🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهلم
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.
پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم.
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت:
«الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند.
آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم.
حس می کردم تازه به دنیا آمده ام.
کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.
گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم.
او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید.
دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود.
تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم:
«شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم.
ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_یکم
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت.
مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت.
سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود.
من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.
جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند.
هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود.
یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.
رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم.
آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم.
از دلهره دست هایم بی حس شده بود.
نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
♡عشق من حجاب ♡
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
۱۲پارت از رمان دختر شینا تقدیم نگاهاتون🌹😍😊😘😊☺️
♥️ در انتظار ِ
ترانه و نغمه ای
ز ِ نوای ِ دل ربای ِ توام
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
خوب نه ؛
بس زیباست ♥️
#امام_زمان عج
♡
♡
♡┅────┅♡
@hajabbjaha
♡┅──────┅♡
#تلنگر
❌متنی ساده ولی سنگین
☝️🏻پیش آقا #امام_زمان بودم
♥️آقا داشت کارامو و گناهامو📜 میدید گریه میکرد😭
🍃گفتم:آقا😕
♥️آقا گفت:جان آقا؟؟؟؟
به من نگو آقا بگو بابا😉😘
😔سرمو انداختم پایین
گفتم:بابا شرمندم از گناه😭
♥️آقا گفت:نبینم سرت پایین باشه ها🤨
عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن🙃🥀
✨میفهمی یعنی چی؟؟؟😔
#به خودمون بیایم🥀
به نام خدا✌️🏻
#السلامعلیکیاصـاحـبالــزمان
〽️😍هر لحظه ممکن است ظهور صورت بگیرد "بغتتا"،
جدا از این، هر لحظه ممکن است مرگ ما برسد چون مرگ هم خبر نمی کند.
👈حواسمان باشد: ببینیم چطور عمل کردیم؟!
قدممان را چطور برداشتیم!؟
کسی را شاد کردیم یا کسی را دلخور کردیم؟!
خدمت کردیم یا ظلم کردیم؟!
رفقا گاهی بشینیم با اقا سید مهدی حرف بزنیم
باید باور داشته باشیم اقا حرفهامون رو میشنوه...
تو این دنیای پر دردسر تنها آرامش آغوش امام زمانه!
وقتی باهاش رفیق بشید ، دیگه خجالت میکشید ازش که گناه کنید!
اگر مشکلی دارید ، ازش دلی بخواین که کمکتون کنه!
خلاصه که ، این روزا سعی کنیم از این نعمت های ارزشمند جا نمونیم!
شکر گذار خداوند باشیم...
همچین اقا و سروری رو برامون فرستاده...
شاکر باشیم......
اگه خدا میخواست ما رو ببره جهنم
همچین آقایی و مولایی به ما نمیداد🌻
حضور پر مهر آقا مثل ی سایه بالا سرمونه.
گاهی مثل حس یه پدر دلسوز.
که رضایت اش توام میشه با ی آرامش ابدی.
آرامشی که هیچ جا پیدا نمیشه.
جنس اش نابه.
ناب ناب ناب.
آرامش از جنس مهدویت...
🌺
دلداده و مجنون توام یار کجایی
تا کی بنهم دیده به ره رخ بنمایی
🌺
یا صاحب الزمان ادرکنی🍃
آقای خوبی ها...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و داند دل من
🌿
|•🌸🌿 •|
°•| ذُنُوبُنَا بَیْنَ یَدَیْکَ نستغفرک|•°
از همه گناهانم خبرداری ،اگه میشه منو ببخش♥️✨
- دعای ابو حمزه ثمالی
ای چادر من....
چه ارزشمندی 😍☺️
و در نظر تعدادی ...
چقدر کم ارزش و بی مقدار ؟ 😔😔
ای چادر من ... میدانی که ... با وجود تو
چقدر احساس امنیت و آرامش میکنم؟😊😊
میدانی که...
خداوند تو را به من هدیه داده ؟😍😍
میدانی که برای من ...
نعمتی هستی بسیار ارزشمند ؟ 😍😊
میدانی که بعد از خدا ...
تو حافظ من در مقابل...
بسیاری از آسیب ها هستی ؟
اما چادر من...
چشمانت را ببند...
گوش هایت رابگیر...
نبین ونشنو...
اگر شنیدی ، باور نکن...
بگذار بگویند...
من میشنوم...
من تحمل میکنم...
نمیخواهم در قیامت...
پیش خدایم گله و شکایت کنی!!!😢😔
نمیخواهم به خدایم بگویی که...
بد نگاهت کردند!!!😔😢
نمیخواهم بگویی که بد جلوه ات داده اند!!! 😔
تو با من هستی و من با تو...
و خدا با هردویمان...
.ای چادر من ...
نبین و نشنو...
که بعضی ها درباره ات چه میگویند!!!😔
نبین و نشنو که میگویند...
هرکه تو را دارد ، عقب مانده است!!!😔
و هرکه تو را دارد فرهنگش پایین است!!!😔
ای چادر من...
نگاه ها را من تحمل میکنم...
حر ف ها را من میشنوم...
ومن صبر میکنم...
و منتظر وعده ی خدایم می مانم...
ای چادر من...
تو برای من همانند بال هایی هستی برای پرواز!!!
برای پرواز به سوی خدایم " الله "...
اما تو هیچگاه مانعم نبودی!!!
و مانعی هم برایم ایجاد نکردی!!!
تنها در مواقعی مانعم بودی که میدانستی...
حرمت تو و صاحبت شکسته میشود!!!
و خوشحالم که چنین مانعی دارم!!!😍😍
ای چادر من...
ای دوست همیشگی من...
با وجود گرمای طاقت فرسای تابستان هم...
تو همراهم باش...
با وجود تو و یاد خدا...
و یاد وعده اش نسیم بهشت!!!☺️❣
طاقتم میدهد!!!
ای چادر من...
تو رابط میان من و خدایم هستی...😊😍
و تو اولین گام...
برای آشنا کردن من و خدایم بودی...🌹😍
من به داشتن دوستی چون تو...
افتخار میکنم!!!😍😍
ای دوست من...
همیشه و همه جا...
همراهم باش...
فقط نبین و نشنو!!!
#دلنوشته_های_من
#من_و_چادرم
🔻پيامبر از شيطان سؤال كرد كه ای لعنت شده همنشينت كيست؟
شيطان گفت: رباخوار
🔻گفت دوستت كيست؟
شيطان گفت: زنا كار
🔻گفت همنشين صميميت كيست؟
شيطان گفت: افراد مست و شرابخوار
🔻پيامبر فرمود: مهمانت كيست؟
شيطان گفت: دزد و سارق
🔻پيامبر فرمود كه پيامبرت كيست؟
شيطان گفت: شخص ساحر و سحر كننده
🔻پيامبر گفت: نور چشمی تو كيست؟
شيطان گفت: كسی كه قسم به طلاق خورد.
🔻پيامبر فرمود كه حبيب و دوستدارت كيست؟
شيطان گفت كسيكه تارك نماز جمعه باشد.
🔺پيامبر فرمود چه چيزی كمر تو را خورد ميكند؟
شيطان گفت كه مجاهد فی سبيل ا... و كرد پای آنها
🔺پيامبر فرمود چه چیز جسمت را ضعيف ميكند؟
شيطان گفت: توبه، توبه كننده
🔺پیامبر گفت: چه چيز جگر تو را ميسوزاند؟
شيطان گفت: زيادی استغفار در شب و روز
🔺پيامبر گفت: چه چيزی چهره ات را خوار ميكند؟
شيطان گفت صدقه پنهانی و مخفی
🍃اگر خواستی صاحب گنجی در بهشت شوی بگو: ''لاحول ولاقوة الابالله''
خدایا…!!!
🔸گفتم: خسته ام…
گفتی: ( لاتقنطوامن رحمة الله… "از رحمت خدا ناامید نشوید" زمر/35)
🔸گفتم: کسی نمیدونه تو دلم چی میگذره…
گفتی: (إن الله بین المرء وقلبه… "خداوند حائل است بین انسان و قلبش" انفال/26)
🔸گفتم: کسی را ندارم…
گفتی: (نحن إقرب إلیه من حبل الورید…"ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم" ق/16)
🔸گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی...
گفتی: (فاذکرونی، أذکرکم… "منویاد کنید تا به یاد شما باشم" بقره/152).
شایـڍ تݪـݩڲࢪ✨
خواهـࢪمـ..(:
وقتی ازخوכٺـ عکس میگیری...📱
فـرقے ندارھ 📸
- عکس ڪامل بذارے 🖼
- عکس باخندت روبذارے 😊
- عکس دستاتـ👐🏻 روبیڹ گݪ هابذارے...🥀
- عکس نیم رخت رو باچادر بذارے...🧕
هیچکدومش خوب نیست.. :)
" امام زماݩ (؏ـڄ)" برای همشـون ناراحته😔❗️
یادتـ باشه⚡️🙂
وقتی عکساتو گرفتئ خواستی بزارے
پروفایلت 📲
به خودت بگو...
من براے خـכا و" امام زمانم "تیپ میزنمـ
یامردم🙁❓🥀
- شهدا ...💔
هم خوشگل بودن هم خوشتیپ🍃☺️
فقط اونا برای "خدا وامام زمان(؏ـڄ)"
تیپ میزدن و دل میبردن..🌹
ماها چی..؟💔😔
#تلنگرانه