*•🚗🌻•*
خواهرمحواستهست!☝🏻
↫این *چـآدر* کہ سَرکردہاۍ
براۍ like گرفتَن نیسـت!🙃
با چادر ‹حضرت زهرآ سلام الله علیہآ›
در میدانهای مجازۍ جولان ندہ
*#چـادرانـہ!🌿♡︎*
#دخترانههاےآرام😊🌿•°
تا بہ حال بہ این فڪر ڪردۍ چقدر اینگۅنہ زیبایۍ•••؟🧕✨
طُ خاصۍ…🤤
آخر مثل طُ ڪمـ پیدا مۍشۅد😓
طُ با حجابٺ بیِنظیریِبانو!!😇
#مثلالماس💎
#حجابپرافتخار😊
🌷شهیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینهایکهنههممیتواند♡
مرابهآسمانهاببرد
منهمبالینمیخواهم...
بیشکبا"چادرم"میتوانممسافرآسمانهاباشم💌
"چادرمنبالپروازمناست"
#حجاب
"🚗📮"
•
•
دست مرا، رها نکن بی کسم نکن
دریاب حال زار مرا جان کربلا..🙂🌱
•
•
#کربلا
#دخترانههاےآرام😊🌿•°
ترجیح میدهم
⇠خـــالـقم⇢
مرا بپسندد😊
☜وقتے او مرا بپسندد
☜دیگر بہ نگاہ دیگرے
نیاز ندارم...
#حجابیعنیحریممنحرمتدارد🙂♥️
#مثلالماس💎
#پوششِ_نور
امام رضا(؏) فرمود:
هر ڪس در مجلسی نشیند؛که امر ما در آن زنده می شود،
در روزیڪہ قلب ها می میرند، قلبش نخواهد مرد.🌿
#حدیــــــــــث🖇
يوسف گمگشته
باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و
حسرت ميخوريم ...💔
#پروفایل 🌄
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان 🌸🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #بیست_هشتم
#فصل_چهارم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد.
شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند.
برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی.
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛
اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است.
می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.
با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.»
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد.
گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #بیست_نهم
#فصل_چهارم
می خواستم گریه کنم.
گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند.
خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم.
ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم.
اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم.
فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»
از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم.
توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت.
گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_یکم
#فصل_چهارم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست.
هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.
من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛
از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش،
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده،
اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد،
گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت.
خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.
زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.
صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت:
«دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد.
با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱