|حُرّ|
#فضائل [غدیری ام] قلِّب قلوبنابالحبّ مرتضی 💚 رسول اکرم "صلی الله علیه و آله" : سه فضیلت به
#نهج_البلاغه ✨
قلِّبقلوبنابالحبّمرتضی💚
#حکمت_شماره ۵۹
[ ارزش نصیحت و نصیحت کننده ]
🌱 آنكه تو را از چيزى بر حذر مى دارد، همانند كسى است كه تو را مژده اى مى رساند
-¹⁶روز تا عید غدیر! 🌱
شرح کوتاهی از حکمت ۵۹ :
مقصود امام (ع) آن است كه برحذر دارنده از پيشامد بد مانند كسى است كه مژده نجات از آن را مى دهد، كه وجه شبه روشن است. اين عبارت براى وادار ساختن بر توجه به هشدار دهنده و شنيدن هشدار او به منظور نجات است با تشبيه وى به كسى كه بشارت دهنده است.
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
بسے آرام بخش و زیبا !
- پیشنهادِ دانلود
بخون مسلمون:)چله روز سیزدهم
#رمان
#بدون_تو_هرگز 1
قسمت اول؛ مردهای....
زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست.
همیشه از پدرم متنفر بودم.
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒
آدم عصبی و بی حوصله ای بود.
اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤
نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد!
🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد...
👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم
✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
"به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی"....
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود.
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند!
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد.
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود:
مردها همه شون عوضی هستن!!!!
هرگز ازدواج نکن!!!😤
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه...
Sibsorkhi Shahadat Hazrat Zeinab 94 Sari-18.mp3
5.05M
نوکر خوبی نبودم ...
خودمم میدونم اقا..
#سیبسرخی
| کعبه ام، لیک خودم عاشق شهر نجفم |
چون علی گوهر من بود من او را صدفم ..
-¹⁶روز تا غدیر!🦋☁️
#بدون_تو_هرگز 2
قسمت دوم: ترک تحصیل!
بالاخره اون روز از راه رسید ...
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ...
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ...
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ...
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد:
همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم!
درسم درسم!!!
تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ...
اشک توی چشم هام حلقه زده بود
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که!
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه!
مادرم دنبالم دوید توی خیابون.
هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ...
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...
enc_16851942489823771223327.mp3
4.14M
وقتی خودم دلم برات تنگ شده چجوری میتونم جوابت کنم ...
#ابراهیمیاصل
قبل از خواب خود را شارژ کنید🖇
میگنڪہ
استغفارخیلےخوبہ..!
حَتےاگہبہخیالخودٺ
گناهےرومرتڪبنشدهباشے،
استغفارڪن
دِلروجَلامیدھ!:)
"اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیـهِ"
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
بسے آرام بخش و زیبا !
- پیشنهادِ دانلود
بخون مسلمون:)چله روز چهاردهم
اگھ کسۍ تو کُما باشه
خونوادهش همہ منتظرن کهـ
برگردھ ...
خیلیامون ...
خیلی وقتھ ...
تو کماے ِ گناھ غرقیم ...
اهلـ بیت منتظرمونن ...
وقت برگشتن نیست؟!
#بدون_تو_هرگز 3
قسمت سوم: عقب نشینی اجباری!
🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ...
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...
💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓
🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤
💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ...
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ...
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ...
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد....