〔‼️🖇〕
وقتےپلیسبہشمـٰامیگـہ
گواھینـٰامہ!
شمـٰااگـہپاسپوࢪٺ،شنـٰاسنـٰامہوڪاࢪتملے ࢪوهَم
نشوݩبِدےبـٰازممیگہگواھینامـہ
اوندُنیـٰاهَموقتـےگـُفتننمـٰاز...
توھࢪچےدَمازمعࢪفٺوانسانیٺو ...بزنے ،
بہٺمـۍگݩهمہےایناخوبہ
امـٰاشُمااَصـلڪاࢪےࢪونشوݩبدھ
خطروسوسههایدرونیودنیافریبی
راشناختهوبرحذرباشیمکهصدقنیت
وخلوصدرعمل،تنهاچارهیماست!
-شهیدباکری :)
استاد دانشگاه داشت برگه یکی از شاگرداشو تصحیح میکرد. دید که نوشته: جواب در پشت صفحہ!!!
رفت پشت صفحه، دید نوشته: اگه بلد بودم، همونجا مینوشتم!!!
آوردمت اینجا خلوت باشه و بگم: جان مادرت، به آیندم رحم کن 😂😂😂
#خنده_حلال
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 ارزش خودت را ببین
❗️من با اینها ارضا نمیشوم، سیراب نمیشوم..
👈 اینها نمیتونند نیاز منو تأمین کنند
#تصویری
#استادپناهیان
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاریخ داره تکرار میشه حواستون هست؟👊اونایی که میگفتن کاش زمان امام حسین ما بودیم! بفرما جانم الان در آخرالزمان زندگی میکنی پشت رهبرت رو خالی نکن💪🇮🇷
"خاطراتطنزجبهہ"🙂
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...😁
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#طنز_جبهه
°•🌈🌧🖇
#بسمربالعشاقــ؛)
#عاشقانہ_دو_مدافع🌱°•
#قسمت2⃣
📚داستاݧ
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
#خانوم_علے_آبادے
ادامـــــہ دارد....