eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38.4هزار عکس
25.5هزار ویدیو
503 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
_بہ نام تنها مڪانیڪ قلبهاے تصادفے♥🌱!
امّازندگےهمانـ‌شادی‌ِهاۍکوچڪ‌ما‌بود
کسی و پیدا کنید که ارزش کمیاب بودنتونو بدونه🙂🌸
-‏و چه احساس قشنگی‌سٺ؛ كه در اول صبح . . . یاد یك خوب تُ را غرق تمنا سازد˘˘💚
🗞¦⇢ اگه¹نفر100هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده:)...
__ - ماھ رجب را ريسمانى ميان خود و بندگانم قرار داده ام ؛ هر كس به آن چنگ زند ، به وصال من رسد . . ـــــــــــــــــــــــــــ • حدیث‌قدسۍ🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼🇮🇷✨≽ طُ‌آمدے‌تا‌نظامے‌ر‌ا‌متولد‌سازے‌ڪه‌‌ براےباردیگر‌،نور‌اسلــام‌را‌نه‌تنها‌در ایران‌بلڪه‌درڪل‌جهان‌متجلی‌سازد . . 🌿"🏅』
اۍ شادمانۍِ یعقـوب ز بازگشت یوسف؛ سرۍ هم بھ ما بـزن :)🌿! ✋🏻|• 📿|•
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اهدای انگشتر سردار دل‌ها به محمد کاسبی 🌱فرزندان شهید سلیمانی ضمن عیادت از «محمد کاسبی» انگشتر حاج قاسم را به این هنرمند پیشکسوت هدیه دادند‌.
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚