eitaa logo
حاج عمار
679 دنبال‌کننده
844 عکس
138 ویدیو
30 فایل
کانال شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا (ع) تولد : ۹ تیر ۱۳۶۴ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴ محل شهادت : حلب سوریه مزار : بهشت زهرا(س) قطعه۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤پروفایل اختصاصی 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
AUD-20220722-WA0001.
زمان: حجم: 3.05M
کلام شهید محمدخانی خطاب به دوستان خود توصیه‌هایی برای مراسم عزای حضرت سیدالشهداء (ع) 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
در هیئت ما عکس رخ اوست نشانه مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه، یااباعبدالله حاج عمار 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
می کشی مرا... این اشک ها برای شما، می کشد مرا با روضه های آل عبا، می کشد مرا اهل کسا شدیم ز بس اشک ریختیم این گریه های زیر عبا می کشد مرا یادش بخیر ناله و ذکرِ "حسین جان" تو "می کشی مرا"، خدا می کشد مرا من را ببر زیارت و آنجا شهید کن یاد حریم کرب و بلا، می کشد مرا دارالشفاست روضه ی تو،من مریض عشق این درد و این دوا و شفا، می کشد مرا فطرس شفا گرفته ی قنداقه ی شماست این جود و این سخا و عطا، می کشد مرا گویند تحت قبه، دعا مستجاب است این حاجت نگفته گشته روا، می کشد مرا روزی سه وعده بوسه بر آن خاک می زنم این خاک سرخ کرب و بلا، می کشد مرا لبیک گفته ایم به "هَل مِن مُعین" تان "لبیک یا حسین" شما، می کشد مرا ما را بکش، ببین که خاطرمان جمع می شود این اشک ها برای شما، می کشد مرا سروده 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
بسم الله الرحمن الرحیم قربةالی‌الله گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....میگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... (ع) حاج عمار 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
جلوه ذات ابدی ... علی اكبر من بودی و اصغرشده ای شبه پیغمبر من بودی و پرپرشده ای ای مرا جلوۂ ذات ابدی، يا ولدي قاتل من شده ای، بس که تو دلبر شده ای بوی تو رایحه دلخوش زهرا ونبیست به فضای کربلا پخش و معطر شده ای کوچه ای باز نمودند و تو را دور زدند هدف سنگ و نی و دشنه و خنجر شده ای اربا اربا شده ای، پخش شدی، پاشیدی وسعت دشت بلا، از چه مکثر شده ای؟ فرق ماهت بشکستند و دونیمش کردند شب قدر منی، ای وای که حیدر شده ای علی و کوچه و پهلو و غریبی، ای وای تو تداعی همه روضه مادر شده ای  عمه ات آمده تا جان نکنم در برتو غيرت اللهی و اینجا تو مکدر شده ای تو پناه همه اهل حرم بودی و لیک کودکان از چه ببینند که بی سر شده ای؟ سروده 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
گفتم: بذار هر وقت به سن حبیب رسیدی، الان برای شهادت زوده، بمون و خدمت کن. جواب داد: اما لذتی که علی اکبر برد هیچ‌وقت حبیب بن مظاهر نبرد... . . . سلام علیِّ اکبرم به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را... حاج عمار 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سائل من خراب افتاده ی این گوشه ام طائف و من سائل این کوچه ام با پیاله می به ساغر می زنم در کنار یار پرپر می زنم از وجودش مست و شیدا می شوم در سجودش چون موسی می شوم پیچش مویش مرا دیوانه کرد طاق ابرویش مرا بیچاره کرد جوشش می پاکبازم می کند رقص مویش بی نیازم می کند در مقام عشق از عالم سر است ابن حیدر عین حیدر حیدر است از وجودش عشق را سر می کشم روی این دل، نقش یک سر می کشم یک سر روی نی و یک دل ز پی یک دل مجنون و یک لیلی به نی یک هوای عشق و من مستی ضمیر یک خدای عشق‌و من او را حقیر یک صراط و راه و یک خط مبین یک یقین، حق الیقین، عین الیقین سروده 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
صبح عاشورا... مالک و میثم با خاک آغشته شده به خون شهدای روز تاسوعا، و تربت اباعبدالله، گل درست کردن و.... جلوی در خونه ولوله بود. از اتاق که بیرون اومدم دیدم مالک داره یکی یکی بچه ها رو گل میماله، عمار، قدیر، میثم... حال و هوای عجیبی بود. صدمتری دشمن، روز عاشورا، صدای صلوات و ذکر حسین حسین بچه ها، تلفیق خنده ها و گریه ها، واقعا ماجرا چی بود، چی میدیدن... پرت شدم سال ۶۱،شب عاشورا، دور و بر خیمه ها، صدای خنده ها و گریه های اصحاب... یعنی تاریخ بود که تکرار میشد؟ ..اینبار در تیپی به نام سیدالشهداء؟ گفت: عمار وسط اون خنده هاش گاهی دم میگرفت و به سینه میزد.یه بار هم به ابوعباس گفت یادش بخیر لاذقیه، اون شعر جهاد رو بذار... و صدای سیدرضانریمانی تو فضا پیچید که میخوند: به تو وابسته شدم تویی که راهو بهم نشون دادی توی این ظلمت شب ، دوباره ماهو بهم نشون دادی پرزدی و برکت عمر کوتاهو بهم نشون دادی تو شهید ابن شهید ، تو جهاد ابن عماد با نگاه به عکست احساس خجالت میکنم تو که همسن منی ، تو که همسال منی یجورایی با تو احساس رفاقت میکنم دستمو بگیر بهم بها بده منو هم تو جمع خوبا راه بده کنار خودت بمن یه جا بده... . عمار و ابوعباس هم صدا با رضانریمانی میخوندن و به سینه میزدن... اشک چشم عمار وقتی میخوند "تو که همسن منی...، توکه همسال منی... یجورایی با نواحساس رفاقت میکنم" جاری بود. 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••
شاه سوخت... ظهر بود و داغ بود و ماه سوخت عالمی را مادری با آه سوخت آسمان آتش گرفت و خون گریست جمله ما را دلبر دلخواه سوخت پیرمردی خسته، تنها و غریب درمیان مقتلش جانکاه سوخت سلسله بود و نگاه مردمان خاندانی محترم را جاه سوخت بوی پیراهن وزید از نیزه ها یوسف گم گشته ای در چاه سوخت رأس او بر نیزه ها می رفت و وای خواهری محزون میان راه سوخت عشق را آتش زدند و بعد از آن خیل عشاق زمین را شاه سوخت ... سروده 💛🌱 •• @haj_amar_abdi ••