💌 #برادر_شهیدم🌹
بـی اخــتـیــار
داده ام اختیار دلم را به دست تو ...🌿
به گمانم #عشق همین احساس جبر است،
جبر در دوست داشتن تو♥️!
#شهیدجهادعمادمغنیه
|حُرّ|
_
#جنون!
كوهِ دردم كه كُند ؛
نامِ حُسين آرامم ....:)♥️🕊
#حسین_جان
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی»
گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#حُرّ
#شهیدنوراللهاخترے🥀
|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت41 سر کوچه هجله ای درست کرده بودن اشک مهمان صورتم شد وارد حیاط خونه شدیم ح
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت42
بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم
سرشو گذاشت روی شکمم
حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری
( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد)
غذا رو گرفتم و خوردم
حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده
اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم
با صدای اذان صبح بیدار شدم
رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه
وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم
ایستادم به نماز خوندن
بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم
حسام: قبول باشه نرگسم
- قبول حق باشه آقا
حسام جان
حسام: جانم
- فردا بریم بهشت زهرا؟
حسام: چشم
سرمو گذاشتم روشونه اش
- بلند تر بخون اقای من
صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد
انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت
چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود
بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه
حسام : بیدار شدی ؟
- سلام
حسام: سلام به روی ماهت
پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده
- چشم
بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا
وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم
و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی
نشستیم فاتحه ای خوندیم
حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت
حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟
اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم
روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد
( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد
الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت)
چیزی نگفتم و بلند شدم
- بریم حسام جان
( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم)
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁