eitaa logo
مرحوم حاج شیخ عیسی شاکری (ره)
172 دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
14 فایل
اَللَّهُمَّ‌صَلِّی‌عَلَیَ‌مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّدوَعَجِل‌فَرَجَهُم‌وَفَرَجَنَابِهِم https://eitaa.com/hajishakeri
مشاهده در ایتا
دانلود
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شنیدنی رهبر انقلاب از سخنرانی مرحوم ابوترابی در حسینیه امام خمینی پس از آزادی از اسارت رژیم صدام 👆 انتشار به مناسبت تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» در رویداد ملی «آزادگان ایران» 💻 Farsi.Khamenei.ir
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیعت‌آزادگان‌بارهبرمعظمِ‌انقلاب‌مرداد۶۹ سینه‌زنی درحضور رهبرمعظم‌انقلاب: حسین حسین شعار ماست،
🌺 ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی مبارک‌باد امام خميني (ره) : اگر روزی اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد در فکرتان بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۵ 💠 خانم نیکویی از استان سمنان ✍ مردادِ داغِ ۹۷ بود. آفتاب، کوچه‌ها را مثل آهن گداخته می‌سوزاند. هوا بوی آسفالت داغ می‌داد… اما دلِ من… زودتر از این‌ها سوخته بود. بحرانی سنگین وسط زندگی‌ام افتاده بود؛ تعادلم از دست رفته بود… شب و روزم یکی شده بود. گاهی بی‌قرار می‌شدم؛ آن‌قدر که بی‌هدف از خانه می‌زدم بیرون. می‌رفتم، فقط می‌رفتم… راه می‌رفتم، بی آن‌که مقصدی داشته باشم. کار هر روزم، اشک و سردرگمی. آن روز هم… همین‌طور بود. پاهایم مرا کشاندند به یک پاساژ… بی‌هدف چرخیدم… تا این‌که…، نمی‌دانم چرا… جلوی یک مغازه‌ی کوچک الکتریکی ایستادم. در مغازه، پیرمردی پشت پیشخوان بود؛ سرش پایین، با مشتری حرف می‌زد. عکسی در دست داشت. پیرمرد به مشتری گفت: «سالگردش تازه گذشته… نامزد داشت… پسر پاکی بود…» بقیه‌ حرف‌هایش را خوب یادم نمی‌آید. فقط چشمم محو آن لبخند شد. روی پیشخوان، دسته‌ای از همان عکس‌ها بود. یکی برداشتم و بیرون آمدم. در خیابان، همان‌طور که آفتاب چشم‌هایم را می‌زد، به عکسش نگاه کردم. لبخندش… یک‌جور خاصی بود. مثل نسیمی خنک میان ظهر مرداد. چهره‌اش نورانی و خدایی، نگاهش آرام… انگار از قاب تصویرش به من می‌گفت: «با یاد خدا آرامش می یابی» بغضی سنگین گلویم را گرفت. اشک، بی‌خبر سرازیر شد. زیر لب گفتم: ـ من تو رو نمی‌شناسم… ولی مطمئنم خیلی بزرگی. چون خدا خریدارت شد… اون هم با این سن کم. حالم خوب نیست… بی‌پولی، آینده ای مبهم، با بچه‌ای که غصه اش داره منو می‌کشه… کمکم کن برادر. نمی‌دانم چه شد… لبخندش پر از حرف بود همان لحظه، برای اولین بار بعد از مدت‌ها، آرام شدم. چند روز بعد… خدا خواست و پایم به شهر شهید دانشگر باز شد. شدم همسایه‌اش. هر بار که عکسش را در گوشه و کنار شهر می‌دیدم… قوت قلب می‌گرفتم. یک مادر تنها، با کودکی در آغوش، از صفر زندگی را شروع کردم. با نام خداوند متعال، کمک اهل‌بیت علیهم السلام … و برادرم عباس دانشگر. سال‌ها گذشت. اما آن نگاه… همیشه کنارم بود. آبان ماه ۱۴۰۲. حادثه‌ای تلخ، سنگین، دوباره دلم را لرزاند. بین بد و بدتر مانده بودم. رو به عکس عباس دانشگر و آقا ابراهیم هادی گفتم: ـ شما رو خدا… اگر هنوز همراهید، راهنمایی ام کنید، بگید چه کار کنم. جمعه بود. عصر. خانه ساکت. نور بی رمق غروب از پنجره می‌ریخت روی فرش. گوشی‌ام لرزید. پیام آمد: «عضو کانال شهید دانشگر شوید.» عضو شدم. اولین پست… هنوز کامل باز نشده بود که خشکم زد. سخنی از شهید ابراهیم هادی… بی‌کم و کاست… پاسخ همان دو راهی زندگی من. اشک در چشمانم حلقه زد. نگاهم به آسمان رفت، که رنگ غروب گرفته بود. زیر لب گفتم: «خدایا شکرت… که برادرهایم هنوز هوایم را دارند. که هر وقت کم می‌آورم، باز هم با نگاهشان، چراغِ راه را نشانم می‌دهند.» … و فهمیدم: «برخی نگاه‌ها، هر چقدر سال‌ها بگذرد، اگر خدا بخواهد هنوز بلدند یاری ات کنند… درست همان لحظه که خیال می‌کنی دیگر نمی‌شود بلند شد.» این‌ها فقط عکس نیستند! این‌ها چراغ‌ اند… نورشان در روزهای پرغبار، راه را پیدا می‌کند و دستت را می‌گیرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۷ 💠 آقای رضا سلمانیان از استان اصفهان ✍ آن روز مثل همیشه، بی‌خبر از گذر زمان، در فضای مجازی گم بودم. فیلم، عکس، استوری… یکی بعد از دیگری بالا می‌آمدند و می‌رفتند. گوشی را محکم در دست داشتم، چشم به صفحه… که ناگهان - یک تصویر - همه چیز را عوض کرد. عکس یک جوان با لبخندی آرام، ساده، اما عمیق… چشمانش انگار فراتر از صفحه، مستقیم به عمق جانم نگاه می‌کردند. زیر تصویر نوشته بود: «شهید عباس دانشگر». دست و دلم لرزید… چند لحظه بی‌حرکت ماندم. انگار عکس با من حرف می‌زد. نگاهش به دلم نشست، درست مثل نسیمی که به آتش زیر خاکستر بِوزد. زیر تصویر، متن و نظرها را یکی‌یکی خواندم. هر جمله، یک پله پایین‌تر… به عباس دانشگر نزدیک‌ترم می‌کرد. نمی‌دانم چطور شد، هنوز درگیر نگاه تصویرش بودم که خودم را در یک گروه پیام‌رسان دیدم؛ گروهی که هر پیامش بوی او را می‌داد. نمی‌دانم کِی دستم خورد و عضو شدم. عکس‌ها، خاطره‌ها، جملاتش… همه را با اشتیاق از زیر چشم می‌گذراندم. از آن روز دیگر فضای مجازی برایم خلاصه شده بود در نام عباس. وقتی شنیدم کتابی از او منتشر شده - «لبخندی به رنگ شهادت» - بی‌معطلی سفارش دادم. روزها را شمردم تا بالاخره بسته به دستم رسید. جلد کتاب را که لمس کردم، حس کردم چیز مهمی را به امانت گرفته‌ام. هرجا می‌رفتم همراهم بود: اتوبوس، پارک، حتی صف نانوایی. هر چند دقیقه یک صفحه… و غرق در دنیای عباس. چند روز بعد، همان‌طور که خطوط زندگی‌اش را می‌خواندم، بغض سنگینی آمد سراغم. نمی‌دانم چه شد که در دل گفتم: - «خدایا… من شاکی‌ام، خیلی هم شاکی‌ام! عباس دهه هفتادی بود… من هم. او اهل هیئت و نماز بود… من هم. پس چرا او را بردی… و من مانده‌ام. پس چرا او باید به شهادت برسد و این‌گونه پیش مردم عزیز شود، ولی من نه؟» این سؤال مهم در ذهنم ماند. اما کتاب را بستم؟ نه… ادامه دادم. هر صفحه که جلوتر رفتم، انگار عباس خودش داشت جوابم را می‌داد. فهمیدم او قبل از هر چیز به خودشناسی رسیده بود. فهمیده بود خدا برای چه هدفی او را آفریده و باید به کجا برسد. و بعد… خدای خودش را شناخته بود. این شناخت، عشق آفرید. عشقی که او را شب‌ها به گفت‌وگو با خالقش می‌کشاند. جایی خواندم: «شهادت، به آسمان رفتن نیست… به‌خودآمدن است.» و عباس، مصداق کامل این جمله بود. برای او، گناه و سرگرمی‌های پوچِ دنیا بزرگ‌ترین سد بودند. او فهمیده بود اگر انسان اسیر دنیا شود، روحش آرام‌آرام می‌میرد و حتی خبر کشته‌شدن هزاران مسلمان دردی در دلش نمی‌آورد. دل‌نوشته‌هایش یک چیز را مدام تکرار می‌کردند: خودشناسی، خودباوری و عزت‌نفس یعنی همه چیز. کسی که این سه را داشته باشد، هم استعدادهایش را پیدا می‌کند، هم به کمال انسانی می‌رسد، هم به قرب الهی. و اگر نداشته باشد… عمرش را می‌بازد، حتی اگر در دنیا هزار کار به‌ظاهر بزرگ انجام داده باشد. آن روز، من کتاب را تمام کردم و بستم. اما درِ تازه‌ای در دلم باز شده بود… دری که به سمت نور بود… و ردّ قدم‌های عباس تا آسمان کشیده شده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
♦️چقدر نایس! همزمان که همسر ترامپ به پوتین نامه می‌نویسد که: لبخند را به کودکان اوکراینی بازگردان، ترابری نظامی دولت آمریکا برای ریختن بمب بر سر بچه‌های غزه بی‌وقفه ادامه دارد. ۱۸ هزار از ۶۱ هزار شهید غزه، کودکند. کودکان غزه یا از گرسنگی تلف میشوند یا بنیاد آمریکایی آنها را در صف غذا به رگبار می‌بندد. ایکاش همین نامه را به شوهر قاتلت مینوشتی...
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 یک بوکسور عراقی در یک مسابقه، بوکسور ایرانی را شکست داد، اما آنچه در پی آن رخ داد، نمایش باشکوهی از روحیه ورزشی، برادری بود.
38.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اسنادی که داریم میتوانیم ثابت کنیم که پزشکیان با...... این دولت با این روش کار ایران را تمام کند و از نابودی اسرائیل جلوگیری می‌کند!