عزیزے میگُفتـــ ↓
هروقٺ احساس ڪردید
از #امام_زمان دور شدید...
و دلتوݩ واسہ آقـا تنگـــ نیسٺ...
ایݩ دعاے ڪوچیڪ رو بخونید...
بخصوص توے قنوٺ هاتوݩ❣📿
((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ))
یعنـے...
«خداجوݩدلموواسہاماممنرمڪن...»
🌱 #زندگیتوامامزمانۍڪن
#امام_زمان
♡@hajabbjaha♡
#حدیث
#مطلب
✨حجاب از نظر امام على عليه السلام :
حضرت اميرالمومنين على عليه السلامه در ضمن فرمايشاتشان به فرزندش عليه السلام مىفرمايد: در مورد حجاب بانوان سختگير باش، چرا كه رعايت حجاب به طور جدّى و محكم، زنان را به سالمتر و پاكيزه، حفظ خواهد كرد. (۱۸) و نيز فرمودند: پوشيدن لباس ضخيم بر شما لازم است، زيرا كسى كه لباسش نازك و بدن نما باشد، دينش نيز ضعيف و نازك است🌼
#حدیث
قالت فاطمة علیها السلام:
خیرٌ لِلنِّساءِ ألّا یرین الرِّجالِ
وَ لا یَراهُنّ الرِّجالُ
حضرت فاطمه زهرا علیها السلام در حدیثی
فرمود: «بهترین چیز برای زنان این
است که مردان آنها را نبینند و زنان
نیز مردان را نبینند».
♡عشق من حجاب ♡
سلام چشم پیدا می کنم بعد معرفی می کنم 😘😊☺️ ممنونم از همراهی تون 🌹😍❤️
سلام بفرماید
@pastaaa
@ashpazkuculu
این دوتا لینک آشبزی در پیام رسان ایتاست🌹
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_دوم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید.
خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود.
کمی که برنج جوشید،
کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم.
برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند.
غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم.
گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود.
همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم.
می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد.
می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت.
دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸 #فصل_هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود.
مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود.
تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم.
کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱