eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
24.6هزار ویدیو
500 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زندگی 💥قسمت یازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسه دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 🍃
داستان زندگی 💥قسمت دوازدهم💥 از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی شهید شده بود. با محسن رفتیم تشییع جنازه‌اش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.😭 وسط مراسم تشییع محسن بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم." جواب دادم: "محسن از این حرف‌ها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.😖 همه‌اش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم.😭 آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری می‌کشتن؟" آن شب تاصبح یک بند حرف می زد و گریه می‌کرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم." گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"😢 💚💚💚💚💚💚💚 گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.😩 یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"😑🤨 گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم.😌 وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."😍 فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود.😔👌🏻 💙💙💙💙💙💙💙
داستان زندگی 💥قسمت سیزدهم💥 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب سلام الله علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکاری برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
اینم ۱۲پارت از زندگی نامه شهید محسن حججی تقدیم نگاهاتون🌹🌹🌹🌹
سلام کپی حلالت رفیق🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
درکَم از اوست همین‌قدر که شد ذبح عظیم باقی روضه‌ی گودال نمی‌فهمم چیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
دلانہ✨ بیـادلبرم بیاکه،از عالم بریده دلم... . . . مولا؟🍃 عقده‌های‌دلِ‌تنگمو کجا واکنم؟! پشت نرده‌های دورضریح رضا"علیه‌السلام" یا مرزای بسته‌ی عراق؟ دلم دورکعت نماز تو مسجدجمکران می‌خواد... عنایت می‌کنی؟
شھدا اِصرار داشٺند هرچہ‌زودتر،دربهترین‌حالت خداروملاقات ڪنند...(:" دنیایے نبودند! اما ما تازه میخوایم سعۍڪنیم‌ڪه گناه‌نڪنیم . . :)!💔 ^^! [🤍"✨]
~°•♥️ میگفت: تواتاق‌داشتم‌باهنـدزفری‌نوحه‌گوش‌میکردم . . دررو‌بازکرد‌واومدداخل‌‌وبالحن‌تمسخر‌گفت: اینـقدر‌نوحه‌وروضه‌گوش‌نده ؛ افسردگےمیگیری ! وقتےازاتاق‌زدبیرون‌،هندزفری‌رودراوردم . . . نوحه‌ی حاج مهدی رسولی روگذاشتم‌ تاآخرزیادش‌کردم‌وباهاش‌میخوندم : میگن‌روضه‌دلمردگیه ! میگن‌گریه‌افسردگیه . . . نمیدونن‌خبرندارن‌حسین‌آغاز‌زندگیه(: ❤
•••🌻••• خدای قشنگم! آغازی‌که‌توصاحبش‌نباشی، چه‌اُمیدیست‌به‌پایانش؟! پس‌به‌نآمت!🥱😉☕ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم صبحتون بخیر :)
فکر کردن به گناه مثل دود میمونه!🌫 آدمو نمی‌سوزونه، ولی در و دیوار دل رو سیاه می‌کنه🖤 و آدمو خفه!... !
اگه بهتون بگن شمر👺 یا حرمله👹 بی اراده 🤤یه گوشه اتاقته و تو میتونی هر چقدر که کینه ازش داری بری و باهاش بجنگی👊 چطوری برای جنگ باهاش اماده میشی؟؟ چقدر نقشه میریزی؟؟ 🤩👊🤼‍♂️ همونجوری در مقابل نفست برنامه بچین(پیشنهادات😁👈🏻⛹🏼‍♂️🥋🏊🏻‍♂️🚴🏻‍♂️📚📞📸📽️🚿🛒🛍️⛰️🎮♟️🍎🐣🪴🎓🏃🏻‍♂️👨‍👨‍👦‍👦🧶👨🏼‍🔧🍔🍰🍪🪁🛼) *خودتو انقدر سر گرم کن که وقتی برای گناه نداشته باشی*😇 این نفس ماست که مارو شمر میکنه پس؛محکم مقابله کن😡✋🏻 مثله یه دشمنه بیرونی باهاش برخورد کن🧟‍♂️ اگه اومد طرفت خواست وسوسه ات کنه 😈 سریع پاشو☝🏻 ۲ رکعت نماز بخون🧎🏼‍♂️ یا ۵ دقیقه سینه بزن🥺 یا ۱ صفحه قرآن بخون📖 و... دیگه این نفس نمیتونه مقابلت قد علم کنه 🌱
جانم فدای نام تو يا صاحب‌الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقٍ سلامِ تو يا صاحب‌الزمان 🌸سلام امام مهربانم🌸 #گ‍ـمـنام
همین الان یهویی ۳تا صلوات بفرست واسه سلامتی وظهور اقا امام زمان 🌹
💚⃟🌱 💔 میدونے چـــــرا ؛ امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ ❓ 🌺یڪ ڪـــــلام : چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ، نـــــباید بـــــیاید ... چون اگر بیاید ، مانند پدرانش ڪشتہ خواهد شد ؛ هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛ فقط خودت رو درست ڪن ... دو ڪلمہ گـــــناه نڪـــــن 🚫 🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌