🔽🔻🔽🔽🔻🔽
🔻دفاع از مظلوم واجب است.
🔶شماره حساب کمک به مردم مظلوم فلسطین🔻
✳️رئیس جمعیت هلال احمر گفت:🔻
🔷مردم نوع دوست کشورمان میتوانند کمکهای بشردوستانه خود را برای آسیب دیدگان از جنگ در غزه به صورت نقدی و از طریق شماره حساب (نزد بانک مرکزی) ۴۱۰۱۰۳۴۷۴۱۹۹۹۹۹۸، شماره کارت ۶۳۶۷۹۵۷۰۷۸۷۵۸۳۳۶، شماره شبا IR ۷۰۰۱۰۰۰۰۴۱۰۱۰۳۴۷۴۱۹۹۹۹۹۸ و کد دستوری #۵*۱۱۲* واریز کنند.
#کولیوند همچنین از مردم خواست کمکهای غیر نقدی خود را به شعب و مراکز هلال احمر در سراسر کشور تحویل دهند.
🔶پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) :
«مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنادى يا لَلْمُسْلِمينْ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِم»
(هر كس صداى #مظلومى را بشنود كه از #مسلمانان كمك مى طلبد، و به كمك او نشتابد مسلمان نيست).
🔷امام خمینی رحمت الله علیه:
ما #وظیفه داریم مردم مظلوم و محروم را نجات بدهیم
🌷 #خاطرات_شھید
●عباس تنها پسرم بود و علاقه خاصی به حضرت امام (ره) داشت و از دوران نوجوانی و در بحبوحه انقلاب، هنگامی که در هنرستان درس میخواند، بچهها را دور هم جمع میکرد و در تظاهراتها و راهپیماییها شرکت مینمود.
●عباس و سه دخترم فرهنگی بودند، اما عباس، درس حوزه هم میخواند. عباس میگفت: میخواهم در منطقه جنوب با دشمنی که در مقابلم هست بجنگم نه در جایی که دشمن از پشت خنجر میزند.
●برایم مرتب احادیث اهل بیت (ع) را میخواند. سفارش میکرد اگر شهید شدم موقع تشییع، جلو جنازهام باشید و گریه و زاری نکنید.
●عباس به من گفته بود وقتی که در قم نیست، صحبت هایم را روی نوار کاست ضبط کنم تا وقتی آمد گوش کند، ولی من به او میگفتم دوست دارم رو در رو دردودل کنیم و تو نگاهت به من باشد.
●آن روز که تشییع ۱۰۶ شهید در قم بود، خودم پیشاپیش جنازه عباس حرکت کردم تا رسیدیم به گلزار شهدا. سفارش کرده بود که خودم او را به خاک بسپارم.
●برای همین وقتی که پس از شنیدن خبر شهادتش برای زیارت پیکر شهید به بهشت معصومه (س) رفته بودیم، خیلی گریه میکردم. در بغل گرفتمش. قلبش سوراخ شده بود و خودم پلاک را از گردنش باز کردم.
●از او خواستم که خدا هم صبر به من بدهد و هم شفاعتش را و این بود که حرف هایم را شنید و چشم راستش را باز کرد. انگار به من لبخند میزد. بوسیدمش و آرامشی خاصی همه وجودم را گرفت و به خدا عرض کردم: خدایا این امانت را پس از ۲۵ سال تحویل تو دادم.
✍به روایت مادر بزرگوارشهید
#شهید_عباس_زرگری
عشق و عاشقی اونی نیست
که دو نفر به هم نگاه کنن
عشق و عاشقی زمانی درسته که
دو نفر به یه نقطه نگاه کنن،
شهدا همشون نگاهشون به یه نقطه بود
اونم قرب الهی
#شهید_محمد_هادی_امینی
خدا رحم کند ب حال بنده ای ک در آرزوی چیزیست ک در سرنوشت اش رقم نخورده💔
سردار شهید🕊🌹
#حاج_احمد_عبداللهی
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
هر کس از خدا ترسید
خدا همه چیز را از او میترساند...
و هر کس از خدا نترسید
خدا او را از همه چیز میترساند..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_نادر_مهدوی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۱
با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه_به_التماسم نجوا کرد
_اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد..
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید..
تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم...
او در زد..
و قلب من در قفسه سینه
میلرزید..
که مرد مُسنی در خانه را باز کرد...
با چشمان
ریزش به صورت خیس و خونی ام #خیره ماند..
و سعد
میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی #به_ظاهرمضطرب توضیح داد
_تو کوچه خورد زمین سرش
شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت..
و به گریه هایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید
_چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟
#خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود...
و حتی نگاهم از ترس میتپید..
که 🔥سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید
_نه🔥 ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم به قدری میلرزید..
که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد
_شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم..
و این خانه برایم #بوی_مرگ میداد..
که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، #بیصداالتماسش کردم
_توروخدا منو
با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم..
که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد...
نفس هایش به تپش افتاده..
و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، #خیال_کردم دلش به رحم آمده
که هر دو دستش را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_محمدعلی_مشهد
🌷هر چه بكوشيم تا در اين سرا غرق و محو مستي و شهوتراني و هوسجويي شويم سرانجام با دلي پر درد و رنج و كام نايافته بيرونمان خواهند كرد و بايد آگاه بود كه روزي دادگر عادل ما را بازخواست و مواخذه خواهد كرد و بي شك نيكان به پاداش عمل خويش مي رسند و #زشت_كاران مجازات ميشوند. با كسب #ايمان و #تقوا اين ويران سرا را به دور اندازيم و آخرت پر ارزش و ابدي را به دنيا نفروشيم عزيزانم ما بايد يكي را هميشه در پي خود ببينيم كه مداوم تعقيب ميكند و بدانيم كه هر لحظه به ما خواهد رسيد و آن سايه مرگ است كه پيوسته نداي سفر سر ميدهد.🌷
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حسن_قاسمی_دانا
تعریف می کرد تو حلب شبها با
موتور حسن غذا و وسائل مورد
نیاز به گروهش میرسوند .
ما هر وقت می خاپوستیم شبها
به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش
میرفتیم
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به
بچه هاش برسونیم چراغ موتور
روشن می رفت
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش
کن امکان داره #قناص_ها بزنند
خندیدمن عصبانى شدم با مشت تو
پشتش زدم و گفتم مارو می زنند
دوباره خندید
گفت: مگه خاطرات #شهید_کاوه رو
نخوندى
که گفته. شب روى خاک ریز راه
می رفت.و تیر هاى رسام از بین
پاهاش رد میشد
نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین
تیر میخورى
در جواب می گفت اون تیرى که
قسمت من باشه هنوز وقتش
نشده
و شهید مصطفى می گفت: حسن
می خندید و می گفت: نگران نباش
اون تیرى کخ قسمت من باشه هنوز
وقتش نشده
و به چشم دیدم که چند بار چه
اتفاقهایی براش افتاد.
و بعد چه خوب به #شهادت رسید
✍ #راوی:شهید صدرزاده
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید