلیل عارضه‌ای که چند سال پیش دچارش شدم، نیمی از بدنم فلج شد و دکترها هم نتوانستند کاری انجام دهند. به پیشنهاد شوهرم و به نیت شفا برای زیارت شاهچراغ آمدیم شیراز. اولین باری بود پا به حرم می‌گذاشتم. همسرم رفت داخل برای زیارت و من بیرون ماندم. شلوغ که شد، ترسیدم و خودم را رساندم اینجا. شما خبری از همسرم ندارید؟* راوی ما می‌فهمد ایشان همسر شهید مرادی است و خبر ندارد شوهرش شهید شده. روز بعد و پس از اطلاع به خانواده شهید، برادر شهید و یکی دیگر اقوامشان به شیراز می‌آیند و پیکر برادرشان را شناسایی می‌کنند. به دلیل شرایط نامناسب روحی و جسمی همسرشان، همچنان خبر را از ایشان پنهان می‌کنند. راوی ما می‌گفت: حتی تا روز پرواز به همدان هم، خانم مرادی از شهادت همسرش مطلع نبود. گفته بودند اقای مرادی مجروح شده و جداگانه سوار هواپیما می‌شود. همسر شهید هم به خیال اینکه آقای خانه‌اش همچنان نفس می‌کشد و فقط کمی جراحت دارد، با آرامش و روحیه خوب سوار هواپیما می‌شود. بالاخره به همدان می‌رسند و وارد محله‌اشان می شوند. با دیدن پارچه‌های مشکی و اعلامیه‌های تسلیت، خانم شهید مرادی بالاخره می‌فهمد همسرش حاجت‌روا شده و چند روزی است که دیگر نفس نمی‌کشد. روایت میدانی محمدصادق شریفی از گفتگو با شاهدان عینی ۱۱ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
سال۹۲ بود. بعد از برگشت روحانی از سازمان ملل و مکالمهٔ تلفنی با اوباما. حسابی حرصمان گرفته بود. هرکاری که از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم تا مراسم ۱۳آبان پرشکوه برگزار شود. خودمان را خفه کردیم از بس ترانه «مرگ بر...» حامد زمانی را توی دانشگاه و جمع‌های دانشجویی پخش کردیم تا ملت را بکشانیم راه‌پیمایی. کُلی ارگان و نهاد هم آمدند پای کار آن مراسم تا باشکوه و پرتعداد برگزار شود ولی نشد. مسیر راه‌پیمایی در نظر گرفته شده، اصلا شکل نگرفت و فقط در محل پایان راه‌پیمایی دو سه هزار نفر تجمع کردند و شعار دادند. روال هر سالهٔ راه‌پیمایی ۱۳آبان هم همین بود. چندهزار نفر در مکانی تجمع می‌کردند و شعار میدادند. سخنران هم حرفهایش را میزد و تمام. تیپ شرکت‌کنندگان هم که از قبل مشخص بود. *** ۱۳آبان ۱۴۰۱ شیراز؛ صبح جمعه ساعت۹:۳۰ پُرشکوه‌ترین مراسم ۱۳آبانی بود که در ۱۶-۱۷سال گذشته شرکت کرده بودم. علاوه‌بر فاصلهٔ میدان شهدا تا سه‌راه‌نمازی که پر از جمعیت شده بود، یک ساعت بعد از شروع راه‌پیمایی هنوز مردم در حال پیوستن به جمعیت راه‌پیمایان بودند. این‌بار هم تعداد خانم‌های غیرچادری بیشتر از حالت معمول بود. یاد این حدیث امیرالمومنین(ع) افتادم: عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ خداوند را به‌وسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض اراده‌ها شناختم. روایت محمدحسین عظیمی از ۱۳ آبان۱۳۹۲ و ۱۴۰۱ @hafezeh_shz