السلامعلیکیابقیهالله🖐🏿
یااباصالحَالمَهدے
یاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایهاالامامالانسوالجان♥️
الحَمدٌلِلّٰهالَذیجَعَلَنـٰامِنَالمٌتِمَسِکینبِوِلـٰایَتِمولـٰانـٰااَمیرَالمٌؤمِنینعَلیبنابیطالِب:)❤️'!
ایـن جــوان کیسـت
که سیمـای پیمبر(ص) دارد؟
بنویسید:رضــاهــم
علـــی اکــبر دارد…💚
enc_17058434059150398382472.mp3
5.12M
بهترین خبره برای شیعه ها💕❤
حسین طاهری . ولادت امام جواد (ع)
۰۱ بهمن ۱۴۰۲ . مولودی
اگـریكمذهبی مبارزهبانفسنکند،
ممکناستجنایتهایی بکند
کهازکفارهمبرنمیآید..!
استادپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهزاده علی اصغر😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد نور دلتون مبارک امام رضا:)🥺💚
#ولادت_امام_جواد
|حُرّ|
شاهزاده علی اصغر😍❤️
به دل ها دلبری دیگر دمیده
ز دامانِ رباب اصغر رسیده
نه اصغر، اکبری زیباتر آمد
ز گل ها غنچه ای رعناتر آمد😌😃
#ولادت_طفل_رباب😀
|حُرّ|
#قصه_دلبری قسمت نهم با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آی
#قصه_دلبری
قسمت دهم
می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))
منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش ..
از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود
گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!))
می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))
گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم.
می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))
می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم.
اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!))
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم.
مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!))
ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد..
گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))
زیاد سوال می پرسید.
بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار
خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟))
گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!)
گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟))
در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید ..🚶🏻♀
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))