|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت16 همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت17
روز موعود رسیده بود
بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد
یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون
لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم
رفتم بیرون
مامان و بابا هم آماده شده بودن
مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن
- چشم مامان خوشگلم
صدای زنگ در اومد
درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده
زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟
- نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا
زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست
- ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب
مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا
زهرا: چه بهتر ،نمیره
- خدا نکنه
من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم
زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه
رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن
خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو
- سلام ،همینجا
موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین
آقای ساجدی: چشم
زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟
( یه نگاهی به اطرافم کردم )
نمیدونم ،انشاءالله نیاد
زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود!
- اره حق باتوعه ،خدایا ببخش
زهرا: دیونه
موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم
- چشم
بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن
بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا
- چشم حتمن
مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته!
- چشم مامان خانم
زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه
اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن
زهرا: ببخشید اقا جواد
- وااایی سیاستت منو کشته آبجی
آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه
- چشم حتمن
خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه
وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
012.mp3
2.59M
يا محول الحول والأحوال الهی حسینی تر شم هر سال :)
#عیدتون_مبارک❤️
#محمدحسین_حدادیان✨
التماس دعا🫀
اونجایی بودم که شاعر نوشت:
من ازشرمندگی چون لالههایواژگون عمریست
به سوی آسمانم نیست روی سربراوردن:)
.
میگن هیچوقت نمیدونی چی داری،
تا وقتی که از دستش ندی...
ولی من فکر میکنم همه دقیقا میدونن چی دارن!
فقط فکر میکنن هیچوقت از دستش نمیدن:)…
از یارو میپرسن : تو از زنت میترسی؟
میگه:چرا باید بترسم؟
لباسارو شستم
اتومو کردم
غذامو پختم
ظرفامو شستم
خونه رو جارو کردم
شیشه ها رو تمیز کردم
اونی که کاراش مونده باید بترسه !😅
#زن_ذلیل_نباشید👀
|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت17 روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداش
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت18
سوار هواپیما شدیم
که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد
موسوی: سلام کجایین شما؟
زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم
موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین
زمانی: چشم
یه لحظه نگاهمون به هم افتاد
ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست
گوشیم زنگ خورد
زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: پریدی؟
- نه عزیزم
زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟
- چی؟
زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه
- خوب؟
زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش
- یعنی چی؟
زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی
- دیونه
زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس
خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز
- چشم
اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم
از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم
نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁