🍃🍁🍃🌱🍃🍁🌱🍃🍁🌱
📝✏️ نمره_تک
🖌راوی: ابوالحسن برونسی(فرزندشهید)
از #درس📕 ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد #مرخصی، از مدرسه ي همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه ي من....
خاطره ي آن روز هنوز مثل روشنایی #خورشید توي ذهنم می درخشد.
نشسته بودیم سرکلاس.....
معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه اي را برداشت و نگاهی به من انداخت.
پیش خودم گفتم: «حتماً مال منه!»
دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هرچه قیافه اش تو هم تر می رفت، حال و اوضاع من بدتر می شد.
یکهو صداي در کلاس، حواس همه را پرت کرد.
معلم با صداي بلندي گفت:«#بفرمایید.»
در باز شد. از چیزي که دیدم قلبم می خواست از جا کنده شود، #پدرم درست دم در ایستاده بود! 😳😳
#معلم به خودش تکانی دادو زود بلند شد. #پدرم آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند.
معلم گفت:«اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج #آقاي_برونسی.»
پدرم لبخندي زد.
پرسید: «چطور؟»......😳
گفت: «همین حالا داشتم دیکته ي #حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پاي شما کارش تموم شد.»
با هم رفتند پاي میز. ورقه ي مرا نشان پدرم داد. یکدفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد تو نگام. کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ.....😔😔
سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفشهام.حواسم ولی نه به کفشهام بود و نه به هیچ جاي دیگر.
فقط خجالت می کشیدم.از لابلاي حرفهاي معلم فهمیدم نمره ي دیکته ام #هفت شده....😔😔
رو به من گفتن: «این چه نمره ایه که شما گرفتی؟»
صداي #پدرم مرا به خود آورد. سرم را گرفتم بالا. ولی به اش نگاه نکردم.
«چرا درس نمی خونی؟ آقاي معلم میگن درسات #ضعیفه.»....
حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید. لحنش آرامتر شد.
گفت: «حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.»
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزي می گفتند. یکی شان
گفت: «اگر بري خونه، حتماً یکدست
#کتک مفصل می خوري.»
بهش خندیدم.
گفتم: «بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون خیلی #دوستش دارم.» 😍❤
زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ي ناراحت پدر مرا به هزار فکر و خیال می انداخت.
هر جور بود راهی خانه شدم.
بالاخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. تو اتاق دیگري نشستم و کز کردم.
همه اش قیافه ي ناراحت #پدرم تو ذهنم می آمد که دارد #دعوام می کند.
یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاهش کردم. بهم لبخند زد!
آمد جلو. دست کشید روي سرم و مرا بلند کرد.
گفت: «حالا بیا، ایندفعه عیبی نداره، #ان_شاءاالله از این به بعد خوب درس بخونی.»😊
#پـایـان_داستان_نمره_تک
از کتاب#خاک_های_نرم_کوشک
🍃🌹خاطره ای از یک شهید🍃🌹
عـنـوان:هزینه ي سفر حج
🖌️راوی: صادق جلالی
رفته بود #مکه.
وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، درکوي طلاب بود.
قبل از این که وارد بشویم، توي راهروچشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش.
بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صبحت کشید به سفر حج او، و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه
نیاورده.
می خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم، فقط
یک تلویزیون رنگی آوردم.»
گفتم: «ان شاءاالله که مبارك باشه و سالهاي سال براتون عمر کنه.»
خنده ي معنی داري کرد و گفت:«اون رو براي استفاده ي شخصی نیاوردم.»
«پس براي چی آوردین؟»
–«آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتري خوبی باشی آقا #صادق.»
+«چرا بفروشین حاج آقا؟»😳😳
گفت: «راستش من براي این زیارت حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه براي من کرده شانزده هزار تومان شده.»
مکث کرد.
ادامه داد: «حالا هم می خوام این تلویزیون رو به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم تا خداي نکرده
مدیون #بیت_المال نباشم.»
ساکت شد. انگار به چیزي فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: «از تو بازار هم خبر ندارم که قیمت اینا
چند هست.»
مانده بودم چه بگویم.
بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب، گفتم:«امتحانش کردین حاج آقا؟»
+«صحیح و سالمه.»
گفتم: «من تلویزیون رو می خوام، ولی تو بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟»
گفت:«اگر بیشتر بود که نوش جان تو،؛ اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.»
تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کردم به #سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجش.
الان سالها از آن جریان می گذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد می کند و از حساسیت زیاد #شهید_برونسی، نسبت به بیت المال.
📒 #خاک_های_نرم_کوشک
✏️ #شهید_عبدالحسین_برونسی