𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐
🕊️⃢🌸 تعویذ روز پنجشنبه:
♦️چون کسـی خواهد در روز امورات بر وفق مراد او باشد و گره ها و گرفتاری ها از او رفع گردد
در هـر روز تعویذ آنروز را بخواند
ان شـاءالله امور بر او آسان و گشایش در کار او پدید آید.
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمنِ ٱݪرَّحِیمِ
🌀اُعـیٖـذُ نَـفْـسـیٖ بِـرَبِّ ٱلْـمَـشـٰارِقِ وَ ٱلْـمَـغـٰارِبِ مِـنْ کُـلِّ شَـیْـطـٰانٍ مـٰارِدٍ وَ قـٰائِـمٍ وَ قـٰاعِـدِِ وَ عَـدُوٍّ وَ حـٰاسِـدِِ وَ مُـعـٰانِـدِِ وَ یُـنَـزِّلُ عَـلَـیْـکُـمْ مِـنَ ٱݪـسّـَمـٰاءِ مـٰاءََ لِـیُـطَـهّـِرَکُـمْ بِـهـٖ وَ یُـذْهِـبَ عَـنْـکُـمْ رِجْـزَ ٱݪـشّـَیْـطـٰانِ وَ لِـیَـرْبِـطَ عَـلـیٰ قُـلُـوبِـکُـمْ وَ یُـثَـبّـِتَ بِـهِ ٱلْـاَقْـدٰامَ ٱرْکُـضْ بِـرِجْـلِـکَ هٰـذٰا مُـغْـتَـسَـلٌ بـٰارِدٌ وَ شَـرٰابٌ وَ اَنْـزَلْـنـٰا مِـنَ ٱݪـسّـَمـٰاءِ مـٰاءً طَـهُـورََٱ لِـنُـحْـیٖـیَ بِـهـٖ بَـلْـدَةََ مَـیْـتـََٱ وَ نُـسْـقـیَٖـهـُ مِـمّـٰا خَـلَـقْـنـٰا اَنْـعـٰامـََٱ وَ اَنـٰاسـیَّٖ کَـثـیٖـرََٱ ٱلْـآنَ خَـفّـَفَ ٱݪلّٰـهُ عَـنْـکُـمْ ذٰلِـکَ تَـخْـفـیٖـفٌ مِـنْ رَبّـِکُـمْ وَ رَحْـمَـةٌ یُـریٖـدُ ٱݪلّٰـهُ اَنْ یُـخَـفّـَفَ عَـنْـکُـمْ
🌀فَـسَـیَـکْـفـیٖـکَـهُـمُ ٱݪلّٰـهُ وَ هُـوَ ٱݪـسّـَمـیٖـعُ ٱلْـعَـلـیٖـمُ
✨لٰا اِلـٰهَ اِلَّٱ ٱݪلّٰـهُ وَ لٰا غـٰالِـبَ اِلَّٱ ٱݪلّٰـهُ
✨لٰا اِلـٰهَ اِلَّٱ ٱݪلّٰـهُ مُـحَـمَّـدٌ رَسُـولُ ٱݪلّٰـهِ صَـلّـَۍٱݪلّٰـهُ عَـلَـیْـهِ وَ آلِـهـٖ وَ سَـلّـَمَ تَـسْـلـیٖـمـََٱ
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
.
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
✨❤️✨@hafzi_1✨❤️
,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
نخبه علمی بود
به قدری باهوش بود که
در۱۳سالگی به راحتی
انگلیسی حرف میزد
درجبهه آموزش زبان مۍداد
والفجر۸ شیمیایی شد
و در۱۷سالگی به شهادت رسید
معلم کوچک جبههها
🌷شهید#محمود_تاج_الدین🌷
✨❤️✨@hafzi_1✨❤️
,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#جاوید_الاثر_محمدرضاعسگری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
✨❤️✨@hafzi_1✨❤️
,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
امروز برای ما اصل این نظام است. این نظامی که صدها سال در درون کتابها نهفته بود، امام با هنر خودش و شجاعت خودش از دل کتابها بیرون آورد. کاری که هیچ عالِمی در عالَم اسلام، نه شیعه و نه سنی نتوانست بکند، یک نظام را به عنوان جمهوری اسلامی تاسیس کرد. با هیچ نظامی قابل مقایسه نیست.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
سلام حضرت بهار ، مهدی جان❤️
کاش یک روز ببینم چه بهاری در پاییز به پا کرده اید ...
کاش یک روز میان عبور مداوم ناامیدی ها ، پرستوهای شادی بازآیند ...
کاش یک روز نزدیک ، در تنگنای اضطراب ها ، صوت قشنگتان در جهان بپیچد ...
... و آسمان پر از رنگین کمان شود ...
کاش می آمدید ...
کاش این دل یخ زده که روی دستمان مانده با طلوع گرم ظهورتان جان می گرفت ...
(۷۴) اى آن که یکتاست و ضدّ ندارد، اى آن که یگانه است و بىمانند، اى آن که بى نیاز و کاستى است، اى آن که بى همتاى بودن و چگونگى است، اى آن که داورى دادگر است، اى آن که پروردگارى بى وزیر است، اى آن که عزّتمندى بى خوارى است، اى آن که توانگرى بى نیاز است، اى آن که پادشاهى عزلناپذیر است، اى آن که اوصافش بىمانند است.
🕊🥀🤲
به نام خداونده بخشنده مهربان
قرآن، كتابى بسيار با عظمت است. «تلك»
- نزول كتب آسمانى، براى تربيت مردم است. «اُنزل اليك من ربّك»
- در قرآن، باطل راه ندارد. «اُنزل اليك... الحق»
- محور، حقانيّت است نه اكثريّت. بى توجّهى و ايمان نياوردن اكثريّت مردم، دليل بر باطل بودن راه نيست. «الحقّ ولكن اكثر النّاس لايؤمنون»
- اكثريّت مردم حقّ گرا نيستند. «اكثر النّاس لايؤمنون»
- 👈رهبر بايد بداند كه بسيارى از مردم به او ايمان نمى آورند، پس با آمادگى بيشترى با اين مسأله روبرو مى شود. (مفهوم كلّ آيه)
سوره رعد آیه ۱👆📜
هدایت شده از حسینیهامالبنيین(سلاماللهعليها)
╭═━⊰🍃🌺🌻🍃⊱━═╮
┄═﷽═┄
.☀️ تنفسصبح
📖 چهارصد و شصت و یکمین (۴۶۱) صفحه نورانی قرآن کریم .️
🔷🔹
️✨🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
🍂🌺🍃
🌺🍃
🍃
💠هر روز تلاوت یک صفحه نورانی از قرآن کریم را درحسینیهامالبنیین(سلاماللهعلیها) بشنویم، بخوانیم، بیندیشیم و عمل کنیم.
⏯️ سورة مبارکة الزُمَر
✨✨
🍃┄═❁๑๑🌸๑๑❁═┄🍃
🍃┄═❁๑๑🌸๑๑❁═┄🍃