#گوشه_هایی_از_کتاب_قصه_دلبری
#بخش_اول
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی! اصلا باورم نمیشد. عجیب تر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تأکید کرد: «وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده !» برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد این صدا صدای او باشد. برخلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمأنینه حرف میزد. تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفشهایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خرید نسخه چاپی کتاب از سایت انتشارات روایت فتح:
http://revayatfath.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DB%8C
خرید نسخه pdf کتاب از سایت و اپلیکیشن طاقچه:
https://taaghche.com/book/52186/%D9%82%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%DB%8C%20%D8%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DB%8C%20(%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C_%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C)
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مارا در فضای مجازی دنبال کنید:
https://zil.ink/Haj_Amar_Abdi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#گوشه_هایی_از_کتاب_قصه_دلبری
#بخش_اول
#انتشارات_روایت_فتح
#شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_محمد_خانی
#شهید_حاج_عمار
#حاج_عمار
#عمار
#عمار_عبدی
#حاج_عمار_عبدی
#amar
#ammar
#haj_amar
#haj_ammar
#haj_amar_abdi