فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی و ربی من لی غیرک 🤍 .
#خدا_جونمون🌿
| #ضمانتنامهۍخدا♥️|
مَحال است شکست بخورید
وَقتی «مَـن» یاورتان هستم :)
-آلعمران۰۶۱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین کافیه برای اینکه عاشقت باشم؛
تو برادر پناه تنهایی هامی!🥲♥️
#برادرِمخاطبخاص
#حَسنمولا
خدایا
از این همه نداشتن،
نرسیدن و نَشُدن
به سَمتِ رحمتِ تو پناه میبرم…
يا باسط اليدين بالرحمة:)🫀
|حُرّ|
😎
و اگر گمان کردی
من دلتنگت نیستم
از خدا طلب بخشش کن!
زیرا بعضی از گمان ها گناهند..🙃
حاجۍ؛
ڪاشمـٰآهممثلشماوسط
گرفتار؎هـٰامونبھجاۍناامیدۍ،
یہلبخندمیزدیم..
وبـٰااطمینانمیگفتیم:
یقینا ڪله خیر:)♥
#باباقاســم
|حُرّ|
((:
+میگنجنگندههایاسراییل
حملهکردن!
_عهنهبابا!؟
+آرهچیزینمیخواییدآمادهکنید!؟
_چیزیکهوالا . .
لباسچیبپوشیمفقط🚶🏾؟
#حاج_کمال
شما خودکار رو میخری دو هزار تومن ولی
لاک غلط گیر رو دو برابر میگیری!
تـو این دنیـا حتی روی کاغذ هم اشتباه کنی
برات گرون تموم میشه، چهبرسه بهزندگی...
مراقب اعمالمون باشیم
#ماه_رمضان
_گفتم : چرا انقدر سختی رو باید تحمل کنم؟!
+گفت : "اِنَ مَعَ العُسرِ یُسرا"
قطعا به دنبال هر سختی آسانیست:)
_گفتم : دیگه خسته شدم ٬ نمیتونم ٬ کم آوردم..!
+گفت : "لا تُقنِطو مِن رَحمه الله"
از رحمت من ناامید نشو..!(:🫀✨
#خدای_من
#بدون_تعارف
غرق شدن،
عاقبتِ کسی است که،
بخواهد برای خدا زیر آبی برود..!'
با کسانی که نسبت به گناه بیتفاوتن،
تفاوت داشته باش..(:♥️✨
#حُرّ
مادرت را ببوس،
دستش را بوسه بزن،
پایش را ببوس تا به گریه بیفتد،
وقتـی گریه افتاد،
خودت هم به گریه میافتی،
آنوقت کارت روی غلتک میافتد
و خدا همهی درهایی که به
روی خود بستهای ، باز میکند..!♥️🌱
#حاجاسماعیلدولابی
#جرعهایآرامش!″
میگمقبولداری!
هیچکسنمیتونه مثلخدا
اینقدر زیبا و آرومآدمو ببخشه؟
تازه به روت همنمیاره
که گاهی کی بودی و چی شدی!
هیچوقت از توبه نترس...!♥️🌿
#حُرّ
|حُرّ|
_
- ما از دنیا هیچ چیز نمی خواھیم
جز یک بغل از ضریح شما♥️🌱(:
#دنیاوآخرتماییحسینجان...
#حُرّ
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت45 هشت روز مونده بود به رفتن عشقم چقدر این روزها زمان زود میگذره صبح از خواب
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت46
وارد یه مغازه شدیم،که دور تا دور مغازه پر بود از لباسای بچه گانه
حسام: سلام سعید جان خوبی؟
سعید: به ! حاج حسام ،خوبی داداش
- سلام
سعید : سلام آبجی ،خوش اومدین
حسام: سعید جان ،لباس نوزادی ،پسرونه میخوام
سعید : چشم ،مبارکتون باشه
حسام : قربونت برم
( نفسم داشت بند میاومد ، حسام رفت یه صندلی اورد )
حسام: نرگس جان بشین
اقا سعید یه عالم لباس نوزادی نشون حسام داد
چشماش با دیدن لباسا ،برق میزد
حسام: سعید داداش ،الان اینا زیادی کوچیک نیست
( سعید خنده اش گرف) مثل اینکه بچه اولته هاا ،نه داداش اندازه اش میشه
حسام یه نگاهی به من انداخت
حسام: نرگس خانم،بیا تو هم یه نظری بده ، من که عاشق همه شون شدم
( حتی جون حرف زدن نداشتم به زور کلمه ها رو زبونم جاری میشد)
- هر کدوم که خودت خوشت اومد بخر
حسام: باشه، باز بعدن نگیااا این قشنگ نبود ،اون قشنگ بودااا
- شما هر چی بخرین قشنگه
گوشیمو درآوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم
میخواستم وقتی نیست ،با دیدن فیلماش کمی آروم بشم
احتمالن امروز بهترین روز زندگیشه
که با چه عشقی داره برای بچه ای که هنوز ندیده و لمسش نکرده خرید میکنه
و من با دیدنش ،تمام وجودم درحال تیکه شدن بود
بعد از خرید کردن ،حرکت کردیم ،توی راه از یه رنگ فروشی ،یه رنگ خرید
و رفتیم سمت خونه
حسام رفت یکی از اتاقها رو خالی کرد
شروع کرد به رنگ زدن
منم رفتم مشغول غذا درست کردن شدم
صدای خوندنش تا آشپز خونه میاومد
بعد چند ساعت حسام صدام کرد
حسام: نرگسی،یه لحظه بیا
رفتم سمت اتاق درو باز کردم
سقف اتاق و آبی آسمونی کرده بود دیوارها رو سبز پسته ای
حسام: چه طوره؟
- خیلی قشنگ شده
حسام: حالا حسودیت نشه هاا،اتاق خودمونم یه رنگ صورتی میزنم
(خندم گرفت، حسادت،اونم به پدر پسرم )
- من از صورتی خوشم نمیاد
حسام: عع فک کردم همه دخترا عاشق صورتی ان که
- ولی من دوست ندارم
حسام: خوب چه رنگی دوست داری ،بگو برات همونو میزنم
- لیمویی
حسام : ای به چشم وقتی برگشتم برات رنگ میزنم
( برگشتن،یعنی بر میگردی )
- انشاءالله
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
|حُرّ|
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ سید رویایی من....🫀 #دوشنبه_ها
.
.
ازهمانوقتکهخداروحبخشیدبربدن
تازمانمرگباشدذکرایننوکرحسن…💚
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی✋🏻
📸اولین تصاویر از پیکرهای مطهر شهدای مدافع حرم، میلاد حیدری و مقداد مهقانی بعد از شهادت در معراج شهدای تهران
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت46 وارد یه مغازه شدیم،که دور تا دور مغازه پر بود از لباسای بچه گانه حسام: سلا
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت47
بعد از خشک شدن رنگ ،حسام وسیله های اتاق و به سلیقه خودش چید
یه خیلی ستاره به سقف اتاق چسبوند که وقتی شب میشد ستاره ها روشن میشدن
منم از لحظه لحظه کاراش فیلم میگرفتم
یه روز مونده به بود به رفتنش
این کاش زمان می ایستاد ،تا من زندگی کنم 😔
ای کاش میتونستم جلوی تو رو بگیرم ،التماس کنم که تنهامون نزاری
اما حیف که از چشمات میشد ذوق رفتن رو دید
چرا اینقدر این چشما عاشق رفتنه
عشقی که حتی ،زن و بچه اشو هم به فراموشی سپرد
خدایا آرومم کن
خدایا کمکم کن تو این لحظه های آخر نشکنم
توی اتاق حسین روی تختش دراز کشیدم و به فیلمایی که از حسام گرفتم نگاه میکردم
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم
اشکامو پاک کردمو از اتاق بیرون رفتم
تو دست حسام یه ساک بود
حسام: سلام بر مامان نرگسم
من خیره شده بودم به ساکی که قرار بود تمام عشقمونو توش جا بده
حسام نزدیکتر اومد
با دستاش صورتمو لمس کرد
حسام: نرگسی ،چرا اینقدر خودت و اذیت میکنی؟فکر میکنی نمیدونم چه حالی داری؟
( خودمو انداختم توی بغلش)
چه طور میتونم اینقدر بی تفاوت باشم ،من دارم عشقمو به جای بدرقه میکنم که نمیدونم بر میگرده یا نه من دارم اسماعیلمو به قربانگاهی میفرستم که نمیدونم معجزه ای بر حال دلم میشه یا نه 😭
من زجه میزدم و حسام دم نمیزد
،من گلایه میکردم و حسام نوازشم میکرد
اینقدر گریه کردم که بیحال شدم
بعد از تمام شدن گریه هام
حسام شروع کردن به گریه کردن
با دیدن اشکاش خنجری تو قلبم فرو میکرد
حسام: نرگسم منو ببخش،منو ببخش که تو این وضعیتت تنهات میزارم ،نرگسی نزار پاهام با دیدن اشکات بلغزه
- الهی نرگس فدات بشه ،ببخش منو ،بغض داشت خفم میکرد ،دسته خودم نبود اقا
حسام : حاضر شو بریم جایی
- چشم ،هر چی توبگی
( جون بلند شدن نداشتم ،حسام لباسمو آورد و تنم کرد ،زیر بغلمو گرفت و باهم رفتیم ،کجا رو نمیدونم )
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁