🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #شصت_چهارم
#فصل_هشتم
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست.
دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود.
یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت.
هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود.
چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای!
پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم.
آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید.
توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد.
صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق.
شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم.
من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #شصت_پنجم
#فصل_هشتم
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد.
گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم.
هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت.
بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد:
«بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم.
گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود
گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #شصت_ششم
#فصل_هشتم
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد.
زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن.
می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد.
با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم.
بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم.
خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد.
وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم.
همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم.
صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم.
می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد.
با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم.
او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #شصت_هفتم
#فصل_هشتم
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند.
گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد.
چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم.
خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود.
خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد.
بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و
گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم.
گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
♡عشق من حجاب ♡
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
۲۰تارت از رمان دختر شینا تقدیم نگاهتون🌹😍
امروز ۱۰تا پارت بیشتر گذاشتم 🌹
ببخشید دیر گذاشتم🌹
♡عشق من حجاب ♡
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
نظر نباشه رمانم نیست🌹
https://abzarek.ir/service-p/msg/350437
منتظر نظر و انتقادات شما هستیم🌹
•••🔗🌻"
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥️
.
.
.
.
🔗⃟🖤¦⇢ #چادرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🕊
🌿#ڪݪامشـھید💌
-بدونیدڪهمالیاقتِشهادتونداشتیم
-#ماه_رجب بود؛
درِرحمتخداخیلیبازبود..!
.
#شهید_مصطفیصدرزاده♥️🕊
#استوری
✿❯────「🇮🇷」────❮✿
🕊#حاج_قاسم:
این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد
ڪه یڪ روزی شهدا آرزو میڪنند
زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب
دوبارہ شهید شوند...!
#عید_انقلاب
#دهه_فجر🇮🇷
*#بدون_تعارف‼️*
طرفوقتیمیخوادجاییبرود!😄
استوری=دارممیرممسجد🙂
استوری=دارممیرمگلزارشهدا🙂
استوری=دارممیرماردوجهادی🙂
استوری=دارممیرمروضه🙂
استوری=دارمباخانوادهمیرمگردش🙂
استوری=دارممیرممهمانی🙂
استوری=دارممیرمخرید🙂
استوری=دارممیرمپایگاهبسیج🙂
استوری=دارممیرمبازار🙂
و..!🙂
بزرگواربهاینفکرکردیدکهیکیاین
استوری،پستهاتونروببیند
وآهبکشدودلشبسوزد!؟😄
چوننمیتونهبرود!؟😄
چونخانوادشاجازهنمیدند!؟😄
چونامکاناتیکهشماداریداونندارد!؟😄
چونشرایطرفتنراندارد!؟😄
چونمشکلاتو...!😄
میدونیداگراونطرفآهبکشد
ویاحسرتبخورد..!🙂
دامنگیرزندگیتانمیشود!؟🙂
میدونیدآهوقتیدامنگیر
زندگیبشود،چیمیشود!؟🙂
واللهزندگیانساننابودمیشود..!🙂
بخاطرزندگیخودتونهمکهشده
اینقدراززندگیهاتونعکسوفیلم
نگذارید..!🙂
انشاءاللههرجامیرید،خوب
خوشوخرمباشید..!🙂
ولیزندگیتونروتویفضای
مجازینشرندهید..!🙂
چوناونموقعدیگهزندگی
خصوصینیست..!❌
یعنیزندگیتاندیگهزندگی
عمومیهستودرمعرضدید
همگانقرارشدادید..!🙂
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید بابڪ نوری:
به تو حسادتـــــ میڪنند تو مڪن،
تو را تڪذیبـــــ میڪنند آرام باش،
تو را می ستایند فریبـــــ مخور،
تو را نڪوهش میکنند شِڪوه مَڪُن،
مردم از تو بد میگویند اندوهگین مشو
همه مردم تو را نیڪ میخوانند مسرور مباش،
آنگاه از ما خواهی بود، حدیثی بود ڪه همیشه در قلبـــــ من وجود داشتـــــ از امام پنجم…
♥️🍃
امام علی علیهالسّلام فرمودند:
اے مردم! دربارهے
[این گفته] خداوند🌱
تعقّل کنید که میفرماید:
إِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ
آلَإِبْراهِیمَ وَ آلَعِمْرانَ عَلَیالْعالَمِینَ
ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ
وَ اللهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ؛
(آلعمران ۳۳و۳٤)
خداوند، آدم و نوح و
خاندان ابراهيم وخاندان عمران
را بر جهانيان برترے داد.🍃
آنها فرزندان [و دودمانى] بودند،
كه [از نظر پاكى و تقوا و فضيلت]،
همانند يكديگر بودند؛ و خداوند،
شنوا و داناست.
سپس ادامه دادند:
ما خاندان،🌱
از فرزندانِ حضرتِ
آدم عليهالسّلام میباشیم،
ما از اهلبیت نوح عليهالسّلام،
ما از برگزیدگان حضرتِ
ابراهیم عليهالسّلام
هستیم، ما سلالهے حضرتِ
اسماعیل علیهالسّلام هستیم؛
ما آلمحمّد ﷺ هستیم،
ما در میان شما نظیرِ
آسمان بر افراشته،
زمین گسترده،
آفتاب درخشنده هستیم...🍃
#آیههاےدلبـرانه
♥️🍃
اِلَهی...وَانْهَجْلي
اِليمَحَبَّتِكَسَبيلاًسَهْلَةً🌱
اَكْمِلْليبِهاخَيْرَالدُّنْياوَالاْخِرَةِ/•°
خدایا... براے من،
به سوے عشق خودت،
راهِ هموارے باز کن، كه
بوسيله آن خير دنيا وآخرت را
براے من كامل كنی...🌱
"فرازےازدعاےمکارماخلاق"
#سـلامامامزمانم
#اللّھمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج
♥️🍃
امام حسین علیهالسّلام🕊
روایت کردهاند: که از حضرتِ
امیرالمؤمنین علیهالسّلام🌱
سؤال شد:
اے برادر رسول خدا ﷺ،
آیا پروردگارتان را دیدهاید؟
فرمودند: مگر میشود، کسی را
که ندیدهام پرستش کنم؟
او را نمیتوان، با چشمِ سر،
و به صورت مجسّم دید، بلکه دل،
وے را به حقیقت ایمان میبیند،
و اگر مؤمن پروردگارش را،
با چشم سر ببیند، پس
هرکس که مجاز به
داشتن چشم و دیدهشدن
باشد، پس او مخلوق است،
و مخلوق به خالق نیاز دارد!
بنابراین، تو خدا را حادث،
و مخلوق قرار دادهاے،
و هرکه خدا را به مخلوق
تشبیه کند، براے خداوند،
شریک قائل گشتهاست،
و واے به حالش!...
سپس حضرت،
این آیه را قرائت فرمودند:
وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا🍃
وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِني
أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْتَراني
وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ
فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني
فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ
خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ
قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ
وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ🌱
(اعراف ١٤٣)
و هنگامىكه موسى
به ميعادگاه ما آمد، و
پروردگارش با او سخن گفت،
عرض كرد: «پروردگارا! خودت را
به من نشان ده، تا تو را ببينم».
گفت: «هرگز مرا نخواهى ديد.
ولى به كوه بنگر، اگر [تاب
بياورد كه] درجاے خود
ثابت بماند، مرا خواهى ديد».
امّا هنگامىكه پروردگارش🍃
بر كوه تجلّى نمود، آن را
همسان خاك قرار داد؛
و موسى مدهوش،
به زمين افتاد.
چون به هوش آمد،
عرض كرد: «خداوندا!
منزّهى تو [از اينكه با چشم
تو را ببينم]! من بهسوے تو بازگشتم.
و من نخستين مؤمنانم».🌱
#آیههاےبنـدگی
♥️🍃
يامَنْدَلَّنيعَلينَفْسِهِ،
وَذَلَّلَقَلْبيبِتَصْدِيقِهِ،
اَسْئَلُكَالاَْمْنَوَالاْيمانَ/•°🌱
اے کسی كه مرا، بر خودش
راهنمايی كرد، و با تصديقكردنش،
دلم را رام نمود؛🍃
از تو امنيت و
ايمان میخواهم؛🕊
دعاےکوتاهیکه
"امام رضا عليهالسّلام"
بهیونسآموختند؛
#سـلامامامزمانم
#اللّھمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج
♥️🍃
إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ
وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ
غَرَّ هؤُلاءِ دينُهُمْ
وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ🌱
فَإِنَّاللهَ عَزيزٌ حَكيمٌ
(انفال ٤٩)
و هنگامى را كه منافقان،
و بيماردلان مىگفتند: «اين
گروه [مسلمانان] را، دينشان
مغرور ساخته است».
[آنها نمىدانستند كه] هركس
بر خدا توكّل كند [پيروز مىگردد]
خداوند توانا و حكيم است.🍃
در تفسیر این آیه آمدهاست،
که پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
هرکس بهدنبال توکّل بر خداوند
است، باید اهلبیتِ مرا
دوست داشته باشد،
و هرکس میخواهد، از
عذاب قبر نجات یابد، باید
اهلبیتِ مرا دوستداشتهباشد؛🌱
هرکس بهدنبال حکمت است،
باید اهلبیت مرا دوست
داشته باشد و هرکس
میخواهد بدونِ
محاسبه وارد بهشت شود،
باید اهلبیت مرا،🕊
دوست داشته باشد.
به خدا سوگند!
هرکس ایشان را دوست
داشته باشد، در دنیا و آخرت
بهرهمند خواهد شد.🍃
#آیههاےدلبـرانه
♥️🍃
اَللّهُمّ...وَاجْعَلْ
عَلَيَّمِنْكَواقِيَةًباقِيَةً،🌱
وَلاتَسْلُبْنيصالِحَمااَنْعَمْتَبِهِعَلَيَّ/•°
خدایا، بر من از سوے خود
نگهبانی هميشگی قرار ده،🕊
و شايستههاے آنچه را که بر من
انعام كردے از من مگير...🍃
"فرازےازدعاےابوحمزهثمالی"
#سـلامامامزمانم
#اللّھمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج
♥️🍃
امام علی علیهالسّلام فرمودند:
مستحفظان(حافظان اسم اکبر خداوند)
از یاران پیامبر ﷺ میدانند، که
در میان آنان احدے نیست،
که منقبتی داشته باشد،
مگر اینکه من نیز
آن فضیلت را دارم.
و براے من هفتاد
صفتِ نیکوست، که
احدے از آنها، آنان را ندارد.
گفته شد: اے امیرالمؤمنین،🌱
آنان را بگویید؛
فرمودند:
اوّلین منقبت من
این است، که حتی
یک چشم به هم زدن،
مشرک به خدا نبودم! و
لات و عزی را نپرستیدم...
امّا شصت و پنجم، این که
من در مسجد نماز میخواندم،
که گدایی آمد و چیزے خواست،
و من در رکوع بودم، که
انگشتر خود را در
دسترس او قرار دادم.
خداے تبارکوتعالی این آیه را🍃
دربارهے من فرستاد:
إِنَّما وَلِیُّکُمُ الله وَ رَسُولُهُ
وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ
وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ
(مائده ٥٥)
سرپرست و ولىّ شما،
تنها خداست و پيامبر او🌱
و كسانى كه ايمان آوردهاند؛
همانها كه نماز را برپامىدارند،
و درحال ركوع، زكات مىدهند.
#آیههاےولایت
#روزنزولآیهےولایت🍃