#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت14
این قسمت: خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🗣
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم👕
یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال …😝
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … 😆😆😆
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم، برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود 😍
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😪
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم 😓
بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …🧐
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود…
با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم …🙁 اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد …
همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...😤
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت15
این قسمت: در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش …👊
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ 😤😭
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ 😏
هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون
بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت.
سوار ماشینش شد و رفت
رفتم متل 🏨
دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه 💶
این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….☝️
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده …😑
بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … 😢
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …🙄
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم 😕
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … 😣
پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت …
مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه.
ما هم خانواده ات 😉
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت16
این قسمت: سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد، بساط مواد و شراب و … 🚫
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه 😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم …😔
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترهااومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون 😡
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم🚶♂
هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت …
تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی 🙎♂
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم 😑
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد 😥
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت 😬
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚬🤯
حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب …❌
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال
سال نحس 😩
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
♡عشق من حجاب ♡
حدس ونظر فراموش نشه 😉 https://abzarek.ir/service-p/msg/678713
سلام ممنونم خوشحالم که راضی هستید🌹😍♥️
ممنون همچنین🌹
بمونیدبرامون😍♥️
#ثوابیهویی😌🌸
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید‹هرچےڪرمتونهدیگه›
#امام_زمان
|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●﷽●•
میـــــشھ نگـــام کنے . . 💔؟!
#باباحســـین!🥀
#استورے!
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
♻️ ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
مشهد، حرم، ورودی باب الجوادتان
آقـا عجـــیب دلـــم گـرفته بـرایتان
💛͜͡🌻
💛¦⇠#السݪامعلیڪیاعلۍابنموسۍالرضا
🌻¦⇠#چہارشنبههایامامرضایۍ
Ali Akbar Ghelichi - Rakate Hashtom 128.mp3
3.04M
عـشـــقیعـنــــی....🙂🌿
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
یھ دنیا التماسم🥀
#چھارشنبھهاۍ_امامرضایۍ💛
#استورے📲
گفتم...
از این جا تا #مشهد الرضا (ع)
چقدر راه است ؟
گفت...
آنقدر که بگویی..!
السَّلامُ عَلَیْكَ یا علی بن موسی الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
📗⃟🍏
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
•سلامبرآخرینآغازهستے
•خداداندفقطآقاڪہهستے
️
•بیاآقاڪہدراینباغزیبا
•برویدواژهیڪتاپرستے
•دلمدرحسرتدیداࢪرویت
•بہسوےجمڪرانپرمےگشاید
|🌱| #الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
『🌸💗』
•❌•تو حق ندارے به چیزاے منفےفکر کنے
•✅•تو از جنس خدایے و خدا سرشار از انرژے مثبته🌸💕
#انگیزشی
#خدا
#خادم_شهدا