#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت12
این قسمت: من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد
از خوشحالیش تعجب کردم … 😳
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🤔
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود 🤩
اون هر شب برای من قرآن می خوند …
از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم …
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …👥
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … 😕
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …
خیلی زود قضاوت کرده بودم …☹️
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت …
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده …🔪
حنیف هم با اون درگیر می شه … 💪
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش 😲
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده
اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره …😔
و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه...💔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...