eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
24.6هزار ویدیو
500 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
تـ❤️ـو را ... ندیدن و مردن ؛ فقط به این معناست به باد رفته ... تمامی عمر کوتاهم سلام حضرت دلـ❤️ـبر ...
تلنگرانه ⚠️ داشتم‌جدول‌📰حل‌‌مےکردم✍🏻، یکجا‌گیر‌کردم🧐 "حَلّٰال‌مشکلات‌است؛ سہ‌حرفی" پدرم👨🏻‍💼گفت: معلومہ‌، «پول💸» گفتم: نه،جور‌در‌نمیاد🤷🏻‍♂️ مادرم🧕🏻گفت: پس‌بنویس «طلا💎» گفتم: نہ‌،‌بازم‌نمیشہ . .😕 تازه‌عروس👰🏻 مجلس‌گفت: «عشق❤️» گفتم : اینم‌نمیشہ😊 دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨» گفتم : نہ . داداشم‌کہ‌تازه‌ازسربازی👮🏻‍♂️آمده‌گفت: «کار👨🏻‍🔧» گفتم : نُچ🙄 مادربزرگم‌👵🏻گفت: ننه،بنویس«عُمْر» گفتم: نه، نمیخوره هرکسےدرمانِ💊💉دردِ‌خودش‌را‌میگفت، یقین‌داشتم‌درجواب‌این‌سؤال، ▪️پابرهنه‌میگوید «کفش👟» ▪️نابینا‌می‌گوید «نور☀️» ▪️ناشنوا‌میگوید «صدا🗣» ▪️لال‌میگوید «حرف💭» ▪️و . . . 🔺 اما‌هیچ‌کدام‌جواب‌کاملےنبود :)💔! جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورمان‌نشده: تا‌نیایی‌گِره‌ازکارِبشروانشود 😔✋🏼 الهم عجل لولیک فرج♥️✨ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🌸🌱 ما... تو را ندیده‌ایم! اما یک دل، نه... صد دل، عاشق‌ت شدیم!
‌••|🌿🌸|•• چرا زندگی ما به گونه ای شده است که مشکلات از هر طرف فشار آورده است؟ . به خاطر غفلت، اگر توجه به را شروع کنیم گره ها حتما باز خواهد شد.⛓ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج
♥️🌱 بـــانو🧕🏻 ویژگۍها؎جسمانۍزن🦋 ازاسراࢪاوستـــ☝️🏻 ️ وحجاب✨ حافظ‌اسراࢪزیبایۍها؎زن‌است🔒 پس‌مبادا‌اسراࢪخود‌ࢪا🔮 برنامحرمان‌افشاڪنۍ🔥 ڪه‌اسراࢪخودࢪانادیده‌انگاشته‌ا؎🥊🍂 🌱...
گوش کن خواهر!☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو چادر به سر داریم☺️ نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد😠 جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است تماما و از همه نظر برتر باشیم😒 قرار نیست ⛔️ دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️ مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم قرار نیست ⛔️ چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕 با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥 قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁 مامور نشدیم که⛔️ مغرور شویم 😠 مامور شدیم که ✅ اگر لایق بودیم پند دهیم👌 مامور نشدیم⛔️ که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯 مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳 اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی😠 این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏 یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️ واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️ چه قدر زیبا میشود اگر❗️ زمینه ای فراهم کنی برای یک انقلاب جدید انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی☺️👌 😍 ـــــــــــــــــــ•°❁°• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
‌‌‌‌ ❗️⚠️ میگفت‌ که: مواظب‌ چشمات‌ باش" نکنھ‌‌ بہ‌ چیز؎‌ نگاه‌ کنۍ ‌ کھ‌ اون‌ دنیا‌ بگۍ اے ڪاش‌ کور‌ بودم:)🚶‍♂ حواست‌باشه‌رفیق🖐🏻
🖐🏻 رفیق‌هےنشینیم تو روضہ بگیم «امام‌زمان من نوکرتم غلامتم» امام زمانمون نوڪر و غلام نمیخواد... امام زمان لَنگ فرماندھ‌اس‼️ تمرین کن برا فرماندهے تو سپاهش.. 🌱 نیکی به پدر و مادر، و خدمت کردن به اونها بزرگترین سعادتیه که نصیب خیلیا نمیشه، یا خیلی زوداز دستش میدن... ✨✨✨✨✨
‹♥️🕊› بزرگی‌میگفت: ازعَقرب‌نبایدترسید! ازعَقربه‌هایۍبایدترسید که‌بدون‌یادخدابِگذره🙂✋🏼
‌ولے‌انصافا‌دلمون‌که‌میگیره!! ‌یکے‌باید‌باشه‌بگه‌بیخیال‌بابا‌‌چته‌تو‌ خودم‌کنارتم🔗♥️:)) 🌱 بساط‌دلبری‌با‌خدا‌همین‌☕
هستیم برآن عهدکه بستیم♥️: •🖤🗞• _ _ ؏ـ‌شق‌یـعنۍ:چـآدرےڪہ‌میـپوشـمش‌.. چـون‌انـتخآب‌شـدہ‌ام تـا‌بازیـچہ‌اےبـراۍآن‌نـگاه‌هـا‌نشـوم..! _ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
- ‹ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا › قطعا با هر سختے‌،آسانے‌ است📍- شرح/۵ ﹏﹏﹏❀﹏﹏﹏ و زندگـے‌ بعد از هر فنجان قهوھ‌یِ تلـخ، شکوفھ میدهد !☕️🌸 -
🌷 ‍ خواهرم بیداری...؟؟؟ بی قرارم اینک ... پشت خطم ،... وصلی ؟؟؟📞📞 خواهرم باتوسخن میگویم .. اگر آقای غریبم آید🕊 وبگوید دختر سالها پشت در غیبت اگر من ماندم این همه ندبه ی غربت خواندم همه اش وصل به گیسوی تو بود چه جوابی داری؟؟؟ اگر آقا گوید از سر عشق خیالی که توکردی آواز❣ من ندارم سرباز چه جوابی داری ؟؟؟ هنوزم وصلی؟؟؟؟ تو رو ارباب قسم قطع نکن سالها منتظرم ارباب بی یاورم یاریم کن 🌷😔✋ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
-🌺- سیل‌دریا‌دیده‌هرگز‌بر‌نمۍ‌گردد‌بہ‌جوۍ نیست‌ممکن‌هرکہ‌مجنون‌شد‌دگر‌عاقل‌شود..!
سلام باشه سرم خلوط شد درست می کنم🌹😊☺️
سلام رفقا لطفا حمایت کنید 🌹😍😊😘☺️ @NsrcissusfIowar10
سلام بله چشم حتما 🌹😍😘😊☺️
‹‌😔💔› •🖇•آقـا! ببخش‌سرم‌گرم‌زندگیسٺ.. ڪمتر‌دݪـ[♥️]ـم‌براۍ‌شما‌تنگ‌میشود.. 🔖¦↫ ' 💔¦↫
سلام بله بهتون تسلیت می گویم 😔😞🖤 و آرزوی صبر براتون می کنم 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
امیرالمؤمنین علیه السلام: ـ في صِفَةِ المُتَّقِينَ ـ :أمّا اللَّيلَ فَصافُّونَ أقدامَهُم ، تالِينَ لأجزاءِ القرآنِ يُرَتِّلُونَها تَرتيلاً ... وَيَستَثِيرونَ بِهِ دَواءَ دائهِم . ـ در توصيف پرهيزگاران ـ : شب هنگام به پا مى خيزند و آيات قرآن را با تأمّل و شمرده مى خوانند... و داروى درد خود را در آن مى جويند نهج البلاغه، از خطبه 193
🌷امیرالمومنین علی علیه السلام: ⛔️از دوستی با بخیل دوری کن (که اگر چیزی از او بخواهی) خود را از تو نیازمندتر نشان میدهد.‼️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚