eitaa logo
|حُرّ|
2.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
[﷽] و داد زد اسلحه ها همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقه تان است:)🚶💣! کُپـۍ‌ آزاده ستون🙂 لف دادی313صلوات بهت میوفته رفیق:) مدیر: @fatemeh_siavashii ادمین تبادلات: @fatemeh_siavashii #اول‌آدم‌باش‌بعد‌مذهبی #والسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان‌ازشجاعان‌سخت‌در‌وحشت‌است، ازانهایی‌که‌ازاوترسی‌دردل‌ندارند🖐🏿!"
شور (تو خیلی دعام کردی عشق من...).mp3
1.47M
تو خیلی دعام کردی عشق من 🙂
وقتی برای داشته های اندک از خدا تشکر میکنی، خدا داشته هات رو چندیدن برابر میکنه یکی از، رازهای افزایش برکت و نعمت شکرگزاریه🦋
فردای قيامت ڪه گرفتار ترينيم وحشت زده و بی ڪس و بی يار ترينيم آنقدر طرفدار من و توست اباالفضل انگار نه انگار گنهڪار ترينيم✨
یار میگفت؛ بزودی فتنه هایی درپیش خواهید داشت، درآن روز من نیستم؛پشتِ آقا را خالی نکنید:)!
1_2286423486.mp3
9.08M
مَن‌دُعآي‌فَرج‌میخوآنَم‌بیـآآقـا؎ِمَن!
|حُرّ|
نمیشه سرگردون نمیشه آواره کسی که تو دنیا حسین(ع) دوست داره ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بابام زود شهید شده خواهر ندارم😔! +منو به خواهری خودت قبول کن😐😂🤦🏽‍♀
من عاشق نگاهای یواشکی و قشنگتم که وقتی برمیگردم سمتت میدزدیشون🤭🤫✨
به‌وصلِ‌خود‌ دوایی‌کن دلِ‌بیچاره‌ی‌مارا... 💚
روز اول ‌که نامَش را بردم... دلم آرام گرفت و... شیرین‌کام شدم! جان و جهانَ‌م... روح و روان‌م... خلاصه شد در او! روز و شب... شب و روز... و گاه و بی‌گاهِ من... شد عشق‌بازی با نامَ‌ش؛ و من... یک رفیق دارم... که با دنیا معامله‌اش نمی‌کنم! نامش است! و من... رفیق‌باز تَر از او ندیده‌ام! ...
چه جمالِ جان فزایی که میانِ جان مایی تو به جان چه می‌نَمایی تو چنین شِکَر چرایی؟|♡
دوستم‌میگفت: چرافکرمیکنۍشهیددیگہ‌نگات‌نمیکنہ؟! چرافکرمیکنۍامام‌رضاتورونمۍطلبہ؟! چرافکرمیکنۍخدانگآشوازت‌گرفتہ؟! چرا؟ اولاشهیدبہ‌خواست‌تونیومده‌توۍقلبت‌ کہ‌بہ‌خواست‌توبخوادبره‌بیرون دوما‌امام‌رضامآرومۍطلبہ(: خودمون‌نمیریم! گناهامون‌نمیزارن(: سوما... خودت‌ببین‌اصلامنطقیہ‌این‌حرف.. خدااگه‌یک‌هزارم‌ثانیہ نگاشوازت‌بگیره دیگہ‌شش‌هاۍقفسہ‌ۍ‌سینت براۍهمیشہ‌ازڪارمیوفتن!
|حُرّ|
🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت5 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم - زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه زهرا: بزار یه
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت6 بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود در زدیم و داخل شدیم دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن زهرا: سلام - سلام خانم موسوی: سلام گلم ، خوب بچه ها بریم؟ همه باهم گفتیم بله از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم عاطفه و هانیه هم دخترای خیلی خوبی بودن بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن وارد حسینیه شدیم که یه دفعه یه صدایی اومد ببخشید خانم موسوی! برگشتم دیدم اقای زمانیه خانم موسوی: بچه ها شما برین داخل من میام همه رفتیم داخل حسینیه ، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم: استغفرلله حاج خانوووم - واااییی زهرا ترسیدم زهرا: خواهر گلم ،این کار احیانأ ،گناه نیست؟ - مگه دارم چیکار میکنم زهرا: اولأ سرک کشیدن تو کار دیگران ، ، دومأ نگاه کردن به نامحرم ، ( راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم ،چشم تو چشم نامحرم نشدم ،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم ) از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن خانم موسوی: خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یا حسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم خوب حالا یه یا حسین بگین و شروع کنین 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
هرچه‌بیشتربه‌گناه‌فکرکنی،رفته‌رفته‌به سمت‌انجام‌همان‌گناه‌میروی..! _مولاعلی(ع)
چه دعـای قشنگیه : الـهی خـــدا جــوری عــزیزت کنه که وجــودت آرامــش بخش عـزیزانت باشه ...💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقیه پیام خودرا در تاریخ ابلاغ کرد که زندگی بدون حسین نمیشود...
ولی تاحالا به این فکر کردید ؟ که اگه امام حسین نبود ؛ چقدر تنها بودیم !:)
چرخ ها را زده ام،آمده ام خانه تو.. خودمانیم کسی.. جزتو؛ نفهمید مرا:)💔
ترم 1 دانشگاه بودیم، گفتيم همه بريم خونه كلاس تشكيل نشه، يه پسره با هيبت بهنام بانی پاشد گفت : اگه به والدين اطلاع بدن چى ؟😐😂
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت6 بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد با هم رفتیم سمت دفت
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت7 یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه واقعن حال و هوای خوبی داشت کمتر از ده روز مونده بود به محرم شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یا حسین دور تا دور حیاط بودن خیلی قشنگ شده بود حسینیه رفتیم داخل حسینیه - سلام بر خادمای امام حسین عاطفه : سلام بانووو خوبی؟ هانیه: ما کجا و خادم اقا کجا زهرا: عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی هانیه : انشاءالله - خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین هانیه: بیا لپه پاک کنیم (خانم موسوی وارد شد ): سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید - چشم چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط خانم موسوی: بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران ، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم ( یعنی من باید همراه اینا برم ،پاهام قفل کرده بود ،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم ) - ببخشید خانم موسوی؟ موسوی: جانم - میشه من نرم؟ ( همه با تعجب نگاهم میکردن) موسوی: چرا ؟ - حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم ،با اجازه وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد زهرا اومد کنارم : نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟ - زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟ زهرا: چرا چی شده مگه؟ - بعدن بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط زهرا: از دست تو ،باشه با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه درو باز کردم رفتم سمت اتاقم مامان: نرگس ،زهرا کجاست؟ - به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم مامان: آها باشه نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم رفتم کنار پنجره نگاه کردم زهرا از ماشین پیاده شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد زهرا: حاج خانوم چه طوره؟ - خوبم زهرا: خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟ - چیا خریدین؟ زهرا: قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا - همراه کی اومدی ؟ زهرا: اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن ،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
گاهی‌ از جایی و از شخصی کہ انتظار را ندارے بہ تو شر می‌رسد امیرالمؤمنین؏✨