میگفت حاج قاسم اخه مگه چی داشت؟! اخه مگه هیکلے داشت؟ مگه مثل گنده لات های توی شهر چهارشونه بود که همه دشمنا ازش میترسیدن؟!
بهش گفتم که حاج قاسم قوی بود :)
گفت خب قوی بودن ینی زور بازو دیگه! ینی هیکل خوبی داشته باشی و یه جاهایی به رخ مردم بکشـــے اون زورت رو!
گفتم که ن رفیق :) این قوی بودن نیست ها! قوی کسیه که توی مبارزه با نفسش پیروز بشه.. :)اینطور بود که حاج قاسم، محبوب دلها شد...
#الف
#گفتوگو
#حاج_قاسم
#جان_فدا
قسمت6️⃣1️⃣
#سه_دقیقه_درقیامت 🍬
همین طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال
نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم باالي صفحه با خط درشت
نوشته شده: »نجات يك انسان«
خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا
بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً
خالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در
دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده
رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب
كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس
هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم
اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن
است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.
خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را
به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي
از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم.