|حُرّ|
_
-بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـم
بھمگفت خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ:)
بہنقلازهمسرشھید؛
#شھیدمحسنحججۍ'!
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت3 همینطور که میگشتم چشمم افتاد به یه نفر که چپیه روی سرش بود و به خاک سجده کرد
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت4
قلبم داشت میاومد توی دهنم
دلم میخواست علت گریه هاشو میفهمیدم ولی ،چه جوری میپرسیدم ازش
چپیه رو گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم
خانم موسوی: نرگس جان
- بله
خانم موسوی: بیا عزیزم این کیک و آبمیوه رو بخور
- خیلی ممنونم
مشغول خوردن بودم که یکی یکی بچه ها سوار ماشین شدن
زهرا: خدا شانس بده ،یکی واسه ما این کارا رو نمیکنه
- وااا زهرا ،یه جور میگی یکی ،انگار شوهر آینده ام خریده
زهرا: خدا رو چه دیدی، شایدم شد شوهرت
- دیونه ،میفهمی چی میگی،؟
خانم موسوی شوهرم بشه ؟
زهرا: نه بابا اقای زمانی و میگم
( تا اسمشو گفت ،کیک پرید تو گلوم ،داشتم خفه میشدم اینقدر زهرا به پشتم زد تا نفسم برگشت)
زهرا: چته تو دختر ،شوهر ندیده ای مگه
- چرا این حرف و زدی؟
زهرا: واا ،راست میگم دیگه، شوهر ندیده ای ،اگه میزاشتی چند تا خاستگار بیان خونه اینجوری هول نمیشدی
- نه منظورم اون حرفت بود، مگه خانم موسوی کیک و آبمیوه نخرید
زهرا:زرررشک ،نه بابا آقای زمانی خرید گفت بده به تو ،بادا بادا مبارک بادا?
( با آرنج دستم زدم به پهلوش) : دیونه اینا چیه میگی ،زشته
زهرا: باشه بابا
( اصلا باورم نمیشد ،چرا همچین کاری کرد)
نزدیکای غروب رسیدیم تهران
از اتوبوس پیاده شدیم
از همه خداحافظی کردیم
یه دربست گرفتیم رفتیم خونه
زنگ درو زدیم
مامان درو باز کرد
مامان : سلام عزیزای من
زهرا: اول خواهر بزرگتر
زهرا پرید تو بغل مامان: الهی من فداتون بشم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- بسه دیگه زهرا ،سفره قندهار که نبودی
زهرا: عع سفر سفره دیگه
منم بامامان روبوسی کردم و رفتیم بالا
اول رفتم دوش گرفتم ،انگار تمام تنم کوفته بود
بعد رفتم داخل آشپز خونه
- مامان جون چی داریم غذا دارم میمیرم از گرسنگی
مامان: الهی من فدات بشم ،ماکارونی درست کردم براتون ،الان میکشم برات
- قربون دستتون
زهرا: شما که یه ته بندی کردین داخل ماشین
- هر چی باشه ،که غذای خونه رو نمیگیره
غذامونو خوردیم رفتیم تو اتاقمون
روی تختم دراز کشیدم
به اتفاقایی که افتاد فکر میکردم
زهرا: فک نکن آجی ،یا خودش میاد یا نامه اش
( بالشت و پرت کردم سمتش)
- اول اینکه من قصد ازدواج ندارم
دوم اینکه تا شما نرین خونه بخت منم جایی نمیرم
سوم اینکه زشته درمورد پسر مردم این حرفارو میزنی
زهرا: در جواب اول و دومت بگم خیلی بیخود میکنی تو
جواب سوم اینکه ،هیچ پسری محض رضای خدا کاری نمیکنه
- خیلی بیمزه ای
زهرا: مخلصیم
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
یه جایی خوندم: اگه عشق، عشقِ حقیقی باشه
و رابطه، رابطهٔ سالمی؛
تو دوبار عاشق می شی!
یه بار عاشق اون و یه بار به کمک اون،
عاشق خودت"
خواستم بگم خیلی قشنگ بود :)
#مهربون_برادرم🌿
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سوال ...
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد!
#شهیدجهادعمادمغنیه♡
|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت4 قلبم داشت میاومد توی دهنم دلم میخواست علت گریه هاشو میفهمیدم ولی ،چه جوری
🍁عشق در یک نگاه🍁
قسمت5
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
- زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا: بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
- باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : یا خدااا ،یادم رفته بود
- چی شد ،برپا زدی
زهرا: تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
- چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا: اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
- حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپز خونه
منو زهرا: سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: سلام به وروجکای بابا
مامان: یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشی
بابا: بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: دستتون درد نکنه بابا جون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم
زهرا هم مثل همیشه موفق شد
رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون
خانم موسوی: سلام بچه ها
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا: درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی: بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: چشم
خانم موسوی: نرگس جان تو هم میای دیگه؟
- بله میام
خانم موسوی: باشه پس فعلن یا علی
زهرا: نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
- باشه ،فعلن
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
آه من الفراق.mp3
9.81M
هر گوشھ ای از قلبم آقا یک گوشه ای از کربلاتھ ! یه دلم تل زینبیھ یه دل من پایین پاتھ . .
قبل از خواب خودرا شارژ کنید🌿
#حقیقت
از بچگی هیچیو زوری نمیخواستم.
حتی نزدیک ترین آدمای زندگیمو.
هرکسی میتونست هرجا که دلش خواست خودشو پاک کنه از زندگیم؛ اعتراضیم نمیکردم.
هیچوقت خواهش نکردم واسه اینکه برسم به چیزی یا کسیو نگه دارم. سعی میکردم خودم به دستش بیارم.
نه با خواهش، نه با التماس، حتی نه با کمک کسی.
اگرم نمیشد بیخیالش میشدم.
ولی هیچکدوم از اینا از سر غرور یا یه دندگیم نبود.
مشکل فقط اینجاست که چیزایی که با خواهش و التماس به دست بیان دیگه دوست داشتنی نیستن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فراخوان تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود
#حُرّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بابام زود شهید شده خواهر ندارم😔!
+منو به خواهری خودت قبول کن😐😂🤦🏽♀
چه جمالِ جان فزایی که میانِ جان مایی
تو به جان چه مینَمایی تو چنین شِکَر چرایی؟|♡
دوستممیگفت:
چرافکرمیکنۍشهیددیگہنگاتنمیکنہ؟!
چرافکرمیکنۍامامرضاتورونمۍطلبہ؟!
چرافکرمیکنۍخدانگآشوازتگرفتہ؟!
چرا؟
اولاشهیدبہخواستتونیومدهتوۍقلبت
کہبہخواستتوبخوادبرهبیرون
دوماامامرضامآرومۍطلبہ(:
خودموننمیریم!
گناهاموننمیزارن(:
سوما...
خودتببیناصلامنطقیہاینحرف..
خدااگهیکهزارمثانیہ
نگاشوازتبگیره
دیگہششهاۍقفسہۍسینت
براۍهمیشہازڪارمیوفتن!
#حُرّ
|حُرّ|
🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت5 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم - زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه زهرا: بزار یه
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت6
بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد
با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه
خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود
در زدیم و داخل شدیم
دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: سلام گلم ، خوب بچه ها بریم؟
همه باهم گفتیم بله
از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم
عاطفه و هانیه هم دخترای خیلی خوبی بودن
بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه
از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن
وارد حسینیه شدیم
که یه دفعه یه صدایی اومد
ببخشید خانم موسوی!
برگشتم دیدم اقای زمانیه
خانم موسوی: بچه ها شما برین داخل من میام
همه رفتیم داخل حسینیه ، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم
زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم: استغفرلله حاج خانوووم
- واااییی زهرا ترسیدم
زهرا: خواهر گلم ،این کار احیانأ ،گناه نیست؟
- مگه دارم چیکار میکنم
زهرا: اولأ سرک کشیدن تو کار دیگران ، ، دومأ نگاه کردن به نامحرم ،
( راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم ،چشم تو چشم نامحرم نشدم ،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم )
از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم
بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن
خانم موسوی: خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یا حسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم
خوب حالا یه یا حسین بگین و شروع کنین
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁