eitaa logo
|حُرّ|
2.3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
[﷽] و داد زد اسلحه ها همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقه تان است:)🚶💣! کُپـۍ‌ آزاده ستون🙂 لف دادی313صلوات بهت میوفته رفیق:) مدیر: @fatemeh_siavashii ادمین تبادلات: @fatemeh_siavashii #اول‌آدم‌باش‌بعد‌مذهبی #والسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزم، یه ده دقیقه امروز وقت بذار این ۳۶۵ روز گذشته رو بررسی کن. صاف و صادق با خودت نقاط قوت و ضعفت‌ رو بنویس. نکنه از خودت هم پنهون کنی؟ نکنه به خودت هم دروغ بگی؟ به رشدت🌱 فکر کن، به قلبت❤️ فکر کن؛ حیفه تو سال جدید بهتر از امسال نباشه! حیفه عزیزم
⊰•.🌱 یہ‌جا‌حـاج‌اسماعیل‌دولابۍ‌میگه: باید‌دل‌رو‌مشغول‌خـدا‌کرد‌ و‌دست‌رو‌مشغول‌کار‌دنیا! اما‌بالعکس‌کسانی هستند‌ظـاهرشان‌ مشغول‌نماز‌‌وعبادت؛ ولۍ‌دلشان‌مشغـول‌یاد‌و‌فکردنیا...
همه مردم در حال تدارک سفره هفت سین هستند؛ امان از دل مادران شهدا ...💔
از تصادفش ‌جون‌ سالم ‌به ‌دربرده ‌بود و می ‌گفت‌ زندگیش ‌رو مدیون ماشین ‌مدل‌ بالاشه... +وخدا همچنان‌ لبـخند مـیزد.. :) 👀
یکی از معدود آدمایی که واژه‌ی انسانیت برازندشونه … کسایی هستن که میدونن ممکنه محبتشون جبران نشه … ولی بازم محبت میکنن‌‌‌..
_
|حُرّ|
_
نه‌اینڪه‌‌حرفی‌نباشدهست زیادهم‌هست... امـاعاشـق‌ها‌میدانند دلتنگی‌‌به‌‌استخوان‌ڪه‌برسـد میشودسڪوت‌💔! امام‌حسینم:-)
کودکی بودم و از لقمه ی تو مرد شدم جز غذایت نزنم لب به غذایی ابدا 💚
_
|حُرّ|
_
شهید مصطفۍ صدرزادهـ با نام جهادۍ «سید ابراهیم» فرماندھ ایرانۍ گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگۍنامه داستانۍ شهید مصطفی صدرزادھ را بہ روایت همسر ایشان، خانم سمیہ ابراهیم‌پور و قلم راضیه تجار مۍخوانید .📚
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت15 شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری اصلا باورم نمیشد که جواد
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت16 همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهر شوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود مهمونا کم کم اومده بودن منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم با یه روسری ابی آسمونی که لبنای بستم یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن پشت سرشون هم عاقد اومد منو زینب جون و سارا جون ( زنداداش اقا جواد) رفتیم واسه سابیدن قند حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد بعد بار سوم زهرا بله رو گفت اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم اشک تو چشمام جمع شده بود زهرا رو بغل کرد - تبریک میگم آجی خوشگلم زهرا: فدای صدای گرفته ات بشم ،( آروم زیر گوشم گفت) انشاءالله تو هم به عشقت برسی -(خندم گرفت): کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟ زهرا: عع نرگسی زشته برو برو آبروم میره اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم صفحه گوشیمو باز کردم تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
ڪاش‌شبی‌رو‌تجربه‌کنم‌که فرداش‌قراره‌راهی‌کربلا‌بشم ؛ یعنی‌میشه؟!.. -ارباب💔