eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
253 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت سیزدهم: فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم می‌خواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و می‌پرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار! ▪︎روایت عصمت احمدیان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی : از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه می‌کردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو" مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست - تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی ۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن. یکی دیگر می‌گفت: - تو رو خدا این قدر گریه نکن می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.» بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند. ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!» زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که می‌دونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره! فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟ سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد. نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق می‌زد. گفتم: - این دفعه بری دیگه برنمی‌گردی. خندید - مامان پس کو این شهادت که می‌گید؟ چرا نمی آد؟ دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پای در؛ کارتون دارم. آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
رفیق روزای تنهاییم یه شهید گمنامه رفیقی که تو ناخوشی‌ها دلخوشی دنیامه...😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📝وصیت‌نامه‌اش‌دوخط‌هم‌ نمی‌شد،نوشته بود: مانندکسانی‌نباشیدکه‌ خدارافراموش‌کردندوخداهم‌خودِآنان‌راازیادشان‌بُرد...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|شهید علی بلورچی|•🌱
اسرائیل ثابت کرده جز زبان زور ، چیز دیگری نمی‌فهمد ! _حضرت‌‌آقا
حــاج‌حسین‌یکتا‌میگھ : اگہ‌میخوایی‌یہ‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛‌امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی !:)
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت عصمت احمدیان (مادر) نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهاردهم: - اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟ - ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم! - تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون. - مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟ - داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبهه‌ن ولی برای خانواده شون وقت می‌ذارن.» سرش را پایین انداخت - جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشم‌هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق می‌زد. گفتم به گوشم. گفت: «مامان می‌دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر می‌شن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟ - یعنی چی؟ مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید. هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره. - اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می‌بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت‌ها! خندید - نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می‌خواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن. داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.» - این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می‌آن و سرم رو به دامن می‌ذارن. - وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم. سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می‌خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا می‌خوان. تو راضی می‌شی زن بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟ - بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن. کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!» - جنگ هم تموم میشه. نگاهش را داد به جایی دور - اما اون روز وقتی اونایی رو می‌بینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید! آشفته گفتم تو داری با من وداع می‌کنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی می‌خرید و می خوردی می‌گفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمی‌گشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاورده‌ی الان دارم بال بال میزنم و می‌گم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!» انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنی‌ان. همه از این دنیا می‌رن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
🔹 درسی از نهج البلاغه (9) ✅ چه کنیم که در فتنه ها منحرف نشویم؟ 🌺 امام علی (ع): بدانید که هر کس اهل شود، خدا در فتنه ها برای او راه برون رفت، و نوری در تاریکیها قرار می دهد و در قیامت، او را به بهشتی جاودانه خواهد برد که هر چه دلش بخواهد، در آن آماده است. ✍️ شرح: یعنی انجام و ترک در زندگی فردی و اجتماعی 📖 اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اَللّٰهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ اَلْفِتَنِ وَ نُوراً مِنَ اَلظُّلَمِ وَ يُخَلِّدْهُ فِيمَا اِشْتَهَتْ نَفْسُهُ 📚 نهج البلاغة , جلد۱ , صفحه۲۶۶ 📱 سبک زندگی :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا