🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃
#حجاب یعنے ....
#احترام به #جامعه .
توی اتوبوس کنار یک خانم #بد_حجاب نشسته بودم که گفت: مگه مریضی که انقدر خودتو پیچوندی؟
پرسیدم: با منی؟
گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمیشی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمیشی از رنگ همیشه سیاهش؟
تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت میشی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدید به امثال من.
خندیدم و گفتم: چقدردلت ﭘُربود دوست من!هنوزاگرحرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.
پرسیدم #ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم: من کاملا #حجاب میکنم به هزار و یک دلیل. یکی از دلایلش حفظ زندگی ِتوست!!
با تعجب به چهره ام نگاه کرد.
گفتم #خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به #مرد ها می گوید؛مراقب نگاهتان باشید.
#تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند،
یعنی اگر مردی زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد،
و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم کنترل نگاه مرد باید مانع و حافظ من باشد.
#همسر تو، تو را “دید”، کشش ایجاد شد، و انتخابت کرد.
کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او #نگاه است؟!
گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.
گفتم: #غریزه، منطق نمی شناسند، تعهد نمی شناسد. چه #زندگی ها که به #چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه #آلوده به باد فنا رفت.من پوشش کامل دارم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد.همسرت نسبت به تو #دلسرد نشود.
#محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.من به خودم سخت می گیرم بخاطر حفظ #خانه و #خانواده ی تو.
من هم مثل تو #زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم.من هم دوست دارم #تابستان ها کمتر عرق بریزم، #زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.من روی تمام این علاقه هاخط قرمز کشیدم،تا به اندازه سهم خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.
سکوت کرده بود.
گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد.حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای
رنگ کرده ی پریشان و صد جور جراحی ِ زیبایی چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
بعد از یک سکوت طولانی گفت؛
هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی..
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_40760923.mp3
4.19M
🎵 سید رضا نریمانی
❄️ حالو هوای شهدا به ما میده راهو نشون
#شهدا_شرمنده_ایم💔
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
شهید گمنام سلام...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت6
__با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها...
دیوونه خودتی .
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط میخواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند . دلم آماده کردم که در آسمان دل صالح ، پر بزنم و عاشقی کنم.
_زنِ دادشم میشی ؟ البته بیخود می کنی نشی . یعنی منظورم این بود که باید زنِ داداشم بشی .
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
_درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
_واضح نبود؟صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیاییم خاستگاری .
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد .
*یعنی این حس دوطرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟*
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
_اجازه ی خواستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقا داداشت حرف بزنم .
_وای وای...چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خواستگاریه اما مهدیه...یه سؤال...تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!
_بد میکنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟
_نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
_می دونم تو هم بی میل نیستی . منتظرتم زن داداش.
بلند شد و به منزل خودشان رفت . بابا که از سرکار برگشت گفت که آقای صبوری (پدر صالح و سلما )با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته . بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد . وقتی هم که بابا پا پیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
_مشکلم شغلشه . خطر آفرینه
بابا لبخندی زد و گفت:
_توکل بخدا . مهم پاکی و خانواده داری پسره
وگرنه خطر در کمین هرکسی هست . از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
زبونتو گاز بگیر ِ آقا...خدا نکنه...
بابا ریسه رفت . انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود . چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتاد برویم کربلا #قسمت_95 اوایل ماه رمضان بود من تازه آمده بودم تبل
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
تسلیت
#قسمت_96
من و مادر شوهرم از شهادت احمد خبر نداشتیم تا وقتی رسیدیم ابادان و ماشین وارد کوچه ای شد که انجا را برای مراسم احمد آماده کرده بودند از ماشین پیاده شدیم حال غریبی بود همه می آمدند و تسلیت می گفتند ولی نمی گفتند که این تسلیت برای چه کسی است تا اینکه عمه ام آمد و تسلیت گفت گفتم عمه اونی که تو ذهنمه نگو اسمشو نگو نگو این که خبر احمده...
راوی: همسر شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#الابهذڪراللهتطمئݩالقلوب♥️
#مدافعقلـبـ
#تلنگر
ایݩ روزها ...
سَــعے ڪُن
مُــدافِع قَــ♥️ــلبٺ باشے
ازنـفوذ شــــیطاݩ
شاید سخٺ تر از #مـدافع
حـــــرم بودن
"مُدافِع قـَــــــلب شُدن باشد"
" الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ
قـــــلب،حرم
خُـــــداوَند متعال است..
پس درحـرم او
غیر او را ســاڪن نڪݩ
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📝خاطراتــــــ شهدا
🔸نحوه ے برخوردبا جوانان....
یڪ جوان بنام دادیرقال را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے.
شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم.
گفتند:
این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے.
گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش...
همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد.
بعد از شهادت دادیر قال،
یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین،
یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه،
سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه
ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن.
#شهید_برونسی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
💔 شهیدی که سر بے تنش سخن گفت او به خاطر علاقه فراوانی که به #امام_حسین ع داشت از خدا تقاضا داشت هم
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...😭😭
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا!
من شنیده ام که امام_حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…😭
خدایا!
شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.😭
خدایا!
شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...😭😔
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
#شهیدعلی_اکبر_دهقان
#حب_الحسین
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهیده_های_گمنام:
عده از #دختران #شهید میشوند
آن هم گمنام:❤️
.
دخترانی که چادرشان بوی #زهرا (س)میدهد.💔
.
دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.🌷
.
دخترانی که بار سنگین #خانه_داری را به دوش میکشند.❤️
ولی به چشم نمی آید:چون #حقوق ندارد🌷
.
چون از روی #لطف این کار را انجام میدهند👌
.
چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید😑
.
دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋
.
به فرزند کوچکشان #قرآن یاد میدهند😍
برایش کتاب میخوانند🤗
به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷
.
در پای #تلوزیون منتظر هستند
منتظر آمدن صدای #کلید...❤️
.
این کار ها بماند
کنارش مشغول #تحصیل هستند📚
.
دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر #همسرشان سخت نمیگیرند.👌
.
خواسته هایی که در توان همسرشان نیست را به زبان نمی آورند.
.
اینها همان شهیده های گمنامند:❤️
.
#جهاد میکنند فقط در میدان #جنگ نیستند✋️
.
کار میکنند فقط آچار به دست نیستند✋️
.
برای همین میگوییم گمنامند👌
.
آنها علاوه بر چادر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️💔
.
روی مزارشان نمینویسند(شهیده)
چون مثل مادرشان گمنامند💔
این دختران مورد #ظلم واقع نشدند✋️
اینها معنی #زن بودن را درک کردند❤️
.
اینها کمی عاشقند🌷
.
.
#شهیده_های_گمنام
#شهیده_گمنامم_آرزوست
#وعده_دیدار_کنار_شهدا
#التماس_دعا
#یاعلی
#یازهراء
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨﷽✨
🍃پرسش:
#دلتنگی_اموات
آیا اموات هم دلتنگ میشوند؟
اموات به اذن خداوند به دیدار نزدیکان خود میآیند و از احوال آنان جویا میگردند.
🔹اصل وجود انسان همان روح است و احساسات انسانی از جمله عشق، دلتنگی و غیره همه حالات روحی است که توسط بعد مادی انسان به منصه ظهور میرسد و بعد از مرگ، جسم انسان از بین میرود و روح باقی میاند، پس بدیهی است که احساساتی از جمله «دلتنگی» نیز باقی خواهند ماند.
🔸پس از مرگ و جدایی روح از شدیدترین متعلقش که همان بدن است، شناختها و علایق و ارتباطات هم چنان باقی میماند، البته با این تفاوت که پس از مرگ، اراده و اختیار از آدمی سلب میگردد؛ مردگان، صدای ما را (باذن الله) میشنوند، حتی حرف نیز میزنند، منتهی چون آنها دیگر ابزار مادی زبان را ندارند و ما نیز تا در دنیا هستیم، از راه اعضای بدن صداها را میشنویم و درک میکنیم، حرف یا پاسخ آنها را نمیشنویم. چنان چه در اخبار وارده و احادیث تصریح شده که شخص رسول الله (ص)، با مردگان حرف میزدند.
در روایات نیز به تداوم این ارتباطات، به ویژه با خانواده که علایق بیشتری با آنها ایجاد شده، بیانات صریحی وجود دارد:
امام صادق(ع) میفرماید: «اذا کانَ یومَ الجُمعةِ و یوما العِیدَینِ امَرَ اللهُ رضوان خازن الجنان ان ینادی فی ارواح المؤمنین و هم عرصات الجنان: انّ اللهَ قَد اذنَ لَکم الجُمعةَ بالزیارةِ الی اهالیکُم و احبائکم مِن اهلِ الدُنیا»؛ روز جمعه و عید فطر و قربان که میشود، خداوند به رضوان نگهبان و مأمور بهشت دستور میدهد که در میدان بهشت برزخی به ارواح مؤمنان اعلام نماید که خداوند به شما اجازه داد که جمعه را به زیارت خانواده و دوستان که در دنیا هستند برود. بعد خداوند به رضوان دستور میدهد برای هر فردی شتری از شترهای بهشتی آماده کنند در حالی که این شتر از زبرجد سبز پوشیده شده و نیز به پارچههای بهشتی تزئین شده، بعد خداوند دستور میدهد اهل آسمانها از آنها استقبال کنند. در چنین فضایی فرشتگان هر آسمانی از آنها استقبال میکنند، بعد از آن ارواح از آسمان با استقبال پایین میآیند در وادی السلام پشت کوفه فرود میآیند.
🔹از دلایل دیدن و یا مخفی ماندن برخی از احوال این است که برای مؤمن پس از مرگ عذابی وجود ندارد و حزن و اندوه خودش نوعی عذاب است، لذا اخباری که موجب اندوه وی گردد، بر او پوشیده میماند. مضافاً بر این که این روایت دلالت دارد که اراده و اختیار دنیوی از او سلب شده است که نمیتواند همهی واقعیات را دیده و درک نماید.
🔸هم چنین از امام صادق (ع) نقل شده که: «هیچ مؤمن و کافری نیست که در هنگام ظهر نزد خانوادهی خویش حاضر نگردد. وقتی مؤمن خانوادهاش را در حال انجام اعمال صالح میبیند، خداوند را حمد گوید و وقتی کافر خانوادهی خویش را در حال انجام اعمال صالح ببیند، بر آنان غبطه میخورد.»
🔹در روایت دیگری بیان شده که: «اسحاق بن عمّار سؤال کرد: آیا شخصی که از دنیا رفته با خانوادهی خویش دیدار مینماید یا خیر؟ امام فرمودند: آری. پرسید: هر چند گاه؟ فرمود: بنا به منزلتی که نزد خدا دارد. هر هفته، هر ماه یا هر سال...»
🔸در برخی روایات وارد شده که ارواح به دیدن بازماندگان میآیند (به ویژه والدین به دیدار فرزندان و بالعکس) و به آنان التماس میکنند که چیزی برای ما بفرستید، ولو به کمی یک جرعه آب یا یک پاره استخوان. پس، ارتباط ارواح با متعلقین تا وقتی در دنیا باقی هستند، برقرار خواهد ماند. منتهی چنان چه بیان شد، به کمیّت، کیفیت و چگونگی معین شده از سوی خداوند متعال.
#استادمحمدی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_7
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرابانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد
نان بربری....کارد پنیر خوری...کفگیر ملاقه...حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شدهذبود.بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم.حس لذتبخشی بود.بالاخره با هزار ترفند و توپ تشر زهرا بانو دل کندم و بلند شدم.
هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جا گرفت.
همیشه اینطور بود.کافی بود مهمان به منزل ما بیایید کل خانه را پوست می کند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشور بساب.
حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد.بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم .البته زهرا بانو مجال نمیداد.
بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند.
به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار .ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم.بلوز و دامن بنفش رنگی که خیلی هم به چهره ساده ام می آمد.به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد ودسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ ،چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود.با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم.حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد.
حرصم گرفته بود خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
_بشین دخترم...
سلما هم جدی بود.سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.مقدمات گفتگو سپری شد و پدر در مورد شغل صالح پرسید.صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت :
_والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
_ماموریتتون زیاده؟البته برون مرزی....
_بستگی داره.فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما.چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرابانو درست مثل دیشب پکر شد.آقای صبوری گفت:
_دخترم...مهدیه جان...نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
_والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
_آقاجون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند.اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و مئ و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
*واقعا که....خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تفکر جنابتون نبود*
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣