eitaa logo
|حُرّ|
2.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
26 فایل
[﷽] و داد زد اسلحه ها همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقه تان است:)🚶💣! کُپـۍ‌ آزاده ستون🙂 لف دادی313صلوات بهت میوفته رفیق:) مدیر: @fatemeh_siavashii ادمین تبادلات: @fatemeh_siavashii #اول‌آدم‌باش‌بعد‌مذهبی #والسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
_ :)))
کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد «دلی» که این همه از دستِ روزگار کشید؟ |شهریار|
گاهی وقت‌ها معجزه همون آدمهاى خوش قلب و مهربونی هستن، كه اتفاقی سر راهمون قرار ميگيرن...❤️
🦋🌙●• ➕دَمِ افطار براے خدا ناز ڪنید از لفظ عربۍ •دِلال• هم استفاده ڪنید دمِ افطار خرما رو ببر دم دهنت، نخور،بیار پایین، بگو: خدا واسھ تو روزھ گرفتما..^-^🌼🌱 حاجتمو بدھ تا افطار کنم! خلاصھ کھ ناز ڪن واسھ خدا..(:🔗 ✿ฺ..
به او گفتن: مراقب باش چشم هایت توے چشم هاے پسرِ دخترِ پیامبر نیفتد و زندگی ات را کن........................... از خیمه‌ی‌ امام که برگشت دیگر آن زهیر سابق نبود:)!
- من در این دنیا قسم بر زخمهای پیکرت هرچه دارم از تو دارم یا حسین ؛)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت22 غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت23 رفتم داخل حرم امام حسین یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم وارد حرم شدم احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن بعد از زیارت و نماز خوندن رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن صدای مداحیش منو به سمتشون برد نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم همیشه حرف از حضرت زینب میشد دلم میرفت پیش خرابه بمیرم برات خانم ، با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم صدای اذان صبح و شنیدم بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن رفتم نزدیکشون - سلام موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول - ممنون موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم - باشه، التماس دعا رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد با صدای خانم موسوی بیدار شدم موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو - ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟ - واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم موسوی: پاشو بریم نماز - چشم آماده شدم و رفتیم پایین همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه روز وداع هم ندیدمش چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم 🍁نویسنده: فاطمه ب
- و مـا بـدون ِ اینـکـه خـودی نشـون بـدیـم مـیگیـم اللـهم الـرزقنـا شهـادت ..!
:)
حضرت آقا فرمودند: جوونا من توقعم از شما زیاده :)
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین‌شبِ‌جمعه‌ماه‌رمضان‌‌سرخم‌کردم؛ که‌الهی‌به‌حسین‌بن‌علی‌اَت‌العفو..🥺💔! شب‌جمعه‌حرمت‌آرزوست🌱 ♥️
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت23 رفتم داخل حرم امام حسین یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن چرا هر دوبار
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت24 از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد از خانم موسوی و بچه‌ها خداحافظی کردم رفتم سمت بیرون ( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم - خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت بابا هم پیشونیمو بوسید : زیارت قبول ،کربلایی خانم منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول - خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد مامان : چیزی شده ایستادی؟ بابا: یه لحظه صبر کن بابا از ماشین پیاده شد و رفت سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦 بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد منم قبلم تند تند میزد بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد مامانم اومد کنار من نشست زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟ ( از خجالت آب شدم ) زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد بابا: برادر و خواهری نداری؟ زمانی: نه تک پسرم بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره ( توی دلم گفتم ،الهی امین) زمانی : خیلی ممنون خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه مشخص بود که خیلی پولدارن خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁