eitaa logo
|حُرّ|
2.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
[﷽] و داد زد اسلحه ها همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقه تان است:)🚶💣! کُپـۍ‌ آزاده ستون🙂 لف دادی313صلوات بهت میوفته رفیق:) مدیر: @fatemeh_siavashii ادمین تبادلات: @fatemeh_siavashii #اول‌آدم‌باش‌بعد‌مذهبی #والسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت16 همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت17 روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون مامان و بابا هم آماده شده بودن مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن - چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ - نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست - ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: چه بهتر ،نمیره - خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو - سلام ،همینجا موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: چشم زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟ ( یه نگاهی به اطرافم کردم ) نمیدونم ،انشاءالله نیاد زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! - اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: دیونه موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم - چشم بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا - چشم حتمن مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! - چشم مامان خانم زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: ببخشید اقا جواد - وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه - چشم حتمن خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
012.mp3
2.59M
يا محول الحول والأحوال الهی حسینی تر شم هر سال :) ❤️ ✨ التماس دعا🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونجایی بودم که شاعر نوشت: من ازشرمندگی چون لاله‌های‌واژگون عمری‌ست به سوی آسمانم نیست روی سربراوردن:) .
●آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): در روزگاری هستیم که؛ نه ازآنچه میدانیم میبریم و نه ازآنچه نمیدانیم میپرسیم. | نَهجُ‌البَلاغه_خطبه۳۲
میگن هیچوقت نمیدونی چی داری، تا وقتی که از دستش ندی... ولی من فکر میکنم همه دقیقا میدونن چی دارن! فقط فکر میکنن هیچوقت از دستش نمیدن:)…
شماره کارت بديم عیدی هاتون رو بریزین یا هنوز زوده؟!😂👀 👀
_ آره‌خلاصه،
از یارو میپرسن : تو از زنت میترسی؟ میگه:چرا باید بترسم؟ لباسارو شستم اتومو کردم غذامو پختم ظرفامو شستم خونه رو جارو کردم شیشه ها رو تمیز کردم اونی که کاراش مونده باید بترسه !😅 👀
سال تحویل بیاد همتون..❤️ شماهم یاد حقیر باشید..
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت17 روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداش
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت18 سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: سلام کجایین شما؟ زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست گوشیم زنگ خورد زهرا بود - جانم زهرا زهرا: پریدی؟ - نه عزیزم زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ - چی؟ زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه - خوب؟ زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش - یعنی چی؟ زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی - دیونه زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز - چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁