eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۲۵ خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ... سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ... - ساعت خواب ... - چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ... و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ... - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ... - راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ... رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ... - فضلی ... برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ... - هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ... ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ... رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ... - چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ... قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ... چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد... - خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ... و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ... باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ... دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ... تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ... آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ... توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ... هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۲۵ خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدر
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۲۶ حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ... بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ... - ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ... و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید... اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ... دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... - می خوای بخوابی بی بی؟ ... - نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ... با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم .... تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ... - پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ... گریه ام گرفت ... - توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ... پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ... در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ... - خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ... ♻️ادامه دارد.. ✅ @Shahadat_dahe_haftad
😞 یادمان باشد دگر صاحب زمان 😞 کفر نعمت های ما کردش نهان 😞 یوسف زهرا اگر در هجرت است 😞 از گناه ماست گر در غیبت است 😞 ای مسلمان! مهدی ات را درک کن 💢هر چه آقا خوش ندارد ترک کن... اللهم عجل لولیک الفرج @Shahadat_dahe_haftad
سحر چهاردهم آمده آقا برگرد همه ی دلخوشی ام ابیها برگرد منجی‌عالم امکان به ستوه آمده ام آیه چهارده سوره زهرا برگرد ... 🍃 @shahadat_dahe_haftad
💔😭 تابِ دلتنگی ندارد آنکه مجنون می‌شود ... 💔💔💔💔 👤 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
#حسن_شاه_کرم 💐برسانید به مسكين خبر شاد مرا اندكی مانده كريم ديده گشايد به جهان پیشاپیش ولادت باسعادت کریم آل طاها مبارکباااااد❤️❤️❤️ @Shahadat_dahe_haftad
. ❤چه زیبایی معبود من ❤ اسـمـت حـــِسـَــت عـــشقـت دردت درمـانـت داده ات نداده ات وصلت هـجرانت همــه زیباسـت🍃🌸 مرا مجـنون وصالت ڪن.❤🙏❤ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
نام: _ نام خانوادگی: _ نام پدر: _ تاریخ تولد:_ تاریخ شهادت: _ تو این همه نداری و گویی همه چیز داری، ما این همه داریم‌ و گویی هیچ نداریم... @Shahadat_dahe_haftad
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
🌷 شهید یوسف شریف🌷 می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : "در حال عکس گرفتن بودم که دیدم نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ». 🔅 روحش شاد یادش گرامی و راهش استوار🔅 @Shahadat_dahe_haftad
🌀#نماز_به_شکرانه_همسر 🌱هر وقت حاجی از منطقه به منزل می آمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی می کرد، با همان لباس خاکی بسیجی به نماز می ایستاد. ⏪️یک روز به قصد شوخی گفتم : تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن، نماز می خوانی؟ 💞نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را می بینم ،احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم. #شهید_حاج_همت 🎤راوی: همسر شهید @Shahadat_dahe_haftad
😊 ⭕️سردار شهید حسن         يکی از نيروهاي به اصطلاح صفركيلومتر را توجيه مي كرد:  هيچ نترسي ها! سه حالت داره:😊 اگر شهيد شدي ميري پيش خدا، اگر اسير بشي به امام حسين(ع) ميرسي(کربلا)، اگر هم زخمي شدي آغوش مامان جان در انتظار توست! ديگه چي ميخواي!!! @Shahadat_dahe_haftad
YEKNET.IR مهدی رسولی میلاد امام حسن.mp3
5.59M
🌸 (ع) 💐چشمه محبت تو جاری توی قلب منه 💐دم و بازدم نفسم فریاد حسن حسن 🎤مهدی 👏 👌بسیار زیبا @Shahadat_dahe_haftad
از دوران کودکی بسیار به #نماز، #روزه و #قرآن علاقه داشت و پیش از سن تکلیف هم دائم قرآن تلاوت می‌کرد و حتی بدون سحری روزه می‌گرفت. 🌹 #شهیدرسول_خلیلی 🌹💠 @Shahadat_dahe_haftad
🌸 رسول گرامی اسلام (ص) : 🔸 هر كس زني را به جهت ثروتش ازدواج كند خداوند او را به همان واگذار مي‌نمايد، و هر كه با زني به جهت زيبائي و جمالش ازدواج كند خوشي نخواهد ديد، و كسي كه با زني به جهت دين و ايمانش تزويج نمايد خداوند خواسته‌هاي او را تأمين مي‌گرداند. 📚 تهذيب الأحكام، ج ۷، ص ۳۹۹، ح ۵ @Shahadat_dahe_haftad
💛 . . اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم... . یه ماه بعد... عروسیمون بود و... سه_چهار روز بعد... دوتایی رفتیم مشهد...😌😍 یادمه وقتی واسه زیارت... مشرف شدیم حرم... نگاهی بهم کرد و گفت : "طیبه خانوم... میخوام یه دعا کنم...❤️ دوست دارم تو آمین بگی...😉" با خنده گفتم : "تا چی باشه…😀" جواب داد : "تو کارت نباشه..." گفتم :"باشه...هر چی شما بگین آقا...☺️" چون تا این جمله رو گفتم... رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (علیه السلام) ... دستاشو بلند کرد و گفت :😢 . . أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک...😍 . . دلم لرزید...😔 عرق سردی به تنم نشست... قطرات اشک بود که بی امون...😭 رو گونه هام سرازیر میشد... . اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم...😞 با صدایی حزین و گرفته از بغض گفتم.... آمین...😔💔" . . 🌹😍 @Shahadat_dahe_haftad
1_8258594.mp3
2.52M
بعضیا میگن: ما چون گرفتار فلان گناه شدیم 🔥 دیگر نماز هم نمیخوانیم چون سودی ندارد💸 اینطورنیست 😳👊 در قرآن آمده : اگر گناه ڪردی حتما نماز بخوان نماز پاڪ ڪن گناه است😊☝️ @Shahadat_dahe_haftad
دانی که چرا ماه رمضان ماه خداست یا آنکه چرا حساب این ماه جداست؟ یا آنکه چرا باب کـــــرم مفتوح است؟ زیرا که تولد حسن(ع) عشق خداست @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
(💻) ؛ متن |ویدیو عکس|صوت یادت باشه همین دستهایی که داری باهاش این مطلب رو ارسال میکنی، روز قیامت شهادت میده ... الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ. امروز بر دهان آنان مُهر می‌زنيم، ولی دستهای آنان با ما سخن میگوید؛ و پاهايشان بر آنچه انجام داده‌اند، گواهی ميدهند ... ۶۵ | روز قیامت دهن‌ها بسته میشه | ولی... این 🖐 هر کاری که انجام داده؛ و این 👣 هر جایی که رفته؛ همه رو میده ... پس، یه طوری زندگی کن که این دستها و پاها، شاهد کارهای خیر و نیک تو باشه ؛ نه گناهانت ... @Shahadat_dahe_haftad
💎میرزا اسماعیل دولابی استاد شهید هادی : دو سه شب، نیمه های شب 🌙 را بیدار بمان و نماز شب بخوان، بعد از آن ببین!... معجزه ها را !... @Shahadat_dahe_haftad
هدایت شده از Shabani
😍 به امام هشتم ارادت داری؟؟ به کانالِ هشتمین شهیدِ لشکر ِ هشتِ نجف اشرف ، که در هشتمین روز از هشتمین ماه سال (مصادف با تاسوعا) به خاک سپرده شد بپیوندید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3706322944C485ec41494
بسم الله الرحمن الرحیم شهید محمدرضا دهقان امیری من شنیدم سر عشاق به روی زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد ولادت:۷۴/۱/۲۶ شهادت:۹۴/۸/۲۱ 🌹کانال ابو وصال🌹 @Abo_Vasal
🌸🍃 🍃 لحظہ لحظہ به خدا؛ جاے شهیدان خالے است! حِیف؛ جا مانده از آن قافله ی یٰار شدیم... #شهیدان_را_به_خاطر_بسپارید #کانال_تراب_الحُسین 🌷 #قمرالشهدا_لبنان #دعوت_شهید ⭐️ 🆔 @alaahasannajme
✅ یا حسن ادرکنی ... می نویسم جگر حیدر و زهرا آمد🌻 آفتاب سحر حیدر و زهرا آمد🌼 جلوه ای از هنر حیدر و زهرا آمد🌹 اولین تاج سر حیدر و زهرا آمد🌷 میلاد کریم اهل بیت ع مبارک باد🌸 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
✅ یا حسن ادرکنی ... می نویسم جگر حیدر و زهرا آمد🌻 آفتاب سحر حیدر و زهرا آمد🌼 جلوه ای از هنر حیدر و ز
@Shahadat_dahe_haftad با زبان روزه میچسبد برایت نوکری جان به قربان عطایت یا حسن بن علی پیرمردی وسط صحن رضا خورد زمین ناخودآگاه صدا زد به فدای حسنت کوری چشم حسودان تو حتی آقا  کفشداری تو را نیز طلا میسازیم..✨
🌙سحر پانزدهم.... ✍ و..... وعده دیدار رسید.... ســـلام مادر! برای عرض تبــــریک آمده ام! قدم نو رسیــــده ات، مبـــ🌸ـــارک. ❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو، لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام. چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود.... و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات.... ❄️هلال رمضان، به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود. ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟ ❣صدای نوزدات، خواب را از چشمان مان ربوده است. نوازش های تو بر قنداقه مجتبی، قند در دلمان، می کند! کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند. ❄️آغوشت، مأمن بی همتای دربدری های من است، کاش، لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی، و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام؛ مادر ❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو... من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام. آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نَفْس تو را ، به یک جرعه سر بکشم. ❣مادر.... چــون دردانه ات، مرا نیز...بوسه باران می کنی؟ @Shahadat_dahe_haftad