eitaa logo
حاج عمار
725 دنبال‌کننده
844 عکس
137 ویدیو
30 فایل
کانال شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا (ع) تولد : ۹ تیر ۱۳۶۴ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴ محل شهادت : حلب سوریه مزار : بهشت زهرا(س) قطعه۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: این چند وقت همه چیز دست به دست هم داد تا عمار رو زیاد یاد کنم. چند روز پیش سالروز فتح خیبر به دست امیرالمومنین بود، بعد هم اون حمله ی موشکی اسرائیل و شهادت چندتا از بچه ها، بعد هم تهدیدهای آمریکا و سعودی و اسرائیل علیه ایران و امروز هم که مبعث آقا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم. گفت: یادش بخیر عمار. چقدر جاش خالیه. همیشه بعد از کار رجز میخوند و نیروهاش بلند همراهیش میکردن. گفت: تو منطقه، تو یه پادگان، آموزش نیروهای سوری به عهده اش بود. از شیعه و علوی و اهل سنت، تا مرشدی و اسماعیلی و مسیحی. همه جوره نیرویی داشت و خدایی همه جوره عاشق عمار بودن. گفت: دور تا دور پادگان روستای سلفی هایی بود که تو مصالحه بودن. اما انتهای پادگان یعنی جایی که میدون تیر بود و عمار غالبا بچه ها رو اونجا برای تمرین میبرد روستایی بود که میگفتن اهالی روستا اموی هستن و تو مسجدشون سبّ امیرالمومنین میکنن. گفت: اصلا انگار اونجا صدای عمار رساتر و ذکر گفتنش بلند تر میشد. وقتی علی علی میگفت صداش میپیچید و جون آدم تازه میشد. نعره ی حیدریش تو همه جا به گوش میرسید. نیروهاش هم فارغ از دین و مذهبشون با عمار هم صدا میشدن و ذکر حیدر و علی و حسین غوغایی میکرد. گفت: آخر کلاس که میشد بچه ها رو به خط میکرد و بعد از اینکه چند بار ذکر یازینب و یاحسین و یاعلی میداد؛ شروع میکرد به رجز خونی. نه برای اون همسایه های بی مایه. رجز میخوند برای سر فتنه تا حساب کار دست اون بیچاره های اموی و سلفی بیاد. گفت: یادش بخیر عمار؛ دستهاش و گره میکرد و فریار میزد خیبر خیبر یا صهیون... صداش مثل تیغ شمشیر فضا رو می درید... نیروها جواب عمار رو بلند میدادند..خیبر خیبر یا صهیون. عمار دوباره فریاد میزد خیبر خیبر یا صهیون جیش محمد قادمون... و نیروهای عمار انگار که خودشون رو تو لشکر محمد صلی الله دیده باشن فریاد میزدن جیش محمد قادمون.. عمار فریاد میزد خیبر خیبر یا یهود... جیش محمد سوف یعود... عمار فریاد میزد... فریاد میزد... رجز میخوند... فریاد میزد... گفت: این روزا چقدر جای عمار خالیه تا واسه ی این صهیون های یهودی خط و نشون بکشه و بهشون یادآوری کنه قصه ی خیبر و فرماندهی محمد و سرداری حیدر کرار رو.... گفت: آخ که جنگیدن با اسرائیلیا تو اورشلیم و حیفا چه حالی میده عمار، آخ که جنگیدن تحت فرماندهی تو چه حالی میده عمار... تو رجز بخونی و بزنیم به قلب دشمن... تو حیدر حیدر بگی و دمار از روزگارشون دربیاریم. تو علی علی بگی و مثل مرد بزنیم و بیت المقدس رو ازشون پس بگیریم. آخ که این نبرد آخر چقدر نزدیکه عمار، آخ که چقدر جات خالیه فرمانده...عمار. نسیم ظهور داره میاد رفیق دعا کنید جا نمونیم... @shahidmohammadkhani
حاج عمار
#شهید_میثم_مدواری #شهید_روح_الله_قربانی #شهید_محمدحسین_محمدخانی @shahidmohammadkhani
﴾﷽﴿ ماموریت آخری که به سوریه داشت با خیلی صمیمی ‌شده بود. از مدت آشنایی‌شان خیلی نمی‌گذشت اما خیلی با هم گرم گرفته بودند. هردویشان از دنیا رفته بود. با هم در مورد سختی‌هایی که بعد از مادرشان کشیده بودند، زیاد صحبت می‌کردند. تقریبا همیشه با هم بودند. وقتی خبر شهادت را شنیدم با خودم گفتم: وای میثم... چطوری می‌خواد دوری روح‌الله رو تحمل کنه؟! خیلی هم دوری را تاب نیاورد. دو روز بعد خبر شهادت و همه را شوکه کرد. به نقل از: جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری @shahidmohammadkhani
حاج عمار
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام @haj_amar_abdi
گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... @shahidmohammadkhani
حاج عمار
روز عاشورای سال 1394 ... #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_میثم_مدواری #شهید_قدیر_سرلک @shahidmohamma
صبح عاشورا... مالک و میثم با خاک آغشته شده به خون شهدای روز تاسوعا، و تربت اباعبدالله، گل درست کردن و.... جلوی در خونه ولوله بود. از اتاق که بیرون اومدم دیدم مالک داره یکی یکی بچه ها رو گل میماله، عمار، قدیر، میثم... حال و هوای عجیبی بود. صدمتری دشمن، روز عاشورا، صدای صلوات و ذکر حسین حسین بچه ها، تلفیق خنده ها و گریه ها، واقعا ماجرا چی بود، چی میدیدن... پرت شدم سال ۶۱،شب عاشورا، دور و بر خیمه ها، صدای خنده ها و گریه های اصحاب... یعنی تاریخ بود که تکرار میشد؟ ..اینبار در تیپی به نام سیدالشهداء؟ گفت: عمار وسط اون خنده هاش گاهی دم میگرفت و به سینه میزد.یه بار هم به ابوعباس گفت یادش بخیر لاذقیه، اون شعر جهاد رو بذار... و صدای سیدرضانریمانی تو فضا پیچید که میخوند: به تو وابسته شدم تویی که راهو بهم نشون دادی توی این ظلمت شب ، دوباره ماهو بهم نشون دادی پرزدی و برکت عمر کوتاهو بهم نشون دادی تو شهید ابن شهید ، تو جهاد ابن عماد با نگاه به عکست احساس خجالت میکنم تو که همسن منی ، تو که همسال منی یجورایی با تو احساس رفاقت میکنم دستمو بگیر بهم بها بده منو هم تو جمع خوبا راه بده کنار خودت بمن یه جا بده... . عمار و ابوعباس هم صدا با رضانریمانی میخوندن و به سینه میزدن... اشک چشم عمار وقتی میخوند "تو که همسن منی...، توکه همسال منی... یجورایی با نواحساس رفاقت میکنم" جاری بود. @shahidmohammadkhani
هدایت شده از بی همگان...
. گفت: اذان شد... . . نماز خوندیم... . . دستور اومد بزنید... . . گفتم عمار آفتاب زده... . . . عمار گفت: ما هم میزنیم، روی آفتابو کم میکنیم... . . . . روی آفتابو کم کرد... عمار . . . . عمار، نفس بالا نمیاد، چی باید بنویسم، از چی بگم.... از تنهایی؟؟ عمار، عمار، عمار.... . . . سلام... . . . . . . بحق ماخلاء الشفاعة والزیارة والدعا بحق نمک بحق رفاقت بحق استادی بحق فرماندهی بحق لبخند بحق اشک بحق ناله بحق رقیه بحق حسین بحق زهرا بحق خاطراتمون.... منم داداش.............................. . . . . @bi_to_be_sar_nemishavadd
حاج عمار
#شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_روح_الله_قربانی #جانباز_امیرحسین_حاجی_نصیری @shahidmohammadkhani
﴾﷽﴿ در منطقه، شب‌های محرم هیئت داشتیم. هرشب مجلسِ روضه‌ی کوچیک و جمع و جور اما باصفایی برگزار می‌کردیم. میون همین جمع کوچیک‌مون حال و هوای عمار( شهید محمدحسین‌ محمدخانی) و علی(روح‌الله قربانی) خیلی خاص بود. عجیب سینه می‌زدند و گریه می‌کردند. هنوز صدای گریه‌های سوزناکشون تو گوشم می‌پیچه. و که شهید شدند، بهم گفت، وقتی داشته بچه‌ها رو جمع می‌کرده که بفرسته عقب، هر کدوم رو بغل کرده و گفته بود: ای بی‌معرفتا، تنهایی رفتید پیش ارباب. دعا کنید ما هم خیلی زود به شما ملحق بشیم. و تنها سه روز بعد دعایش مستجاب شد... به نقل از: جانباز امیرحسین(اسماعیل) حاجی نصیری پ‌ن: شهید عمار و نیروهایش بعد از فتح منطقه‌ و پایین کشیدن پرچم تکفیری‌ها، با هم عکس یادگاری گرفتند. @shahidmohammadkhani
.: نقاشی دیجیتال | شهید محمدحسین محمدخانی :. (اثر برادر عزیز؛ کاظم علیرضا) #شهید_محمدحسین_محمدخانی #عمار @shahidmohammadkhani
هدایت شده از بی همگان...
. #بسم_الله_الرحمن_الرحيم #قربة_الی_الله آفتاب روز شانزدهم رمقی نداشت، داشت نرم نرمک زلف شانه میزد وخرده موهای طلاییش از لای دندانه های شانه به دشت و بیابان میریخت که بیسیم خش خش کنان به صدا درآمد. عمار به اذن الله حرکت کنید... . گفت: نگران به عمار گفتم: عمار آفتاب زده!! . عمار بی نگرانی گفت: ما هم میزنیم رویِ آفتاب رو کم میکنیم. و شانه انداخت به لابلای موهای بلند و پریشانش، مثل کسی که بخواهد عروسی برود. . . بعد از چهار سال هنوز دشت پر است از صدای تیر و گلوله‌ی نابهنگام. هنوز سینه دشت با فریادِ "حاج عمار استشهد" به آشوب میافتد. چهار سال است که مهتابی، روی خورشید را کم کرده. چهار سال است که... . . . چهار ساله پر کشیدی، تولدت مبارک رفیق تولدت مبارک عمار هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست؛ عمر شب فراق چرا کم نمی شود؟ قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد شوق حرم به قبله نما کم نمی شود تیغ شهادت است دل گرم را علاج این تشنگی به آب بقا کم نمی شود سیری ز وصل نیست دل بیقرار را از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود... . . . #رفیق #فرمانده #عمار #تولدت_مبارک #بخواب_آروم_عزیزم #میثم #سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدمحمدحسین_محمدخانی @bi_to_be_sar_nemishavadd
هدایت شده از حاج عمار
گفت: رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم". شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم... . . گفت: هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم: دست را بر طناب می گیرد بچه را از رباب می گیرد بچه را از رباب می گیرد خیمه را اضطراب می گیرد دست و پا می زند علی اصغر تیر دارد شتاب می گیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب می گیرد از سوال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب می گیرد آه از غنچه گلی این بار تیر دارد گلاب می گیرد تا که اصغر سوار عرش شود خود مولا رکاب می گیرد. صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد: تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم: این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟ شاید زبانم لال بیچاره رباب است اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست به جای لالا بر لب تو آب آب است گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی ای کاش میشد زودتر دست تو را بست حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد: سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات چه زود این همه تغییر کرد آب فرات چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات رُباب را چقدر در حرم خجالت داد همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات سفید شد همه گیسویش یکی یکی عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات همان که آبرویت را ز گریه اش داری سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند: حالا برای خنده که دیر است گریه کن بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن درمانده ام میان دو راهی کجا روم چشمم که رفته است سیاهی کجا روم جان رباب من به همه رو زدم نشد دنبال آب من به همه رو زدم نشد زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم... عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت: دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود... عمار گفت: اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود... با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش... میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم... میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم... میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود.... میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین میگفت بمیرم برا دل ارباب.... . . . مادر طفل شیرخوار... منو ببخش... السلام علیک یا عبدالله الرضیع... @shahidmohammadkhani
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی! اصلا باورم نمیشد. عجیب تر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تأکید کرد: «وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده !» برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد این صدا صدای او باشد. برخلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمأنینه حرف میزد. تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفشهایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. ــــــــــــــــــــــــــــــ خرید نسخه چاپی کتاب از سایت انتشارات روایت فتح: http://revayatfath.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DB%8C خرید نسخه pdf کتاب از سایت و اپلیکیشن طاقچه: https://taaghche.com/book/52186/%D9%82%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%DB%8C%20%D8%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DB%8C%20(%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C_%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C) ـــــــــــــــــــــــــــــ مارا در فضای مجازی دنبال کنید: https://zil.ink/Haj_Amar_Abdi ــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از حاج عمار
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه، تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید. کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما. خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه. بسم اللهی گفت و شروع کرد: صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم. دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم. برگشتیم مقر اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار این عمار اون عمار همیشگی نبود بزرگ شده بود خیلی اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست. دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت. قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي. هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت. با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت... . حالا داداش عمار پرکشیده داداش سعید پرکشیده داداش شیخ مالک پرکشیده داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده داداشام پر کشیدن و من...من تنهام. لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما. لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم. میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم. آخه قول دادن حرف زدن مگه میشه زیر حرفشون بزنن ولی میدونید چیه طاقت ندارم دیگه نا ندارم نفس ندارم آخه دنیا بدون برادر مگه میشه داغ برادر انکسر ظهری میکنه تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها... . . و دیگه نتونست حرف بزنه و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم. برادر...داداش...رفیق شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش برا دلش دعا کنیم قدر همو بدونیم مهربون باشیم. به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء بامعرفتا ما رو هم یاد کنید یاعلی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام @haj_amar_abdi