eitaa logo
🚩🏴حاج قاسم🚩🏴
1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
37 فایل
ایدی مدیر مالک: @MuhammadF313 کشکول جامعی از مطالب متنوع سیاسی ؛ اجتماعی؛ فرهنگی؛ طنز؛ خانواده؛ .... به ما بپیوندید🙏🪴🌺💖 @haj_ghasem1_20
مشاهده در ایتا
دانلود
3.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سید الحجازی، مداح لبنانی در دیدار با رهبر انقلاب سرود سلام فرمانده را خواند.
امام سجاد علیه السلام فرمود: مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای رسول خدا، من هیچ کار زشتی نمانده که انجام نداده باشم، آیا می توانم توبه کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا هیچیک از پدر و مادرت زنده هستند؟ گفت: بله، پدرم. حضرت فرمود: برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی). وقتی او راه افتاد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: کاش مادرش زنده بود. (یعنی اگر او زنده بود و به او نیکی می کرد، زودتر آمرزیده می شد. )بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۲.
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❌🌸🇮🇷🌸🌹🍃 درود فراوان شهیدانه انتشار نماهنگ فوق‌العاده زیبا "مطیع" بیاد حاج قاسم سرباز ایران😭🌹 🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دعای بسیار عظیم و عجیب حضرت زهرا سلام الله علیها💐🌸
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃 " السلام علی کتاب الله النور" "لحظاتی با کلام‌نور..." "برای صیقل و نورانی کردن قلب" خدایا بخاطر همه چیز شکرت🤲
روز مامانایی که تا میری بوسشون کنی بگی دوست دارم میگه اگه دوسم داشتی اذیتم نمی‌کردی مباااارک😂😍❤️
مناسب‌ترین کیکی که میتونستم برای روز مادر درست کنم😁😂👌 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاک کنید از زندگیتان آدم هایی را که جز درد و شکنجه ی روحی، برای شما چیزی ندارند... همان هایی که انگار متولد شده اند تا برای جهان بارِمنفی بیاورند.. همیشه باخودتان این را مرور کنید👇 که ارزش واقعیِ شما، خیلی بیشتر از همنشینی با اینجور آدم هاست.. در مواجهه باچنین کسانی، خودتان را بردارید و دور شوید... این ها فقط دلیلِ حالِ بدتان می شوند... لحظه هایتان را از آدم های مثبت پر کنید👌 ‌╔═🍃🌷🍃═══╗ @haj_ghasem1_20 ╚═══🍃🌷🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 داستان زیبای صدای مادر😍 دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد : بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. گفتم نفهمیدی کی بود؟ گفت من اصلا جلو نرفتم. دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟ تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …..😍😭😭😭 یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره …. 💐❤️ 💔 ‌╔═🍃🌷🍃═══╗ @haj_ghasem1_20 ╚═══🍃🌷🍃═╝ 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴